
کوکی کاکائویی
۳ روز پیش
سرگذشت ۸ قسمت دهم
اقدس روبا ی مرد دیگه دیدیم.
بهتمون زد.اقدس توی بغل ی مرد دیگه میلولید....بابات تا جون داشت مردو رو زد دستشو بست به درخت توی حیاط.اقدسم تا میخورد زد.که خون بالا آورد....اما نه از توخبری بود نه از بقیه.منم برحسب اینکه همه تون باهمید چیزی نگفتم.شب بود که ابراهیم با خواهرش وبرادراش اومدن...اماتودنبالشون نبود.
بابام از ابراهیم پرسید این مرد میشناسی ابرام گفت نه نمیشناسم...
به هرکدوم از بچه ها گفت گفتن نمیشناسن...
همشونم ترسیده بودن حسابی.بابات پرسید حواکجاست؟ابرام گفت خبر نداریم...بابات افتاد به جون ابرام...اونم زد که اخرسر ابرام از نقشه اقدس برای سربه نیست کردن توگفت.گفتم احتمالا توترسیدی وفرارکردی...گفت مادرم میخواست حواروبکشه نزاشتم...
منم گفتم راست میگه اگه ابرام توی زندگیش ی کاردرست کرده باشه اونه شب همون کاردرست روکرد ونزاشت اقدس منوبکشه...
اونم همینو گفت اما دیگه دیرشده بود وتورفته بودی...همون مرد شروع به داد وبیداد کرد که بازش کنیم...بابام دوباره زدش...اقدسم باهر سختی بود خودشو سپربلای مرده میکرده که کمترکتک بخوره واخرشم اقدس آب پاکی روریخت روی دستمون وگفت این پدر بچه هامه...
بابات کلی غصه خورد اسم خودشو ازتوی شناسنامه ی همه بچه ها پاک کرد وهمین کار چندماهی طول کشید...همون شب تا صبح هر دوشون توی حیاط به درخت بسته شده بودن تا صبح.بابات صبح بازشون کرد وهمشون روانداخت بیرون...
اقدسو طلاق داد...
خونه رو فروختیم ورفتیم محله ی دیگه نشستیم ایتجا کوچیکتره اماخوب همینم خوبه خداروشکر.الان فقط منو وباباتیم وبس.
بابام گفت وقتی اقدسو طلاق دادم از خونم بیرونشون کردم حتی نزاشتم ی قرون پولمو ببرن وحتی نزاشتم ی تیکه لباس باخودشون ببرن.چندروزی بچه ها اومدن که حقشون روبگیرم گقتم شماکه بچه های من نیستین مادرتون منوگول میزد که شما بچه های منید شماهمه بچه ی اون مرده هستین.
شروع کردم به گشتن دنبال تونه خونه ی عموت بود نه خونه ی عمه ت....حتی رفتیم تا روستا خونه ی بی بی اونجارم دیدیم نبودی.اتفاقی زن قبلی ابرام رودیدیم .فهمید داریم دنبالت میگردیم گفت راهی روستا شدی اما نمیدونست کدوم روستا.
الان چندهفته ست پشت سرهم میریم روستا به روستا تا پیدات کردیم.به گاریچی که نشوکه های تورو دادیم گفت یکی هست با این نشونه ها اما ی دخترداره...مارواورد اینجا...خداروشکرپیدا کردیم...
گفتم پس بابای جلال ادرس جدیدتون روچطورپیداکرد.
بابام گفت قبل از اومدن به درو همسایه شپردیم کسی اومد سراغمون این ادرسمونه بهش بدین...اونم ادرسو گرفته بود واومد سراغمون.خودش خبر اسیر بودن جلال روبهمون داد.انگار از طریق دولت کمک گرفته بود وتونسته بودن بفهمن کجاست.میگفت اگه جاشون رو عوض نکن میتونیم باهاشون حرف بزنیم ی پولی بدیم بهشون وجلال روپس بگیریم...اخه خدمه ی همه ی لنجهاروفروختن به تجار کشور های عربی...
گفتم فروختن...
گفت اره
من همون سال اول که دنبال جلال بودم فهمیدم که خدمه روبردن وفروختن رفتم سفارت کمکم کردن وپولی دادیم به تجار وخدمه روسالم وسلامت پس گرفتیم...اونام از جلال خبرداشتن اما گفتن به پاش که تیر خورده.چون خونریزیش زیاد بوده بردنش جای دیگه...جداشده از اینا...
گفتم پس چرا لنجهارو رها کردن توی ساحل...
بابام گفت همون جاروی دریا هرچی جنس بوده خالی میکنن و خدمه رو به تجار اطراف میفروشن و فقط جلال رو که زبانش خوب بوده باخودشون میبرن تا بهشون کمک کنه وحرفاشون روترجمه کنه...
اون شب کنار بابام وبی بی حرف زدیم واشک ریختیم.صبح وسیله هامو جمع کردم.بابام رفت به همون گاریچی محله که مسافرا رو از سر خیابون تا خونه هاشون میرسوند پول داد واومد تمام وسایلمو بار زدن.به ی ساعتم نرسید همه روجمع کردیم.مریم ی گوشه داشت نگامون میکرد وهاجر گرفته روی ی سنگ نشسته بود ...رفتم پیششون .ی مقدارپول گذاشتم تو ی کیسه ودادم به هاجر اما قبول نکرد.اخه اون چندسالی که اونجابودم هاجرم اصلا ازم کرایه نمیگرفت.هرچی اصرار کردم برنداشت.
بغلش کردم ،گریه کرد وگفت توهممثل مریمی برام بیا وبهمون سربزن...باشه دخترم.ی دختر قشنگتم بیار.مراقبش باشی...
گفتم چشم...
مریمم اومدکنارمون وبغلم کرد وگریه کرد...خداحافظی سختی باهاشون داشتم.بابام ادرس جدید روهم به مریم دادتا بیان دیدنمون ولطفتی که به من توی این چندسال داشتن روجبران کنیم....
راه افتادیم به سمت شهر.اخر تابستون سال ۱۳۴۰ برگشتم به شهری که چهارسال قبل ازش فرار کرده بودم.اون موقع که اومدم اینجافکرمیکردم بی کس شدم وتنهام وکسی روندارم.اما الان که دارم برمیگردم بابام وبی بی کنارمن...خوشحال بودم از دیدنشون.هم ناراحت از اینکه بازم جلال کنارم نیست وتنهام...مرد خوب توزندگی هرزنی که باشه زن دلش گرم میشه به زندگیش.مرد خوب پشت وپناه زن وبچه ش میشه....
توی فکر بودم که نزدیکای غروب بود که رسیدیم خونه ی جدیدمون.ی محله ی دیگه بابا خونه گرفته بود وبا اون محله ی قبلی فاصله داشت.این خونه کوچیکتربود.ی حیاط کوچیک با چهارتا اتاق وی چارتا ی نسبتا بزرگ و ی اشپزخونه کوچیک.این خونم کاهگلی بود.اما چون کنار پدر وبی بی بودم دلم توهمین خونه ی کوچیکم شاد بود.ی اتاقو دادن به من وخاتون...وسایلمونو چیدیم .اما شبو رفتیم کنار بی بی و بابام خوابیدم...اما از خوشحالی که کنارشونم خوابم نمیبرد...تا صبح هی چندبار بیدارشدم وفقط به صورتشون خیره شدم وخداروشکرکردم که حالشون خوبه ودوباره کنارهمیم...
مدتی گذشت اما از جلال خبری نرسید.خاتونم داشت بزرگ میشد وقد میکشید..سراغ باباشو میگرفت ،منم میگفتم سفر رفته ومیاد...
سال ۴۵ بودکه انیکا ومادرش وپدرش اومدن ایران واومدن سراغ ما.وقتی فهمیدن که خاتون نوه شون کلی خوشحال شدن .خداروشکر کردن که قبل از مردنشون حداقل نوه شون رودیدن.اونم مثل من دلتنگ جلال بودن.اما خوب نمیشد کاریش کرد.جای جلال دوباره تغییرکرده وبود اینبار پیدا کردنشون سختتربود...
اونام چندروزی موندن وبعدم رفتن هند.اصرار که منم باخاتون بریم پیششون اما قبول نکردم.انیکاهم ازدواج کرده بود وچندتا بچه داشت.
ی بار با بی بی رفتیم بازار که توی بازار ابرهیم رو دیدم...نشناختمش.ژولیده ولباسهای مندرس وکهنه ی پوشیده
بود.ریشش شده بود بلند وموهای سرشم سفیدترشده بود.نگام کرد گفت حوا خودتی؟
نگاش کردم ...
گفت منم ابرام...پسراقدس...
تا گفت ترسیدم ...عقب عقب رفتم وتوی بازار دویدم.دست خودم نبود...میترسیدم هنوزم ازش...
ی چند تا مغازه که رفتم ورد شدم ایستادم...نفس نفس میزدم...بی بی بدو بدو پشت سرم با خاتون میومدن...
گفت مادر چی شد چرا دویدی یکهو
گفتم ابراهیم اون مرده ابراهیم بود
گفت مطمئنی
گفتم اره ...خودش گفت من ابدامپسراقدس...
بی بی گفت ابراهیم پسر خوشتیپ ومرتبی بود.قدش بلند بود.این مرده پیر بوده ومثل گداهالباس پوشیده بود...
گفت بی بی باورکن خودش بود...
یکم دیگه توی بازار گشتیم اما باترس هی اینور واونورمونگا میکردم کسی دنبالم نباشه...
خلاصه که بعداز خرید رفتیم خونه.بابام که از سفراومدگفتم ابراهیم رو دیدم...منم از دستش فرار کردم.بابام رفت توی فکرو گفت شنیدم که به فلاکتی افتادن که نگو...
اقدس روبا ی مرد دیگه دیدیم.
بهتمون زد.اقدس توی بغل ی مرد دیگه میلولید....بابات تا جون داشت مردو رو زد دستشو بست به درخت توی حیاط.اقدسم تا میخورد زد.که خون بالا آورد....اما نه از توخبری بود نه از بقیه.منم برحسب اینکه همه تون باهمید چیزی نگفتم.شب بود که ابراهیم با خواهرش وبرادراش اومدن...اماتودنبالشون نبود.
بابام از ابراهیم پرسید این مرد میشناسی ابرام گفت نه نمیشناسم...
به هرکدوم از بچه ها گفت گفتن نمیشناسن...
همشونم ترسیده بودن حسابی.بابات پرسید حواکجاست؟ابرام گفت خبر نداریم...بابات افتاد به جون ابرام...اونم زد که اخرسر ابرام از نقشه اقدس برای سربه نیست کردن توگفت.گفتم احتمالا توترسیدی وفرارکردی...گفت مادرم میخواست حواروبکشه نزاشتم...
منم گفتم راست میگه اگه ابرام توی زندگیش ی کاردرست کرده باشه اونه شب همون کاردرست روکرد ونزاشت اقدس منوبکشه...
اونم همینو گفت اما دیگه دیرشده بود وتورفته بودی...همون مرد شروع به داد وبیداد کرد که بازش کنیم...بابام دوباره زدش...اقدسم باهر سختی بود خودشو سپربلای مرده میکرده که کمترکتک بخوره واخرشم اقدس آب پاکی روریخت روی دستمون وگفت این پدر بچه هامه...
بابات کلی غصه خورد اسم خودشو ازتوی شناسنامه ی همه بچه ها پاک کرد وهمین کار چندماهی طول کشید...همون شب تا صبح هر دوشون توی حیاط به درخت بسته شده بودن تا صبح.بابات صبح بازشون کرد وهمشون روانداخت بیرون...
اقدسو طلاق داد...
خونه رو فروختیم ورفتیم محله ی دیگه نشستیم ایتجا کوچیکتره اماخوب همینم خوبه خداروشکر.الان فقط منو وباباتیم وبس.
بابام گفت وقتی اقدسو طلاق دادم از خونم بیرونشون کردم حتی نزاشتم ی قرون پولمو ببرن وحتی نزاشتم ی تیکه لباس باخودشون ببرن.چندروزی بچه ها اومدن که حقشون روبگیرم گقتم شماکه بچه های من نیستین مادرتون منوگول میزد که شما بچه های منید شماهمه بچه ی اون مرده هستین.
شروع کردم به گشتن دنبال تونه خونه ی عموت بود نه خونه ی عمه ت....حتی رفتیم تا روستا خونه ی بی بی اونجارم دیدیم نبودی.اتفاقی زن قبلی ابرام رودیدیم .فهمید داریم دنبالت میگردیم گفت راهی روستا شدی اما نمیدونست کدوم روستا.
الان چندهفته ست پشت سرهم میریم روستا به روستا تا پیدات کردیم.به گاریچی که نشوکه های تورو دادیم گفت یکی هست با این نشونه ها اما ی دخترداره...مارواورد اینجا...خداروشکرپیدا کردیم...
گفتم پس بابای جلال ادرس جدیدتون روچطورپیداکرد.
بابام گفت قبل از اومدن به درو همسایه شپردیم کسی اومد سراغمون این ادرسمونه بهش بدین...اونم ادرسو گرفته بود واومد سراغمون.خودش خبر اسیر بودن جلال روبهمون داد.انگار از طریق دولت کمک گرفته بود وتونسته بودن بفهمن کجاست.میگفت اگه جاشون رو عوض نکن میتونیم باهاشون حرف بزنیم ی پولی بدیم بهشون وجلال روپس بگیریم...اخه خدمه ی همه ی لنجهاروفروختن به تجار کشور های عربی...
گفتم فروختن...
گفت اره
من همون سال اول که دنبال جلال بودم فهمیدم که خدمه روبردن وفروختن رفتم سفارت کمکم کردن وپولی دادیم به تجار وخدمه روسالم وسلامت پس گرفتیم...اونام از جلال خبرداشتن اما گفتن به پاش که تیر خورده.چون خونریزیش زیاد بوده بردنش جای دیگه...جداشده از اینا...
گفتم پس چرا لنجهارو رها کردن توی ساحل...
بابام گفت همون جاروی دریا هرچی جنس بوده خالی میکنن و خدمه رو به تجار اطراف میفروشن و فقط جلال رو که زبانش خوب بوده باخودشون میبرن تا بهشون کمک کنه وحرفاشون روترجمه کنه...
اون شب کنار بابام وبی بی حرف زدیم واشک ریختیم.صبح وسیله هامو جمع کردم.بابام رفت به همون گاریچی محله که مسافرا رو از سر خیابون تا خونه هاشون میرسوند پول داد واومد تمام وسایلمو بار زدن.به ی ساعتم نرسید همه روجمع کردیم.مریم ی گوشه داشت نگامون میکرد وهاجر گرفته روی ی سنگ نشسته بود ...رفتم پیششون .ی مقدارپول گذاشتم تو ی کیسه ودادم به هاجر اما قبول نکرد.اخه اون چندسالی که اونجابودم هاجرم اصلا ازم کرایه نمیگرفت.هرچی اصرار کردم برنداشت.
بغلش کردم ،گریه کرد وگفت توهممثل مریمی برام بیا وبهمون سربزن...باشه دخترم.ی دختر قشنگتم بیار.مراقبش باشی...
گفتم چشم...
مریمم اومدکنارمون وبغلم کرد وگریه کرد...خداحافظی سختی باهاشون داشتم.بابام ادرس جدید روهم به مریم دادتا بیان دیدنمون ولطفتی که به من توی این چندسال داشتن روجبران کنیم....
راه افتادیم به سمت شهر.اخر تابستون سال ۱۳۴۰ برگشتم به شهری که چهارسال قبل ازش فرار کرده بودم.اون موقع که اومدم اینجافکرمیکردم بی کس شدم وتنهام وکسی روندارم.اما الان که دارم برمیگردم بابام وبی بی کنارمن...خوشحال بودم از دیدنشون.هم ناراحت از اینکه بازم جلال کنارم نیست وتنهام...مرد خوب توزندگی هرزنی که باشه زن دلش گرم میشه به زندگیش.مرد خوب پشت وپناه زن وبچه ش میشه....
توی فکر بودم که نزدیکای غروب بود که رسیدیم خونه ی جدیدمون.ی محله ی دیگه بابا خونه گرفته بود وبا اون محله ی قبلی فاصله داشت.این خونه کوچیکتربود.ی حیاط کوچیک با چهارتا اتاق وی چارتا ی نسبتا بزرگ و ی اشپزخونه کوچیک.این خونم کاهگلی بود.اما چون کنار پدر وبی بی بودم دلم توهمین خونه ی کوچیکم شاد بود.ی اتاقو دادن به من وخاتون...وسایلمونو چیدیم .اما شبو رفتیم کنار بی بی و بابام خوابیدم...اما از خوشحالی که کنارشونم خوابم نمیبرد...تا صبح هی چندبار بیدارشدم وفقط به صورتشون خیره شدم وخداروشکرکردم که حالشون خوبه ودوباره کنارهمیم...
مدتی گذشت اما از جلال خبری نرسید.خاتونم داشت بزرگ میشد وقد میکشید..سراغ باباشو میگرفت ،منم میگفتم سفر رفته ومیاد...
سال ۴۵ بودکه انیکا ومادرش وپدرش اومدن ایران واومدن سراغ ما.وقتی فهمیدن که خاتون نوه شون کلی خوشحال شدن .خداروشکر کردن که قبل از مردنشون حداقل نوه شون رودیدن.اونم مثل من دلتنگ جلال بودن.اما خوب نمیشد کاریش کرد.جای جلال دوباره تغییرکرده وبود اینبار پیدا کردنشون سختتربود...
اونام چندروزی موندن وبعدم رفتن هند.اصرار که منم باخاتون بریم پیششون اما قبول نکردم.انیکاهم ازدواج کرده بود وچندتا بچه داشت.
ی بار با بی بی رفتیم بازار که توی بازار ابرهیم رو دیدم...نشناختمش.ژولیده ولباسهای مندرس وکهنه ی پوشیده
بود.ریشش شده بود بلند وموهای سرشم سفیدترشده بود.نگام کرد گفت حوا خودتی؟
نگاش کردم ...
گفت منم ابرام...پسراقدس...
تا گفت ترسیدم ...عقب عقب رفتم وتوی بازار دویدم.دست خودم نبود...میترسیدم هنوزم ازش...
ی چند تا مغازه که رفتم ورد شدم ایستادم...نفس نفس میزدم...بی بی بدو بدو پشت سرم با خاتون میومدن...
گفت مادر چی شد چرا دویدی یکهو
گفتم ابراهیم اون مرده ابراهیم بود
گفت مطمئنی
گفتم اره ...خودش گفت من ابدامپسراقدس...
بی بی گفت ابراهیم پسر خوشتیپ ومرتبی بود.قدش بلند بود.این مرده پیر بوده ومثل گداهالباس پوشیده بود...
گفت بی بی باورکن خودش بود...
یکم دیگه توی بازار گشتیم اما باترس هی اینور واونورمونگا میکردم کسی دنبالم نباشه...
خلاصه که بعداز خرید رفتیم خونه.بابام که از سفراومدگفتم ابراهیم رو دیدم...منم از دستش فرار کردم.بابام رفت توی فکرو گفت شنیدم که به فلاکتی افتادن که نگو...
...
نظرات
اولین نفری باشید که نظر میدهید.
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

کیک اسفنجی کاکائویی

کرم موز کاکائویی

حلوا کاکائویی

مرصع پلو با جوجه حلزونی

لقمه شربتی
