پاستیل با طعم توت فرنگی
۴ روز پیش
سرگذشت ۱۶ قسمت بیست ویکم
از حرفش گریم گرفت و بغض کردم ...
گفت تو همیشه عروسم باقی میمونی.عباس خیلی خاطرتو میخواست.وقتی خونه بود همش ازتو حرف میزد...
با لبخند گفت اولین بار که دست پخت تورو خورده بود اومد خونه چنان با اب وتاب از غذایی که تودرست کرده بودی برام گفت که نگو...دخترم از همون غذا که برای عباس درست کردی برای منم درست کن...ببینم چی توشه که عباس این همه ازش تعریف میکرد...
گفتم ...باشه.براتون درست میکنم...
گفت دستت دردنکنه دخترم....الانم پاشو غروب شده ...
گفتم چشم...
بابای عباس که رفت سر مو زیرانداختم به زمین خیره شدم.گفتم عباس کاش پیشم بودی...من خیلی تنهاشدم...
اشکام سرازیر شد .بلندشدم و منم رفتم....توراه برگشت فقط به خاطراتم باعباس فکرمیکردم...
چندروز بعد خواهرام ومجید رفتن.دوباره تنها شدم.چند روز از رفتن خواهرام ومجید میگذشت.دلم به هیچ کاری نمیرفت.نه خیاطی میکردم نه کارخونه.نه پیاده روی لب ساحل،حتی اشپزی هم نمیکردم.دخترخاله هام بعداز رفتن خواهرام ومجید مرتب میومدن وبهم سرمیزدن.برام غذا درست میکردن.به زور میفرستادن برم حمام و موهامو شونه میزدن.شده بودم عین بچه های پنج ساله که بی کس وتنهاشده...دخترخاله هام کلی باهام حرف زدن کمی حالم بهترشد.اما نه کاملا خوب.لحظه شماری میکردم که کی اخرهفته بشه وبرم سرخاک عباس وچندساعتی کنارش باشم.بعداز رفتن خواهرام ومجید اولین بار که تنهایی رفتم تا روستا نزدیک ظهر رسیدم ومستقیم رفتم پیش عباس.سنگ قبرشو شستم و دور قبر رو جارو زدم.کمی حلوا درست کرده بودم و خرما اورده بودم گذاشتم.نشستم کنارش وحرف زدم از روزی که رفتمو براش تعریف کردم تا روزی که اومدم پیشش...همه روگفتم واخرش دوباره بغض کردم وگریه کردم.دوسه ساعت بعد خواهرای عباس وبرادرو پدرشم اومدن.فهمیدن از ظهر اینجام وپیششون نرفتم ناراحت شدن.
گفتن باید میومدی خونمون...اما اگه میرفتم خونه عباس اینا مادرش بود نمیخواستم رودر رو بشم باهاش...نزدیکای غروب بودکه خداحافظی کردم که برگردم که بابای عباس نزاشت وموندم و شام همون غذایی که برای اولین بار عباس خورده بود رو درست کردم.مادرشم بود اما نه حرف میزد نه چیزی.کسی محلش نمیداد.همه خوردن وتعریف کردن.باباش خورد وکلی از دست پختم تعریف کرد...
روزها میگذشت فقط دوری ودلتنگی عباس عذاب اوربود برام.دوست داشتم نزدیک عباس بودم وهر روز میرفتم دیدنش.حرف میزدم باهاش.کنارش مینشستم اما نمیشد راه دوربود.دیگه بعداز اتفاقا تا دوماه خیاطی نکردم.بعداز دوماه کارمو دوباره شروع کردم اما خوب دست ودلم به کارنمیرفت.ی روز کمد رو مرتب میکردم دوحلقه فیلم عکاسی پیداکردم.کلی فکر کردم فهمیدم مال روز عقد بوده درست چندساعت قبل از اون اتفاق.بردم برام چاپ کردن وی عکس تکی عباس روبرام بزرگ کردن با چندتا عکس دونفره وخانوادگی روبرام بزرگتر چاپ کردن.قاب قشنگی گرفتم عکس عباس رو دادم انداختن توش.بردم خونه زدم به دیوار.حالا هر لحظه باعکس عباس حرف میزدم گریه میکردم ومیخندیدم وزندگی میکردم...
بعداز چندماه دادگاهی قاتل عباس شروع شد که قاتل اصلی که برادر صالح رو کشته بود (عباس به اتهام اون زندان بود پیداشد).اما چه فایده عباس من بازم برنمیگشت وزنده نمیشد .توی دادگاهی ماجرای رفتن مادرعباسم لو رفت وباباش فهمید.از خونه بیرونش کرده بود وچندوقت بعدهم خواهرعباس میگفت اومده خونه ی ما راهش بدیم بابافهمیده بازم گفته راهش ندین ...
بابای عباس گفته بود گناه توکمتراز ادم کشتن نیست توهم شریک مرگ پسرمی ونمیبخشمت...اونم دم خونه هرکدوم ازپسراش ودختراش میرفت کسی راش نمیداد...
مدتی گذشت اما بازم دلتنگ عباس بودم.هرجامیرفتم خاطرات باهم بودن وحرفاش از جلوی چشمم میگذشتن حالم بد میشد و گریه میکردم...تصمیم گرفتم خونه روستا وتوی شهرروبفروشم وبرم روستا پیش دخترخاله هام زندگی کنم.اونجابه روستای عباس ایناهم نزدیک بود وهر روز راحت میتونستم برم سرخاکش.خونه رو گذاشتم برای فروش که خونه ی روستاییم روهمون مستاجر که داخلش بود ازم خرید.خونه ی توی شهرمم دوهفته ی بعدش مشتری اومد و فروختم.توی روستای خاله م اینا ی خونه کوچیک خریدم.دخترخاله هامم کمکم کردن واسباب کشی کردم ورفتم اونجا.با باقی پولمم ی زمین کشاورزی خریدم ودادم اجاره برای سبزی کاری و زراعت واز درامدشون مقداری روبه من بدن.ی چندهفته ی که اسباب کشی کردم رفتم درخواست دادم برام ی خط تلفن بکشن تا خواهرم راحت بهم زنگ بزنن.کارخیاطیمم دوباره شروع کردم که ی درامدی داشته باشم.هرو روز اول صبح میرفتم تا روستای عباس اینا وتا نزدیک ظهربرمیگشتم یا اگه صبح نمیتونستم برم بعداز ناهار حتما میرفتم تا دم غروبم برمیگشتم.روحیه مم بهترشد.چون نزدیک عباس بودم. دخترخاله مم هر روز بهم سرمیزد وتنهانبودم....
روزها میگذشت میگذشت نزدیک سالگرد عباس بود که پدرش از دنیا رفت.خیلی مرد خوب ومهربونی بود.خیلی زحمتکش و صبوربود.برای مراسمش مادرعباس اومده بود.چون همه دیگه خبردارشده بودن چه کاری درحق پسرش کرده حتی جواب سلامشم نمیدادن.ی گوشه تنها ایستاده بود....
مدتی گذشت وسالگردعباس منم شد.بعداز رفتنش تنهاشدم.جسمش کنارم نبوداما خاطراتش همیشه باهام بود.بعداز فوتش خوابشو ندیدم اما خواهرش و برادرش میگفتن خوابشو دیدن که نگران منه و دلتنگ منه...
از حرفش گریم گرفت و بغض کردم ...
گفت تو همیشه عروسم باقی میمونی.عباس خیلی خاطرتو میخواست.وقتی خونه بود همش ازتو حرف میزد...
با لبخند گفت اولین بار که دست پخت تورو خورده بود اومد خونه چنان با اب وتاب از غذایی که تودرست کرده بودی برام گفت که نگو...دخترم از همون غذا که برای عباس درست کردی برای منم درست کن...ببینم چی توشه که عباس این همه ازش تعریف میکرد...
گفتم ...باشه.براتون درست میکنم...
گفت دستت دردنکنه دخترم....الانم پاشو غروب شده ...
گفتم چشم...
بابای عباس که رفت سر مو زیرانداختم به زمین خیره شدم.گفتم عباس کاش پیشم بودی...من خیلی تنهاشدم...
اشکام سرازیر شد .بلندشدم و منم رفتم....توراه برگشت فقط به خاطراتم باعباس فکرمیکردم...
چندروز بعد خواهرام ومجید رفتن.دوباره تنها شدم.چند روز از رفتن خواهرام ومجید میگذشت.دلم به هیچ کاری نمیرفت.نه خیاطی میکردم نه کارخونه.نه پیاده روی لب ساحل،حتی اشپزی هم نمیکردم.دخترخاله هام بعداز رفتن خواهرام ومجید مرتب میومدن وبهم سرمیزدن.برام غذا درست میکردن.به زور میفرستادن برم حمام و موهامو شونه میزدن.شده بودم عین بچه های پنج ساله که بی کس وتنهاشده...دخترخاله هام کلی باهام حرف زدن کمی حالم بهترشد.اما نه کاملا خوب.لحظه شماری میکردم که کی اخرهفته بشه وبرم سرخاک عباس وچندساعتی کنارش باشم.بعداز رفتن خواهرام ومجید اولین بار که تنهایی رفتم تا روستا نزدیک ظهر رسیدم ومستقیم رفتم پیش عباس.سنگ قبرشو شستم و دور قبر رو جارو زدم.کمی حلوا درست کرده بودم و خرما اورده بودم گذاشتم.نشستم کنارش وحرف زدم از روزی که رفتمو براش تعریف کردم تا روزی که اومدم پیشش...همه روگفتم واخرش دوباره بغض کردم وگریه کردم.دوسه ساعت بعد خواهرای عباس وبرادرو پدرشم اومدن.فهمیدن از ظهر اینجام وپیششون نرفتم ناراحت شدن.
گفتن باید میومدی خونمون...اما اگه میرفتم خونه عباس اینا مادرش بود نمیخواستم رودر رو بشم باهاش...نزدیکای غروب بودکه خداحافظی کردم که برگردم که بابای عباس نزاشت وموندم و شام همون غذایی که برای اولین بار عباس خورده بود رو درست کردم.مادرشم بود اما نه حرف میزد نه چیزی.کسی محلش نمیداد.همه خوردن وتعریف کردن.باباش خورد وکلی از دست پختم تعریف کرد...
روزها میگذشت فقط دوری ودلتنگی عباس عذاب اوربود برام.دوست داشتم نزدیک عباس بودم وهر روز میرفتم دیدنش.حرف میزدم باهاش.کنارش مینشستم اما نمیشد راه دوربود.دیگه بعداز اتفاقا تا دوماه خیاطی نکردم.بعداز دوماه کارمو دوباره شروع کردم اما خوب دست ودلم به کارنمیرفت.ی روز کمد رو مرتب میکردم دوحلقه فیلم عکاسی پیداکردم.کلی فکر کردم فهمیدم مال روز عقد بوده درست چندساعت قبل از اون اتفاق.بردم برام چاپ کردن وی عکس تکی عباس روبرام بزرگ کردن با چندتا عکس دونفره وخانوادگی روبرام بزرگتر چاپ کردن.قاب قشنگی گرفتم عکس عباس رو دادم انداختن توش.بردم خونه زدم به دیوار.حالا هر لحظه باعکس عباس حرف میزدم گریه میکردم ومیخندیدم وزندگی میکردم...
بعداز چندماه دادگاهی قاتل عباس شروع شد که قاتل اصلی که برادر صالح رو کشته بود (عباس به اتهام اون زندان بود پیداشد).اما چه فایده عباس من بازم برنمیگشت وزنده نمیشد .توی دادگاهی ماجرای رفتن مادرعباسم لو رفت وباباش فهمید.از خونه بیرونش کرده بود وچندوقت بعدهم خواهرعباس میگفت اومده خونه ی ما راهش بدیم بابافهمیده بازم گفته راهش ندین ...
بابای عباس گفته بود گناه توکمتراز ادم کشتن نیست توهم شریک مرگ پسرمی ونمیبخشمت...اونم دم خونه هرکدوم ازپسراش ودختراش میرفت کسی راش نمیداد...
مدتی گذشت اما بازم دلتنگ عباس بودم.هرجامیرفتم خاطرات باهم بودن وحرفاش از جلوی چشمم میگذشتن حالم بد میشد و گریه میکردم...تصمیم گرفتم خونه روستا وتوی شهرروبفروشم وبرم روستا پیش دخترخاله هام زندگی کنم.اونجابه روستای عباس ایناهم نزدیک بود وهر روز راحت میتونستم برم سرخاکش.خونه رو گذاشتم برای فروش که خونه ی روستاییم روهمون مستاجر که داخلش بود ازم خرید.خونه ی توی شهرمم دوهفته ی بعدش مشتری اومد و فروختم.توی روستای خاله م اینا ی خونه کوچیک خریدم.دخترخاله هامم کمکم کردن واسباب کشی کردم ورفتم اونجا.با باقی پولمم ی زمین کشاورزی خریدم ودادم اجاره برای سبزی کاری و زراعت واز درامدشون مقداری روبه من بدن.ی چندهفته ی که اسباب کشی کردم رفتم درخواست دادم برام ی خط تلفن بکشن تا خواهرم راحت بهم زنگ بزنن.کارخیاطیمم دوباره شروع کردم که ی درامدی داشته باشم.هرو روز اول صبح میرفتم تا روستای عباس اینا وتا نزدیک ظهربرمیگشتم یا اگه صبح نمیتونستم برم بعداز ناهار حتما میرفتم تا دم غروبم برمیگشتم.روحیه مم بهترشد.چون نزدیک عباس بودم. دخترخاله مم هر روز بهم سرمیزد وتنهانبودم....
روزها میگذشت میگذشت نزدیک سالگرد عباس بود که پدرش از دنیا رفت.خیلی مرد خوب ومهربونی بود.خیلی زحمتکش و صبوربود.برای مراسمش مادرعباس اومده بود.چون همه دیگه خبردارشده بودن چه کاری درحق پسرش کرده حتی جواب سلامشم نمیدادن.ی گوشه تنها ایستاده بود....
مدتی گذشت وسالگردعباس منم شد.بعداز رفتنش تنهاشدم.جسمش کنارم نبوداما خاطراتش همیشه باهام بود.بعداز فوتش خوابشو ندیدم اما خواهرش و برادرش میگفتن خوابشو دیدن که نگران منه و دلتنگ منه...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط