لوبباپلو
۱ هفته پیش
بازم لوبیاپلو😄
سرگذشت ۱۷ قسمت بیست و هشتم
من دیدمت چطور از اپارتمان بیرون اومدی وبعدم پسره پشت سرت بود.دلم به حالت سوخت.به مهوشم گفتم اما اون گفت سزای کسی که میاد وسط عشق وعلاقه ی من همینه...اما با وجوداین اتفاق بازم پسره محل مهوش نداد و این اتفاق برای مهوش افتاد...
دوستم ی سیلی محکم به وختره زد و گفت لال بودی زودتراینارومیومدی میگفتی...زندگی دوتا جوونو خراب کردی...مهوشم حقشه بمیره...کاش بدتربشه...
دوستام هرکدوم ی حرفی میزدن ودعواش میکردن...منم هاج واج نگا میکردم ونگام به مهوش افتاد.داشت اشک میریخت اما قدرت اینکه دستشو بلندکنه واشکشو پاک کنه نداشت...
اشکام سرازیر شد...
گفتم یعنی منو بازی دادی...کاری کردی از عشقم جدابشم.دوربشم که خودت بیایی جای من...
خیلی گریه کردم.دوستام دلداریم میدادن وارومم میکردن اما اروم نمیشدم...اومدیم بیرون اماخواهرمهوش دنبالمون که مهوشو حلال کن.
گفتم حلالش نمیکنم...
دوستام سوارماشینم کردن ورفتیم لب ساحل خیلی گریه کردم ...
گفتم امینم خبرداره
گفت اره ما به امینیم چندروز پیش گفتیم...
گفتم وای وای، چی به سرمون اوردن.ماروازهم جداکردن،چه دیر فهمیدیم...اخ که چقدردیره...زارزار گریه کردم.
نزدیکای چهارپنج به دوستام گفتم منوبرسونید خونمون.
گفتم دیگه ماکه ازهم جداشدیم نمیشه کاریش کرد.منو امین که دیگه نمیتونیم کنارهم قراربگیریم ومال هم باشیم.
دوستام دلداریم دادن واومدم خونه.تارسیدم فریبا گفت برو اماده شو بریم حنابندون...
گفتم من نمیام حوصله ندارن ورفتم توی اتاقم.نشستم وتوی دفتر واقعیت هارو نوشتم.گریه کرد ونوشتمو گریه کردم...که فریبا وبابام اومدن تواتاق که اماده بشم اما حالم اصلا خوب نبود.بابام گفت
اماده شو بخاطرمن.ناصر چندبار زنگ زده ومنتظر خودمونه...زشته اگه نریم به همه گفته خانومشو امشب میاره...
گفتم بگید نمیام که گوشیم زنگ خورد،پیرمرده (ناصر) بود.اخ که چقدر دلم به حال خودم سوخت...
جواب دادم...منتطر اومدن مابود.گفتم والا حوصله ندارم...
گفت نه باید بیایی...خودم میام الان دنبالت...
گفتم نه نمیخواد ،باشه خودم میام...
با اون حال وروزم اماده شدم وارایش کردم و لباس پوشیدم.یکی از چادرای قشنگی که ناصر گرفته بود رو پوشیدم و رفتیم سمت خونه ی ناصر اینا.ی حیاط بزرگ توی شهر اجاره کرده بودن برای حنابندون.اصلا حالم خوب نبود.دم در شلوغ بود.ناصرتا مارودید اومد سمتون وراهنماییمون کرد به داخل...برای همه مون ی میز اون جلوجلوها گرفته بود.راهنماییمون کرد و رفتیم نشستیم.فریبا گفت میخوای همش چادرسرت کنی بشینی.از کیفش ی شال همرنگ لباسم دراورد ودادبهم...گفت سرت کن...
ناصر گفت پس بیا تا به همه معرفیت کنم.
اهساه دم گوشش گفتم میشه بزاری ی وقت دیگه...روم نمیشه...
گفت نه دیگه خانوم منو باید همه ببینن...پاشو پاشو باهم بریم.
بلند شدم و باهم رفتیم سرهر میز میرسید منو معرفی میکرد و میگفت
نازنین همسرمه...
همه بهمون تبریک میگفتن واز خوشکلی وخانومیم تعریف میکردن.ناصرم دهنش تا بناگوش بازبود وخوشحال بود..
اهسته کنارگوشش گفتم اقا ناصرمیشه حرف بزنیم..
گفت بگو خانومم.
گفتم اینجا...
گفت اره دیگه....بگو چیزی میخوای ؟حالت خوب نیست...
گفتم نه باید حرف بزنیم...
تصمیم گرفته بودم به ناصر تمام ماجرا روبگم.وخودش ی تصمیم بگیره...
سرگذشت ۱۷ قسمت بیست و هشتم
من دیدمت چطور از اپارتمان بیرون اومدی وبعدم پسره پشت سرت بود.دلم به حالت سوخت.به مهوشم گفتم اما اون گفت سزای کسی که میاد وسط عشق وعلاقه ی من همینه...اما با وجوداین اتفاق بازم پسره محل مهوش نداد و این اتفاق برای مهوش افتاد...
دوستم ی سیلی محکم به وختره زد و گفت لال بودی زودتراینارومیومدی میگفتی...زندگی دوتا جوونو خراب کردی...مهوشم حقشه بمیره...کاش بدتربشه...
دوستام هرکدوم ی حرفی میزدن ودعواش میکردن...منم هاج واج نگا میکردم ونگام به مهوش افتاد.داشت اشک میریخت اما قدرت اینکه دستشو بلندکنه واشکشو پاک کنه نداشت...
اشکام سرازیر شد...
گفتم یعنی منو بازی دادی...کاری کردی از عشقم جدابشم.دوربشم که خودت بیایی جای من...
خیلی گریه کردم.دوستام دلداریم میدادن وارومم میکردن اما اروم نمیشدم...اومدیم بیرون اماخواهرمهوش دنبالمون که مهوشو حلال کن.
گفتم حلالش نمیکنم...
دوستام سوارماشینم کردن ورفتیم لب ساحل خیلی گریه کردم ...
گفتم امینم خبرداره
گفت اره ما به امینیم چندروز پیش گفتیم...
گفتم وای وای، چی به سرمون اوردن.ماروازهم جداکردن،چه دیر فهمیدیم...اخ که چقدردیره...زارزار گریه کردم.
نزدیکای چهارپنج به دوستام گفتم منوبرسونید خونمون.
گفتم دیگه ماکه ازهم جداشدیم نمیشه کاریش کرد.منو امین که دیگه نمیتونیم کنارهم قراربگیریم ومال هم باشیم.
دوستام دلداریم دادن واومدم خونه.تارسیدم فریبا گفت برو اماده شو بریم حنابندون...
گفتم من نمیام حوصله ندارن ورفتم توی اتاقم.نشستم وتوی دفتر واقعیت هارو نوشتم.گریه کرد ونوشتمو گریه کردم...که فریبا وبابام اومدن تواتاق که اماده بشم اما حالم اصلا خوب نبود.بابام گفت
اماده شو بخاطرمن.ناصر چندبار زنگ زده ومنتظر خودمونه...زشته اگه نریم به همه گفته خانومشو امشب میاره...
گفتم بگید نمیام که گوشیم زنگ خورد،پیرمرده (ناصر) بود.اخ که چقدر دلم به حال خودم سوخت...
جواب دادم...منتطر اومدن مابود.گفتم والا حوصله ندارم...
گفت نه باید بیایی...خودم میام الان دنبالت...
گفتم نه نمیخواد ،باشه خودم میام...
با اون حال وروزم اماده شدم وارایش کردم و لباس پوشیدم.یکی از چادرای قشنگی که ناصر گرفته بود رو پوشیدم و رفتیم سمت خونه ی ناصر اینا.ی حیاط بزرگ توی شهر اجاره کرده بودن برای حنابندون.اصلا حالم خوب نبود.دم در شلوغ بود.ناصرتا مارودید اومد سمتون وراهنماییمون کرد به داخل...برای همه مون ی میز اون جلوجلوها گرفته بود.راهنماییمون کرد و رفتیم نشستیم.فریبا گفت میخوای همش چادرسرت کنی بشینی.از کیفش ی شال همرنگ لباسم دراورد ودادبهم...گفت سرت کن...
ناصر گفت پس بیا تا به همه معرفیت کنم.
اهساه دم گوشش گفتم میشه بزاری ی وقت دیگه...روم نمیشه...
گفت نه دیگه خانوم منو باید همه ببینن...پاشو پاشو باهم بریم.
بلند شدم و باهم رفتیم سرهر میز میرسید منو معرفی میکرد و میگفت
نازنین همسرمه...
همه بهمون تبریک میگفتن واز خوشکلی وخانومیم تعریف میکردن.ناصرم دهنش تا بناگوش بازبود وخوشحال بود..
اهسته کنارگوشش گفتم اقا ناصرمیشه حرف بزنیم..
گفت بگو خانومم.
گفتم اینجا...
گفت اره دیگه....بگو چیزی میخوای ؟حالت خوب نیست...
گفتم نه باید حرف بزنیم...
تصمیم گرفته بودم به ناصر تمام ماجرا روبگم.وخودش ی تصمیم بگیره...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط