عکس عدس پلو
مامان ارسلان
۵۰
۳۹۷

عدس پلو

۲ هفته پیش
سرگذشت ۱۴ قسمت هفتم
از اینده گفت وکلی قول داد بهم.گفت توان مالی خوبی نداره اما قول میده که سختی نکشم.خوشبختم میکنه...
منم بهش گفتم نمیتونم از تنها برادرم دوربشم.قبول میکنی بیایی وباهم رندگی کنیم.
اولش کمی فکر کرد وگفت قبوله...
دیگه قرار شد با برادرم باهم زندگی کنیم ی اتاق برای اونا ویکی هم برای ما.خرج ومخارج وخودد وخوراکم نصف نصف باشه.
خیلی زودبه دوماه نکشید که با هادی ازدواج کردم البته بعداز سالگرد برادر دوم...عروسی انچنان مجللی هم نگرفتیم ساده و مختصر.ولی درعوض پول عروسی رو پس اندازی برای ایندمون کردیم.زندگیمون خوب وخوش بودیم کنارهم.به شش ماه نکشیدکه فهمیدم باردارم.نمیدونستم به هادی بگم یانه.تا اینکه دلو زدم به دریا وبهش گفتم.
خیلی خوشحال شد .
گفت به برادرتم گفتی
گفتم هنوز نه
اخه برادرم با اینکه چندسال بود ازدواج کرده بودن اما بچه نداشتن.یعنی بچه دارنمیشدن ومنم میدونستم زنداداشم چقدربچه دوست داره.میترسیدم بهشون بگم ناراحت بشن که چرا خدابه گا بچه نداده اما به مهناز داده.ی هفته ی هی با خودم کلنجار رفتم که رنداداشم توی خونه حالش بد شد.بردمش درمانگاه.دکترمعاینه که کرد گفت بارداری...
زنداداشم داشت بال درمیورد و منم براشون خیلی خوشحال بودم.
شب دورهم جمع شدیم که زنداداشم خبر بارداریشو به برادرم داد.اینقدرخوشحال بود که اشک شوق میریخت.منم گفتم
راستش ی خبر دیگم براتون دارم ...
منم بادارم و قرار به زودی دایی بشی...
اینقدر خوشحال شد که نگو.خداروشکر میکرد ومیگفت کاش پدرومادرمونم هم بودن وامشب شریک خوشحالی مون میشدن....
دیگه کارهای سنگین خونه با مردا بود وما خانومها بیشتر استراحت میکردیم.راستش هردوتاشون اینقدرخوشحال بودن که قراره بابا بشن که نگو.منم چندتا سفارش باهم گرفتم تا پولی پس انداز کنم وبرای مخارج بیمارستان پول داشته باشیم.روزهای میگذشت ومنو زنداداشم باهم وقت میگذروندیم وگپ میزدیم باهم میرفتیم قدم میزدیم و برای بچه ها پون لباس میخریدیم.وسایل بچه رو کم کم با فروش همین جلبیل و شلوار بندری ها خریدم.
زنداداشم یک ماه ونیم جلوتراز من زایمان کرد وبعدشم من زایمان کردم.لذتبخش ترین قسمت مادرشون همین قسمتی هست که بچه ی تازه متولد شده رو میزارن توی اغوشت و نوازشش میکنی.
برادرم اسم پسرشو اسم برادرم گذاشت و ماهم که خدابهمون ی پسر داده بود اسمشو گذاشتیم محمد.محمد خیلی پسر ارومی بود.بیشتر شبیه من بود.هادی خداروشک  میکردکه هر دومون سالمیم.پسر برادرم هشت ماهه بود که زنداداشم دوباره باردارشد.اولش میخواست بچه رو بندازه اما من گفتم گناه داره.نکن اینکارو.کلی باهاش حرف زدم تا اینکه خدابعداز پسرش ی دختر بهش داد.برادرم اسمشو گذاشت رعنا.میگفت هروقت صداش میکنم.چهره معصوم خواهرم رعنا میاد توی ذهنم.
هنوزم دلتنگی برای عزیزانمون بود.روزها سخت وآسون از کنارهم میگذشتن وبچه ها بزرگترمیشدن.محمدم دوساله بود که هادی وبرادرم تصمیم گرفتن خونه روتعمیر اساسی کنن.خونه رو خراب کنن واز اول بسازن.دنبال وام رفتن وتونستن دوتا وام بگیرند.خونه رو خالی کردیم ورفتیم پیش عمه ی مادرم زندگی کردیم و خونه ی کاهگلی قدیمی رو برادرم وهادی خودشون بادستای خودشون خراب کردن.کم کم با تلاش خودشون خونه رو ساختن.مواقعی استراحت بودن وسرکار نبودن کنار کارگرها کارمیکردن وبار جابه جامیکردن وسیمان میبردن ومیوردن وهمه کاری میکردن.
تا اینکه بعداز یکسال خونه اماده شد.ی خونه ی طبقه که برادرم طبقه ی بالا زندگی کنه وماهم طبقه پایین وهمکف بودیم.با زنداداشم خونه رو تمیزکردیم وبا همکاری هم وسایلمون رو اوردیم توی خونه ی جدیدمون.درست بود خونمون کوچیک بود اما دلمون کنارهم خوش بود.بعداز اسباب کشی فهمیدم باردارم.به هادی گفتم خیلی خوشحال بودو برادرم و زنداداشم که فهمیدن اونام برام خوشحال شدن محمد نزدیک چهارسال بود که خدا دخترمو بهم داد.دختری سالم و زیبا.هادی و محمد خیلی خوشحال بودن.
خداروشکرمیکردم که خانواده ی سالم و خوشبختی دارم.قرار کنارهم روزهای خوشی رو سپری کنیم.بعداز زایمان بازم کارکردم.جلبیل میزدم وکمک خرج توی خونه بودم.زندگیمون بعداز چندسال بهتر بهتر میشد وهمسرمم خیلی برای ساختن این زندگی تلاش میکرد...
هردومون پابه پای هم پیش میرفتیم وبرای زندگی وخوشبختی بچه هامون تلاش میکردیم.کنارهم واقعا خوشبخت بودیم.روزها میگذشت ساعت کاری هادی تغییر کرد وشبها میرفت برای جاروی خیابونها.محمدودخترمم داشتن بزرگترمیشدن.
زندگی من همیشه روزهای خوب داشته روزهای بدم داشتم.بعضی  وزام ازبس تلخ بودن توی ذهنم حک شدن وروزهای شاد وخوبمم توی ذهنم موندگارشدن.سختی های زندگیم ریشتربودن بخاطر همین صورت شکسته ی دارم وبیشتراز سنم نشون میدم.
روزگارمون چه خوب چه بد میگذشت.کنار همسرم  بچه هام روزگارخوبی رو سپری میکردم تا اینکه سال ۹۸ ی اتفاق دیگه برای خانوادم افتاد....

...