عکس کیک شربتی با دستور فرشته خانوم

کیک شربتی با دستور فرشته خانوم

۳ هفته پیش
آبجی خانوم پارت آخر

یکسر رفت در اطاق بغل پنج دری تا چادرش را باز بکند وارد که شد دید پرده اطاق پنج دری را جلو کشیده بودند از کنجکاوی که داشت، گوشه پرده را پس زد از پشت شیشه دید خواهرش ماهرخ بزک کرده، وسمه کشیده، جلو روشنایی چراغ خوشگلتر از همیشه پهلوی داماد که جوان بیست ساله بنظر می‌آمد جلو میز که رویش شیرینی بود نشسته بودند. داماد دست انداخته بود به کمر ماهرخ چیزی در گوش او گفت مثل چیزی که متوجه او شده باشند شاید هم که او خواهرش را شناخت اما برای اینکه دل او را بسوزاند با هم خندیدند و صورت یکدیگر را بوسیدند. از ته حیاط صدای دنبک ننه حسن می‌آمد که می‌خواند: ((ای یار مبارک بادا…)) یک احساس مخلوط از تنفر و حسادت به آبجی خانم دست داد.

پرده را انداخت، رفت روی رختخواب بسته که کنار دیوار گذاشته بودند نشست بدون اینکه چادر سیاه خودش را باز بکند و دست ها را زیر چانه زده به زمین نگاه می‌کرد، به گل و بته های قالی خیره شده بود. آن ها را می‌شمرد و به نظرش چیز تازه می‌آمد به رنگ آمیزی آن‌ها دقت می‌کرد. هر کس می‌آمد، می‌رفت او نمی‌دید یا سرش را بلند نمی‌کرد که ببیند کیست.

مادرش آمد دم در اطاق به او گفت: « چرا شام نمی‌خوری؟ چرا گوشت تلخی می‌کنی هان، چرا اینجا نشسته‌ای؟ چادر سیاهت را باز کن، جرا بدشگونی می‌کنی؟ بیا روی خواهرت را ببوس، بیا از پشت شیشه تماشا بکن عروس و داماد مثل قرص ماه، مگر تو حسرت نداری؟ بیا آخر تو هم یک چیزی بگو آخر همه می‌پرسن خواهرش کجاست؟ من نمی.دونم که چه جواب بدهم. »

آبجی خانم فقط سرش را بلند کرد گفت: من شام خورده‌ام .

نصف شب بود، همه به یاد شب عروسی خودشان خوابیده بودند و خواب‌های خوش می‌دیدند. ناگهان مثل اینکه کسی در آب دست و پا می‌زد صدای شلپ شلپ همه اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد. اول به خیالشان گربه یا بچه در حوض افتاده سر و پا برهنه چراغ را روشن کردند، هر جا را گشتند چیز فوق العاده ای رخ نداده بود وقتی که برگشتند بروند بخوابند ننه حسن دید کفش دم پایی آبجی خانم نزدیک دریچه آب انبار افتاده.

چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجی خانم آمده بود روی آب، موهای بافته سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده بود، رخت زنگاری او به تنش چسبیده بود، صورت او یک حالت با شکوه و نورانی داشت مانند این بود که او رفته بود به یک جایی که نه زشتی و نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و نه گریه، نه شادی و نه اندوه در آنجا وجود نداشت. او رفته بود به بهشت.


از داستان های صادق هدایت
تهران – 30 شهریور 1309
...