عکس مرغ سرخ شده
مامان ارسلان
۱۸
۳۹۴

مرغ سرخ شده

۲ روز پیش
سرگذشت ۱۲ قسمت پنجم
اما برادرم دوست داشت خونه ی مستقل داشته باشن.اخرشم خونه ی جدای پیداکردن و خریدن.خونشون بزرگم نبود.برادرم وپری دوسالی نامزد بودن وبعدم مراسمشون روتوی خونه ی خودمون گرفتیم.
توی اون دوسال عمو و انجل هم توی خونه ی ما زندگی میکردن و فرنگ نرفتن.عموم که سرکارنمیرفت وفقط هر دوسه شب فوک کروات میکردن وانجلم لباسهای خوشرنگ وخوشکل میپوشید و سرخاب سفیداب میکرد وباهم میرفتن مهمونی ،یکبار سفارت روس ها مهمونی بود میرفتن،یکبار انگلیسیها،یکبارم میرفتن مهمونی سفیر امریکا.با سفیر ها وسفارتهای اون زمان رفت وامد داشتن وانجل هم گاهی توی مهمونی ها پیانو میزد وبراشون میخوند.میگفتن صدای قشنگی داره اما من توی اون مدت صداشو نشنیدم وندیده بودم بخونه...اما با اینکه مادربزرگم خبرداشت هیچی نمیگفت وبه روشم نمیورد اما اگه من میخواستم کاری کنم...با نق زدن وحرفاش دلمو سیاه میکرد.خانوادی انجلم بعداز مراسم عروسی انجل وعمومم ایران موندن وی خونه نزدیک ما براشون گرفت واونجا زندگی میکردن.ی چندتا زن ودختر لهستانی برای کار گرفتن واونا براشون لباسهای مد روز وجدید میدوختن واوناهم میفروختن...لباسهاکه زیادشد.
ی دکان بزرگ گرفتن وخیاط خونه رو باز کردن وخودشون میگفتن فروششون هم خوبه...
بعداز نامزدی برادربزرگم ارتباطم با برادرام خیلی خوب شد.خیلی بهم نزدیکترشدیم.دیگه هرکاری داشتن من میگفتن ومن به بابام میگفتم و اونم روی حرفم حرف نمیزد وبی چون وچرا قبول میکرد.مثلا برادر دومم از کار تجارت خوشش نمیومد ودوست داشت بره خلبان بشه.درسش که تموم شد قبل از اینکه بره اجباری به بابام گفتم وبابام اجازه داد وموافق اینبود که بره خلبان بشه و اون رفت دانشگاه خلبانی و که خلبان بشه....وابستگی وارتباط خوبی زیادی بین منو برادرام شکل گرفت اما مادربزرگم گاهی سنگی مینداخت وهی نق میزد و میگفت زشته دختر اینکارو کنه اون کار کنه...لباس اینجوری نپوشه ولباس اونجوری بپوشه ،اینجانره اونجانره.بلند نخنده...به غریبه ها خیره نشه.انگاری برای مردم زندگی میکردیم نه خودمون...
خیلی دلم میخواست یکبار دنبال عموم وانجل برم وببینم تومهمونی هاشون چه خبره وچطوری برگزارمیشه.اما دیگه بعداز عروسیشون جای دنبالشون نرفتم.اون لباس استین پفی رو گذاشته بودم که روز جشن عروسی داداشم بپوشم.خیلی لباسمو دوست داشتم...
روز جشن عروسی برادرم رسید.دل تودلم نبود تا شب لباسمو بپوشم.تا دم غروب هی رفتم لباسمو دیدم وبرای اینکه بپوشمش خوشحال بودم.تا اینکه مادرم گفت برم اماده بشم منم رفتم توی اتاقم واماده شدم و لباس قشنگمو پوشیدم.موهامو شونه زدم و یکم با دست جلوشو فرم دادم وبالابستم...خودمونگاه کردم و گفتم برم تا نشون بدم چقدر قشنگ شدم.دست گذاشتم روی درو رفتم بیرون.هرکسی منو میدید اول بهم خیره میشد و بعدم لبخندمیزد میفهمیم که چقدر قشنگ شدم.رفتم توی اتاق که داشتن سفره ی عقدو میچیدن...بابام تا منو دید
گفت ماشاالله به دخترم چقدر قشنگ شده...
بغلم کرد که مادربزرگم گفت
این چیه پوشیدی؟پات معلومه و استینشم که خیلی زشته برو چارقدبپوش وموهاتو بباف...
گفتم من اینجوری دوست دارم خیلی هم قشنگه...مگه نه بابا...
بابام گفت اره...ی مادرجان ولش کن دخترم هرچی دوست داره بپوشه...
مادربزرگ اما ول کن نبود وهی ایراد میگرفت واذیتم میکرد.دید کسی به حرفش گوش نمیده وبابامم برای سرکشی به کارها رفت توی حیاط بیشتر گیر داد و غر زد...دید منو ومادرمم گوش نمیدیم...بلند شد و دامن لباسمو گرفت و جر داد...اولش اصلا نفهمیدم چی کار کرده.دیدم همه ی کارگرهاکه تو اتاق بودن بهم خیره شدن فهمیدم صدا از سمت من بوده.اما ولم که نکرد.ی تیکه دیگه شو دوباره جر داد و منم اعصبانی شدم ومادربزرگمو هل دادم وفریاد زدم...مادربزرگمم افتاد روی زمین و ناله ی کرد...
بابام ترسید اومد توی اتاق وطولی نکشید اتاق شلوغ شد ومن فقط بلند بلند گریه میکردم...خیلی غصه خوردم خیلی..مادرم دستمو گرفت وباهم برگشتم اتاقم اما اشکام بند نیومد.بابام و برادرام وقتی دیدن مادربزرگم با لباسم چیکارکرده ناراحت شدن ورفتن بامادربزرگم حرف بزنن.منم نشستم یکسره گریه کردن...
اینقدر گریه کردم که چشمام باد کرده بود.کم کم داشت هواتاریک میشد ومهمونها کم کم میومدن وحیاطم شلوغ میشد.مادرمم برای خوش امدگویی مجبورشد بره توی حیاط پیشواز مهمونا.اما من توی اتاقم نشستم وگریه میکردم...
صدای دراتاقم اومد
درو باز کردم ی پسره بود توی دستش ی جعبه ی بزرگ بود.
گفت بفرمایید خانم اینو برادرتون دادن گفتن زودتربپوشید وبیاید..
گفتم از کجا اورده...کدوم داداشم
گفت همون که خلبانه...
منو برادرتون رفتیم خریدیم واوردیم...
جعبه رو گرفتم سمتم وبرداشتم...
بقدری خوشحال شدم که نگو...سریع جعبه روهم گرفتم و اومدم درو ببندم که
پسره گفت خانوم...این برای شماست...دستشو باز کرد ی سنجاق سر خیلی براق وقشنگ بود.
فکر کردم برادرم گرفته سریع برداشتم وگفتم
فهمیده چی لازم دارم برام گرفته...
گفت من اینو برای شماگرفتم...میدونم قابلتونو نداره ...اما از طرف منه...
نگاش کردم و دستمو دراز کردم و گفت بگیر من برداشتم چون فکرکردم از طرف برادرمه...
گفت من برای شما گرفتم بردارید...
اومدم دوباره حرف بزنم که مادرم رسید و
گفت کرامت اینجا چیکارمیکنی پسر؟
کرامت گفت خانوم لباس دخترتون رو اوردم با برادرش رفتیم گرفتیم...
گفت دستتون دردنکنه پسرم...گوهر زودتراماده شو دیگه همه سراغتون میگیرن...
سنجاق سر توی دستم بود وکرامتم رفت...
مادرم که رفتم لباسمو سریع عوض کردم و لباس جدیدی که داشتمو پوشیدم.ی لباس بلند قرمز رنگ و با استنهای بلند پفی...خیلی قشنگ بود.تنم کردم درست اندازم بود...
موهامو پیچیدم و سنجاق سری هم که کرامت داده بود وزدم به موهام...لپمو چندتا نیشگون گرفتم تا قرمزتربشه و رفتم بیرون وتوی حیاط وبعدم رفتم توی اتاق که سفره ی عقد رو چیده بودن...
همه با ورودم بهم خیره شدن وپچ پچ ها شروع شد ،اهمیت ندادم وشروع کردم به سلام واحوالپرسی ورفتم کنارمادرم نشستم.خونه شلوغتر شد وبعدم عروس وداماد اومدن.
خانم ها کل کشیدن ونقل ریختن روی سرشون منم رفتم کنارشون ایستادم و عاقد اومد وصیغه ی عقد رو خوند...
عروس تا بله روگفت همه دست زدن و کل کشید نقل ریختن.شیرینی تعارف کردن به مهمونا و پذیرایی شروع شد.برعکس عروسی عموم که چقدر ناراحت بودم برای لباسی که پوشیده بود وپارش کردم ،اما اینبار خوشحال بودم...
تا اخرشب خانم ها دست زدن کل کشیدن و رقصیدن.مردها هم مراسم جداداشتن.بعداز رفتن مهمونها...همه ی برادرامم اومدن وباهم ی عکس یادگاری سیاه وسفید گرفتیم با این دوربینهای که یکساعت نباید تکون میخوردی و ی چراغ بزرگ داشت وهربار که عکس مبگرفت ی شعله ازتوی چراغه میدا بیرون وانگارمنفجرمیشد...بعدم عکس بعداز چندروز اماده میشد.
برادرام همشون بهم گفتن چقدر لباسم قشنگه وبهم اومده.اما مادربزرگم لب ولوچش اویزون بود وبعداز عکس گرفتن گفت خستمو وبهدم رفت اتاقش.راستش خیلی ازش دلگیربودم و ناراحت اما دیگه به حرفاش اهمیت ندادم وکارخودمو کردم تا کمتر اذیت بشم...
از برادرمم بابت لباس تشکر کردم.برادرمم صورتمو بوسید
...