ناگت مرغ
۱ هفته پیش
سرگذشت ۱۷ قسمت بیست و هفتم
اون شب کنارهم نشستیم و حرف زدن و شوخی و حسابی با ناصر اشنا شدن.اما من خودمو جدا میدونستم و خیلی حرف نمیزدم.کنار ناصرم نمینشستم.هنوز به حضورش تو زندکیم عادت نکرده بودم...
شب بعداز رفتن مهمونا ناصرم رفت.خسته بودم رفتم ی دوش گرفتم واومدم بخوابیم.که گوشیم که خونه بود رو از کشو دراوردم.چندباری دوستام زنگ زده بودن و همون شماره ی ناشناس پیام عاشقانه داده بود.گوشی رو گذاشتم کنار وروی تختم دراز کشیدم.تصمیم گرفتم اتفاقات امروزم توی دفترم بنویسم.اخرشم خسته بودم وخواب رفتم.یک روز بعد ناصر با چنددست لباس اومد خونمون.میگفت لباس هارو دادم اتوبزنن وشیک ومرتب بیارن.کاور داشتن.
گفت از کاور دربیار ببین اصلا سلیقه ی منو میپسندی یانه.
تشکر کردم وازش گرفتم وبازشون کردم.هموشون خوش رنگ و زیبا بودن.تشکر کردم و ...رفتم توی اتاقم گذاشتم.
گفت بیا نازنین اینم طلاها که برات گرفتم دوست دارم برای هرشب ی سرویس رو استفاده کنی...
بابام گفت اقا ناصر دیگه این همه نیاز نبود
گفت اتفاقا نیازه...خانوادی من خیلی به اینچیزا اهمیت میدن وکسی که توی مراسما چیزی نداشته باشه حرف درمیارن ومیگن ،خوشم نمیاد بعدم ناسلامتی کارگاه طلاسازی دارم.ی طلانمیتونم براخانومم بگیرم...همه رو خودم طرحشو دادم حتما برای هرشب یکی رو استفاده کن...
تشکر کردم و گفت من باید برم.امشب یادت نره ساعت ۶ و ۷ بیایید...
بابام گفت حتما میایم مزاحم میشیم...
خودشم گعذرت خواهی کرد وگفت که کارداره ورفت.
اومدم توی اتاقم وطلاهارو گذاشتم که گوشیم زنگ خورد.
دوستم بود میخواست فوری منو ببینه...
اول قبول نکردم.ولی اینقدر التماس کرد که قبول کردم.
خلاصه به نیم ساعت نشد که اومد دنبالم منم اماده شدم ورفتم دنبالش...سوارماشین شدیم دوتا دوستایی دیگمم بودن...
گفتم کجا میریم...
گفت ی جای که باید زودتر میبردمت...
یادته بهم گفتی این دختره پیش امین بود...یادته
گفتم کدوم دختره...
گفت همین مهوشه ،که تو شرکت خودمون اتاق بغلی خودمونه...
گفت اره یادمه...
گفت اون موقع که گفتی بهش شک کردم.اخه امین اصلا محلش نمیداد.تعجب کردم اینجوری گفتی...
گفتم اگه میخواید حرف امینو بزنید من پیاده میشم...
گفت نه ...بشین...
اون یکی دوستم گفت نازنین بخدا خیلی احمقی...چطور باور کردی مهوش با امین روهم ریختن...نفهمیدی ایناهمش ی نقشه بوده ،والا توخیلی ساده ی...
گفتم اصلامتوجه حرفاتون نمیشم،درست بگید ببینم چی شده...
دوستام سرعتشو بیشتر کرد وگفت الان میریم و خودت متوجه میشی...
ازتو کوچه پس کوچه ها رفتیم ورسیدیم به ی خونه وایستادیم...
سه تا از دوستایی دیگمم دم خونه ایستاده بودن،پیاده شدیم واحوالپرسی کردم .
دوستم گفت بیا نازنینم اوردیم بریم تو...که باید ی چیزایی رو روشن کنیم.درزدیم وی دختر هفده یا هجده ساله دروبازکرد.
رفتیم داخل خونه.
توی سالن مهوش روی زمین دراز کشیده بود و روش ی پتوبود.
همون دختره تعارف کرد و اومدیم نشستیم.
مهوش نگام میکرد اما حرف نمیزد...
همون دوستم که اومد دنبالم گفت
این خواهره مهوشه...اون خبرمون کرد که بیاییم اینجا...
گفتم من گیچ شدم چرا باید میومدیم اینجا،اینجا چه خبره...
گفت ماجرای خیانت امین خواهر کنسله...یعنی بهت خیانت نکرده...حالا دهن وا میکنی میگی یانه؟
این حرفو به خواهر مهوش گفت...
دختره ترسید وخودشو جمع کرد وگفت
منو مهوش بدون پدربزرگ شدیم،مادرمم وقتی ۱۰ سالم بود فوت شد.مهوش همون فورا کاری پیداکرد و مشغول به کارشد.اما بعداز مدتی از کاربیرونش کردن وگفتن مانیرو نمیخوایم.خیلی دنبال کارگشت تا اینکه توشرکت کارپیداکرد.حقوقش خوب بود و خرج منو خودشو درمیورد.تا اینکه ی روز اومد وگفت از یکی همکاراش خوشش میاد...هرچی بیشتر میگذشت علاقه ش به پسره بیشترمیشد.ی روز تصمیم گرفت که بهش بگه...یعنی من بهش گفتم اکه پسره رو دوست داری بهش بگو...
اونم رفت بهش گفت واونگ گفته بود که علاقه ی بهش نداره وپسش زده بود.مهوش خیلی ناراحت شد ولی دست از تلاش برنداشت...هی پیگیرش بود و دوربرش میچرخید اماپسره محلش نمیداد.دوباره دوباره بهش ابراز علاقه کرده بود وپسرم گفته بود نه.روحیه ش داغون بود.تا اینکه فهمید امین با کسی ارتباط داره...ی بارکه اومد خونه،بهم گفت امین روبا ی دختره دیده اما نفهمیده کیه.با پرایدمون دنبالش افتادیم.خونشو یاد گرفتیم.دنبالش بودیم تا اینکه ی بار دیدیم تو سوارماشینش شدی.مهوش فهمید طرف توی ناراحت شد.خونه ی شماروهم یادگرفتیم.مهوش میخواست ی کاری کنه شمااز هم جدابشید راه برای خودش بازبشه...
اما فورش ی خیال بیشترنبود...باهم ی نقشه کشیدیم که به بهانه ی پول گرفتن مهوش بره خونش و توهم برسی و اوناروباهم ببینی..
باهم از تلفن عمومی بهت زنگ زدیم.پیداکردن شمارت خیلی اسون بود.من خودم باهات حرف زدم.ما حرکت کردیم رفتیم دم خونه ی پسره،اونجاکه رسیدیم مهوش گفت تا من رفتم بالا دوباره زنگ بزنم به تو.خلاصه ایقدر تحریکت کردم که اومدی و ی دوسه دقیقه ی قبل از اینکه برسی مهوش رفت بالا.درو باز گذشت وقتی دم خونه ی پسره رسید زنگ زد وگفت در واحدم بازمیزارم بگوبیاد داخل ...دیگه خودت میدونی چی شده...مهوش از دم درخونه ی پسره لباس باز پوشیده بود و رفت بالا...توهم رسیدی فکر کرد پسره ومهوش ...
اون شب کنارهم نشستیم و حرف زدن و شوخی و حسابی با ناصر اشنا شدن.اما من خودمو جدا میدونستم و خیلی حرف نمیزدم.کنار ناصرم نمینشستم.هنوز به حضورش تو زندکیم عادت نکرده بودم...
شب بعداز رفتن مهمونا ناصرم رفت.خسته بودم رفتم ی دوش گرفتم واومدم بخوابیم.که گوشیم که خونه بود رو از کشو دراوردم.چندباری دوستام زنگ زده بودن و همون شماره ی ناشناس پیام عاشقانه داده بود.گوشی رو گذاشتم کنار وروی تختم دراز کشیدم.تصمیم گرفتم اتفاقات امروزم توی دفترم بنویسم.اخرشم خسته بودم وخواب رفتم.یک روز بعد ناصر با چنددست لباس اومد خونمون.میگفت لباس هارو دادم اتوبزنن وشیک ومرتب بیارن.کاور داشتن.
گفت از کاور دربیار ببین اصلا سلیقه ی منو میپسندی یانه.
تشکر کردم وازش گرفتم وبازشون کردم.هموشون خوش رنگ و زیبا بودن.تشکر کردم و ...رفتم توی اتاقم گذاشتم.
گفت بیا نازنین اینم طلاها که برات گرفتم دوست دارم برای هرشب ی سرویس رو استفاده کنی...
بابام گفت اقا ناصر دیگه این همه نیاز نبود
گفت اتفاقا نیازه...خانوادی من خیلی به اینچیزا اهمیت میدن وکسی که توی مراسما چیزی نداشته باشه حرف درمیارن ومیگن ،خوشم نمیاد بعدم ناسلامتی کارگاه طلاسازی دارم.ی طلانمیتونم براخانومم بگیرم...همه رو خودم طرحشو دادم حتما برای هرشب یکی رو استفاده کن...
تشکر کردم و گفت من باید برم.امشب یادت نره ساعت ۶ و ۷ بیایید...
بابام گفت حتما میایم مزاحم میشیم...
خودشم گعذرت خواهی کرد وگفت که کارداره ورفت.
اومدم توی اتاقم وطلاهارو گذاشتم که گوشیم زنگ خورد.
دوستم بود میخواست فوری منو ببینه...
اول قبول نکردم.ولی اینقدر التماس کرد که قبول کردم.
خلاصه به نیم ساعت نشد که اومد دنبالم منم اماده شدم ورفتم دنبالش...سوارماشین شدیم دوتا دوستایی دیگمم بودن...
گفتم کجا میریم...
گفت ی جای که باید زودتر میبردمت...
یادته بهم گفتی این دختره پیش امین بود...یادته
گفتم کدوم دختره...
گفت همین مهوشه ،که تو شرکت خودمون اتاق بغلی خودمونه...
گفت اره یادمه...
گفت اون موقع که گفتی بهش شک کردم.اخه امین اصلا محلش نمیداد.تعجب کردم اینجوری گفتی...
گفتم اگه میخواید حرف امینو بزنید من پیاده میشم...
گفت نه ...بشین...
اون یکی دوستم گفت نازنین بخدا خیلی احمقی...چطور باور کردی مهوش با امین روهم ریختن...نفهمیدی ایناهمش ی نقشه بوده ،والا توخیلی ساده ی...
گفتم اصلامتوجه حرفاتون نمیشم،درست بگید ببینم چی شده...
دوستام سرعتشو بیشتر کرد وگفت الان میریم و خودت متوجه میشی...
ازتو کوچه پس کوچه ها رفتیم ورسیدیم به ی خونه وایستادیم...
سه تا از دوستایی دیگمم دم خونه ایستاده بودن،پیاده شدیم واحوالپرسی کردم .
دوستم گفت بیا نازنینم اوردیم بریم تو...که باید ی چیزایی رو روشن کنیم.درزدیم وی دختر هفده یا هجده ساله دروبازکرد.
رفتیم داخل خونه.
توی سالن مهوش روی زمین دراز کشیده بود و روش ی پتوبود.
همون دختره تعارف کرد و اومدیم نشستیم.
مهوش نگام میکرد اما حرف نمیزد...
همون دوستم که اومد دنبالم گفت
این خواهره مهوشه...اون خبرمون کرد که بیاییم اینجا...
گفتم من گیچ شدم چرا باید میومدیم اینجا،اینجا چه خبره...
گفت ماجرای خیانت امین خواهر کنسله...یعنی بهت خیانت نکرده...حالا دهن وا میکنی میگی یانه؟
این حرفو به خواهر مهوش گفت...
دختره ترسید وخودشو جمع کرد وگفت
منو مهوش بدون پدربزرگ شدیم،مادرمم وقتی ۱۰ سالم بود فوت شد.مهوش همون فورا کاری پیداکرد و مشغول به کارشد.اما بعداز مدتی از کاربیرونش کردن وگفتن مانیرو نمیخوایم.خیلی دنبال کارگشت تا اینکه توشرکت کارپیداکرد.حقوقش خوب بود و خرج منو خودشو درمیورد.تا اینکه ی روز اومد وگفت از یکی همکاراش خوشش میاد...هرچی بیشتر میگذشت علاقه ش به پسره بیشترمیشد.ی روز تصمیم گرفت که بهش بگه...یعنی من بهش گفتم اکه پسره رو دوست داری بهش بگو...
اونم رفت بهش گفت واونگ گفته بود که علاقه ی بهش نداره وپسش زده بود.مهوش خیلی ناراحت شد ولی دست از تلاش برنداشت...هی پیگیرش بود و دوربرش میچرخید اماپسره محلش نمیداد.دوباره دوباره بهش ابراز علاقه کرده بود وپسرم گفته بود نه.روحیه ش داغون بود.تا اینکه فهمید امین با کسی ارتباط داره...ی بارکه اومد خونه،بهم گفت امین روبا ی دختره دیده اما نفهمیده کیه.با پرایدمون دنبالش افتادیم.خونشو یاد گرفتیم.دنبالش بودیم تا اینکه ی بار دیدیم تو سوارماشینش شدی.مهوش فهمید طرف توی ناراحت شد.خونه ی شماروهم یادگرفتیم.مهوش میخواست ی کاری کنه شمااز هم جدابشید راه برای خودش بازبشه...
اما فورش ی خیال بیشترنبود...باهم ی نقشه کشیدیم که به بهانه ی پول گرفتن مهوش بره خونش و توهم برسی و اوناروباهم ببینی..
باهم از تلفن عمومی بهت زنگ زدیم.پیداکردن شمارت خیلی اسون بود.من خودم باهات حرف زدم.ما حرکت کردیم رفتیم دم خونه ی پسره،اونجاکه رسیدیم مهوش گفت تا من رفتم بالا دوباره زنگ بزنم به تو.خلاصه ایقدر تحریکت کردم که اومدی و ی دوسه دقیقه ی قبل از اینکه برسی مهوش رفت بالا.درو باز گذشت وقتی دم خونه ی پسره رسید زنگ زد وگفت در واحدم بازمیزارم بگوبیاد داخل ...دیگه خودت میدونی چی شده...مهوش از دم درخونه ی پسره لباس باز پوشیده بود و رفت بالا...توهم رسیدی فکر کرد پسره ومهوش ...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط
ناگت مرغ
مرغ کاری با ماست
ناگت مرغ (ترکیه)
کرم نسکافه ای کافی شاپی
کیک موکاچینو عصرانه ای
نان پچ پچ شکلاتی
عکس های مرتبط