دندونی دخترونه
۲ هفته پیش
منور پارت ۵
زشت ترین لباسم را انتخاب کردم و پوشیدم؛ حتی حوصله سرمه کشیدن نداشتم می خواستم زشت به نظر بیام به حليمه گفتم: برو پیاز و سیر بیار...
از بوی سیر بدم میامد اما چاره ای نداشتم حليمه و هاجر فقط نگاهم می کردند،جرات حرف زدن نداشتند.
تند تند سیر می جویدم و عق میزدم میخواستم وقتی مادر شازده بغلم می کند بوی گند بدم و از انتخابم پشیمان شود!حتی پیاز به زیربغل و بدنم زدم و هرچی مادرم صدام زد به بهانه اینکه تنم خشک نشده از اتاق بیرون نیامدم.
خورشید غروب کرده بود که برق های مهمانخانه روشن شد حتی از بهار خواب ندیدم کی آمده!
مطمئن بودم شازده و خاندان از خودراضیش هستند.
رسم نبود وقتی آقای خانه مهمان دارد زن و دختران وارد اتاق شوند اما آقای من مردی روشنفکر بود مادرم به مراد آقا پیغام فرستاد که بگو منور خانم با کتاب حافظش بیاید که آقاجانش میخواهد امشب برای مهمانان حافظ بخواند حرصم گرفته بود،می دانستم مادرم می خواهد خودشیرینی کند که دختر با فرهنگ و امروزی تربیت کردم اما راهی جز اطاعت نداشتم؛کتاب حافظ را برداشتم و راهی مهمانخانه شدم...
حتی مراد آقا با فاصله کنارم راه میامد آخر من هیچوقت بوی بدی نمی دادم،پیاز و سیر نمی خوردم حتی مادرم به یک تاجر برایم سفارش عطر داده بود و وقتی جای مهمی می رفتم پشت گوش و گردنم را عطر می زدم،پشت مهمانخانه رسیدم صدای مردی میامد که نمی شناختم و داشت از خودش تعریف می کرد و بعد صدای قدیر خان!
حتما اشتباه شنیدم اما خودش بود...
به مراد آقا گفتم:مراد آقا مهمان کیست؟
مراد آقا گفت:آیت الله بزرگ حاج آخوند و خانم و پسرش قدیر خان مهمان امشب هستند،زدم تو صورتم گفتم:وای خدایا چه کنم؟
بوی گند پیاز وسیر می دادم که نمی رفت لباسم را بگو بدترین لباسم را تن کرده بودم حتی پایین لباسم را خودم پاره کردم به مراد آقا گفتم:صبر کن بر می گردم..
دویدم و زود لباسم را عوض کردم و با دستمال نمدار بدنم را پاک کردم بوی پیاز رفت اما بوی سیر نرفت حتی چای خشک خوردم و به بیرون انداختم اما بوی سیر باهام وفادار بود
دیر شده بود حليمه و هاجر و مراد آقا را مادرم هی می فرستاد عقبم(دنبالم)...
زشت ترین لباسم را انتخاب کردم و پوشیدم؛ حتی حوصله سرمه کشیدن نداشتم می خواستم زشت به نظر بیام به حليمه گفتم: برو پیاز و سیر بیار...
از بوی سیر بدم میامد اما چاره ای نداشتم حليمه و هاجر فقط نگاهم می کردند،جرات حرف زدن نداشتند.
تند تند سیر می جویدم و عق میزدم میخواستم وقتی مادر شازده بغلم می کند بوی گند بدم و از انتخابم پشیمان شود!حتی پیاز به زیربغل و بدنم زدم و هرچی مادرم صدام زد به بهانه اینکه تنم خشک نشده از اتاق بیرون نیامدم.
خورشید غروب کرده بود که برق های مهمانخانه روشن شد حتی از بهار خواب ندیدم کی آمده!
مطمئن بودم شازده و خاندان از خودراضیش هستند.
رسم نبود وقتی آقای خانه مهمان دارد زن و دختران وارد اتاق شوند اما آقای من مردی روشنفکر بود مادرم به مراد آقا پیغام فرستاد که بگو منور خانم با کتاب حافظش بیاید که آقاجانش میخواهد امشب برای مهمانان حافظ بخواند حرصم گرفته بود،می دانستم مادرم می خواهد خودشیرینی کند که دختر با فرهنگ و امروزی تربیت کردم اما راهی جز اطاعت نداشتم؛کتاب حافظ را برداشتم و راهی مهمانخانه شدم...
حتی مراد آقا با فاصله کنارم راه میامد آخر من هیچوقت بوی بدی نمی دادم،پیاز و سیر نمی خوردم حتی مادرم به یک تاجر برایم سفارش عطر داده بود و وقتی جای مهمی می رفتم پشت گوش و گردنم را عطر می زدم،پشت مهمانخانه رسیدم صدای مردی میامد که نمی شناختم و داشت از خودش تعریف می کرد و بعد صدای قدیر خان!
حتما اشتباه شنیدم اما خودش بود...
به مراد آقا گفتم:مراد آقا مهمان کیست؟
مراد آقا گفت:آیت الله بزرگ حاج آخوند و خانم و پسرش قدیر خان مهمان امشب هستند،زدم تو صورتم گفتم:وای خدایا چه کنم؟
بوی گند پیاز وسیر می دادم که نمی رفت لباسم را بگو بدترین لباسم را تن کرده بودم حتی پایین لباسم را خودم پاره کردم به مراد آقا گفتم:صبر کن بر می گردم..
دویدم و زود لباسم را عوض کردم و با دستمال نمدار بدنم را پاک کردم بوی پیاز رفت اما بوی سیر نرفت حتی چای خشک خوردم و به بیرون انداختم اما بوی سیر باهام وفادار بود
دیر شده بود حليمه و هاجر و مراد آقا را مادرم هی می فرستاد عقبم(دنبالم)...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط