عکس کیک خانگی

کیک خانگی

۳ روز پیش
سرگذشت ۱۰ قسمت دهم
قلبم دوباره میزد.تند تند.توی فریاد هام نفس کم اوردم وافتادم...روی زمین اما بازم داد می زدم به جلیل میگفتم ومیگفتم...
که نمیدونم چطور از حال رفتم...
چشممو باز کردم دکترداشت باجلیل حرف میزد...
گفتم من باید برم...
دکتر گفت کجا...ی چندساعتی باید پیشمون بمونی...

توی دستم سرم بود.دستمو بلند کردم که درست بشینم که جلیل گفت تکون نخور ...
تختو برام کمی بالاتر اورد وبالشتو برام درست کرد وگفت تکیه بده...
ی صندلی برداشت واورد وکنارم نشست
گفت هرچی لایقشم بهم بگو صدیقه...تا دلت خالی بشه...
چیزی نگفتم...
گفت بهم بگو تا دلت خالی بشه...ولی بزار منم حرف بزنم...
بخدا پشیممون که اون روز اون کارو باهات کردم...بخداپشیمونم. که کتکت زدم والانم اومدم تا کارهای اشتباهمو جبران کنم....نمیگم الان منو ببخش اما بهم فرصت بده.من هنوز که هنوزه تورو دوست دارم وبس.
من تا الان که به این سن رسیدم هیچ دختر و زنی رو به زندگیم راه ندادم.بخدامن زن ندارم.دخترم ندارم....اون دختر ،دختر برادرمه واون زنم که نمیدونم ماروکجا دیدی زن داداشمه...دختر برادرم خیلی به من وابسته ست و هرچی میخواد من براش میگیرم و میبرمش خرید...همینو بس

گفتم بازم میخوای منو بازی بدی...نه؟
گفت نه.جون مادرم که دارم راست میگم بهت...
یادته اون دفعه که جان مادرم قسمم دادی دیگه دستم بهت نزدم.من مادرمو خیلی دوست دارم.توزندگیم برام خیلی با ارزشه...جون اونو الکی قسم نمیخورم...
چیزی نگفتم...
دوباره گفت بهم فرصت بده صدیقه...بابات بهم زنگ زد و گفت جوابت منفیه...
گفتم اره جوابم منفیه...چون نمیخوام یکباردیگه باهام بازی کنی ولی از اون طرف دست تو دست یکی دیگه بری اینور واونور...
گفت غلط کردم منو ببخش...خامی کردم.نفهم بودم وقتی ازت دورشدم فهمیدم که چی رو از دست داد.قدرتو ندونستم صدیقه...توفقط بهم فرصت بده جبران میکنم همه چیزو...
چیزی نگفتم...
دیگه جلیلم حرفی نزد تا اینکه دکتر اومد وگفت میتونی مرخص بشی.بعدکه مرخص شدم تازه بعدش یادم اومد ماشینم‌تو بهشت زهراست...
گفتم وای ماشینم...
جلیل سوییچ ماشینمو ازتوجیبش دراورد وگفت
تورو با ماشین خودت اوردم تا اینجا.ماشین خودمم سویبچ دادم به داداشم سپردم برام بیاره...هرچی اصرار کرد که رانندگی نکنم گوش نکردم.حتی تعارفش نکردم که برسونمش.رفتم سوارشدم وحرکت کردم.
کمی حالم بهترشده بود اما جای نمیرفتم ،خودمو باکارهای خونه سرگرم میکرد وبابامم مشغول کار بود،یکروز تعمیر کولر،یکروزم لوله کشی خونه.سرگرم بود..
تا اینکه ی شب جلیل دوباره اومد سراغم.اون روز همه اومده بودن خونه ی عمه مم مهمونی.حتی دایی وخاله هامم بودن.عمه مم جلیل روهم دعوت کرده بود.باباتا جلیل رو دید خوشحال رفت استقبالش اما من اخمی کردم و خودمو گرفتم ومحلش ندادم...ی دست گل گرفته بود بای جعبه شیرینی.داد به عمه مم و گفت
گلا برای کس دیگه ی گرفتم...اشاره کرد به من...
عمه مم گفت بعضی ها اقا جلیل باشماست ...محل ندادم ورفتم توی اشپزخونه.تا اخرشام  مهمونی از تو اشپزخونه در نیومدم...بعداز شام.سریع خداحافظی کردم و رفتم خونه...
ی نیم ساعتی که گذشت بابام اومد خونه و کلی اعصبانی بود وباهام دعوا کرد
که تو ابروی منو جلو فامیل بردی با این برخورد بدت با جلیل...
گفت جلیل عوض شده اما تو نشدی...همون دختر لوس ونُنر باقی موندی...فکرمیکردم بزرگ شدی اما افسوس تواصلا نمیفهمی بزرگ شدن چه شکلیه...قدت بلند شده مغزت توبچگیت قفل شده...
اینقدر دعوام کرد که نگو اخرشم به سرفه افتاد...رفتم براش ی لیوان اب اوردم یکم خورد گفت
دخترم ،قشنگم...به جلیل فرصت جبران بده نزار دیر بشه.میدونی اون چقدر خاطرتومیخواد که این همه سال صبرکرده وعوض شده.من خودم تحقیق کردم از اطرفیان وهمسایه ها و همکاراش.جلیل حتی دور دوستاشم بخاطر تو خط کشیده.برای خودش برو وبیایی داره و کلی ازش بخاطر درست کاری و راستیش تعریف میکنن....
بعدتو اینجوری میگی...قضاوتش میکنی و با کار امروزت خار وخفیفش کردی جلو بقیه...
دوباره به سرفه افتاد دوباره یکم بهش آب دادم که صدای دراومد...اشکامو پاک کردم و رفتم درو باز کردم عمه مم بود با شوهرش...تعارف کردم اومدن داخل که پشت سرشون جلیلم اومد داخل.منم درو بستم.جلیل همینجور کنار درایستاد وسرش پایین بود.حتی حرفم نمیزد...
بابام اومد توی حیاط و تعارفش کرد وباهم رفتیم داخل...
شوهر عمه م گفت صدیقه عمو چرا زود برگشتی.بهت بد میگذشت خونه ی ما...
گفتم نه...
روبه بابام کرد وگفت شماهم که زود بلندشدین برای پذیرایی الان نموندین
بابام گفت با صدیقه حرف داشتم وباید حرف میزدم...
شوهرعمه م خندید وگفت مگه نمیشد توخونه ی ماحرف زد...
بابام گفت نه دیگه...حرف پدر ،دختری بود...که تموم شد...
شوهر عمه مم گفت والا اقا جلیل میخواست حرف بزنه با صدیقه ...دیدیم نیست اومدیم اینجا...
حالام من برم که مهمونام هنوز هستن...شماهم بیاید باهم بریم...
بابام گفت شما بفرمایید ماهم الان میایم...
شوهر عمه مم تا رفت...جلیل بلند شد وجلوی پام زانو زد وبا بغض گفت
صدیقه بهم فرصت بده ‌کارهای اشتباه قبلمو جبران کنم.اگه دیدی بازم مثل قبلم ولم کن.ولی من میخوام کنارهم باشیم...
مثل همون چندماه اشنایی مون...بخدامن خاطرتومیخوام
وگریه کرد...بابام تا اشکای جلیل رو دید.بهم اشاره کرد ی چیزی بگم...
منم گفتم باشه بهت فرصت میدم...ولی شرط دارم...
خوشحال شد
گفت هرشرطی باشه به دیده ی منت قبول میکنم...توهر شرطی بزاری نشنیده قبوله...
بابام گفت شرطشو اول گوش کن بعد قبول کن...اینقدرساده نباش مرد...
خندید وگفت نه دیگه صدیقه خانم هرچی بگه قبول میکنم...

اون شب فقط کنار جلیل نشستم وهیچی نگفتم،اما توی چشمای جلیل ی برق خاصی بود که میشد فهمید چقدرخوشحاله که قبول کردم وبهش فرصت جبران اشتباهاتشو دادم.

روز بعد سر زده رفتم محل کارش،ادرسو از بابام‌.رفتم ورفتم ،اصلا انتظار این یکی رونداشت.خوب توی محیط کارش سرک کشیدم وسرگوشی آب دادم.جلیل ی شرکت کوچیک حسابداری داشت وبا داداشش شریک بودن.هم کار ساخت وسازم انجام میداد وچند پروژه ی روکه انجام داده بود وبهم نشون داد.
ناهار رو باهم رفتیم بیرون و همش حرف زد وحرف واز خودش میگفت.توی حرفاش ادرس داداششم فهمیدم کجاست و رفتیم سمت خونشون.گفتم منو ببر خونشون میخوام ببینمش.
ی جعبه شیرینی هم گرفتیم ورفتیم...
ازش نمیترسید،ترسم انگاری باحرفای بابام ریخته بود،خشم واعصبانیتی هم ازش داشتم کمترشده بود اماهنوزم باهاش جدی وسرد برخورد میکردم.
رفتیم خونه برادرش وهمون دختر کوچولو درو باز کرد وپرید بغل جلیل...
بهش میگفت عمو
زن داداشم یکم که حرف زدیم شوهرش ازسر‌کار اومد وفهمیدم من اشتباه کرده بودم...یکمی نشستیم وبرگشتیم دم شرکت ومن با ماشین خودم برگشتم خونه...خودم دوباره رفتم از همسایه وهمکار ودوست واشنا تحقیق کردن.
چند روزی هم زیر نظرش داشتم وتعقیبش میکردم که بفهمم کجا میره وباکی میره‌و اینا....
الکی به بهانه های مختلف باهم رفتیم بازار وخرید تا بفهمم چطوریه...جلیلم درست همون جوری بودکه بابام گفته بود.سربه راه بود ودور رفیقاشو خط کشیده بود.هوای خانوادشو داشت.بهشون میرسید ومادرشو خیلی دوست داشت
...