مرغ شکم پر
۵ روز پیش
به عکس درست وحسابی نرسیدتوی سفره و فوری خورده شد.بازم نشد ی عکس بگیرم ازش
سرگذشت ۱۷ قسمت سی ام
(از زبان پدر نازنین)
وقتی منو فریبا ومادرش دیدم دیر کرده گفتیم حتما با ناصره.بعدازنزدیک دوساعتی ناصر ناراحت اومد وگفت دنبال نازنین میگرده...اما نگفت موضوع چیه...ماهم نگران ی ساعتی توعروسی گشتیم پیداش نکردیم.فریبا گفت شاید حالش خوب نبوده رفته خونه...
پسرکوچیکه ی ناصر اومد گفت دیده ازاونجا با سرعت رفته بیرون.نگرانش بودیم اومدیم خونه.چراغ اتاقش روشن بود.از پشت پنجره دیدم.از سقف خودشو حلق اویز کرده وداره جون میده.رفتیم داخل.در اتاقش قفل بود.همین مکقع ناصر وامین رسیدن.من و امین وناصر به در کوبیدیم اما در باز نشد...
پسر ناصر امین زار زار گریه میکرد و نازنینو صدا میزد...اخرشم درباز نشد و شیشه ی بالای اتاقشو شکستیم ورفتیم داخل اتاقش.یعنی امین از بالای شیشه رفت داخل و دروباز کردهمه رفتیم داخل.زیر پاشو گرفتم و امین پارچه رو باز کرد از دور گردنش اما نازنین سرد وبی جون بود.گذاشتمش روی زمین.نبضشو گرفتم نبض نداشت...ناصر مادرش وفریبا وامین همه داشتن گریه میکردن.چندتا سیلی بهش زدم و ماساژ قبلی دادم بهش اما برنگشت.امین ماساژداد وهی میگفت عشقم برگرد...عشقم برگرد...من منتظرتم ....جون من برگرد...
اما برنگشت.فریاد بلند امین باعث شد بفهمم که نازنین برنمیکرده.امین دستشو گرفته بود و میبوسید وگریه میکرد و ناصرم سرش زیربود واشک میریخت.امبولانس فوری رسید ودکتراومد بالای سرش ونگاش کرد وگفت تموم کرده...
دنیا دور سرم چرخید و فهمیدم نازنینم از دستم رفته...
نازنین در سال ۹۳ از دنیا رفت.
بعداز فوتش پدرش نامه های لای دفترشو پیدا کرد و خوند.تازه فهمید ماجرای عشق وزندگی دخترش ازبچگی تا بزرگ شدنش چطور بوده...
موقع بردن نازنین به سردخونه.امین دستشو ول نمیکرد وبه زور مجبور شدن دستشو از هم جداکنن...امین تا روز دفن نازنین مثل دیوونه هاشده بود و روز دفن اجازه نمیداد نازنین و بزارن توی قبر...ناصرم هی خودشو میزد وگریه میکرد.به زور نازنینمو گذاشتیم توی خاک.شب اول که خاکسپاری شد.امین نرفت و همون جا موند.من و ناصر ومادرش وفریبا هم نرفتیم.دلمون نیومد دختر دست گلمو تنهابزارم...ناصر هی خودشو میزد و میگفت نازنین وامین خودم بدبخت کردم وامینم هی خاکو میبوسید ومیگفت من تنهات نمیزارم وپیشتم...توعشقمی...
امین بعداز پنج روز که لب به هیچی نمیزد و از گریه زیاد،حالش بد شد و بردنش...حال روزش خوب نبود.خیلی طول نکشید خودکشی کرد اما خواهراش به موقع رسیدن و نجاتش دادن.هنوزم مثل دیوونه ها زندگی میکنه.چندبارم دیگه م خودکشی کرد.دکتر گفتن افسردگی حاد داره. وبردن چندتا مرکز درمانی وبستریش کردن ،حتی بردن تهران وشیراز شوک برقی واینابهش دادن تا حالش بهتربشه اما نشد..ناصرم دوباره خواست برگرده قطر که بخاطرحال وروز امین موندگار شد واونم هنوز پشیمونه و میگه خیلی در حق نارنین وامین بد کرده.نمیدونم چیکارکنم.فریبام مدتی رو افسردگی داشت خیلی گریه میکرد اما بعداز گذشت چندین ماه یکم بهترشد.اما دیدم گاهی عکسای نازنین رونگا میکنه واهسته گریه میکنه.دوستای نازنینم گاهی اوقات میان دیدنمون...اما خیلی کم.خونه روبخاطر فریبا و چون اون اتفاقو توی خونه براش تداعی میشد فروختم.رفتیم جای دیگه زندگی میکنیم.مادر نازنینم گاهی اوقات میاد دیدن فریبا.میدونم شرایط همشون خوب نیست اما باید بخاطر دوتا بچه هام دووم بیارم.
نمیدونم چی بگم ،بگم تقصیر کیه؟تقصیر اون دختری که باعث جدایی نازنین وامین شد یا بگم تقصیر امین یا ناصر یا سرنوشت.نمیدونم والا.هرچی بوده که باعث شد نازنینم خیلی تحت فشار باشه و اون تصمیم بد رو بگیره که باعث شده اون تصمیم اشتباه روبگیره.
بی تو مهتاب ،شبی باز از آن کوچه گذشت
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تولبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
پایان
سرگذشت ۱۷ قسمت سی ام
(از زبان پدر نازنین)
وقتی منو فریبا ومادرش دیدم دیر کرده گفتیم حتما با ناصره.بعدازنزدیک دوساعتی ناصر ناراحت اومد وگفت دنبال نازنین میگرده...اما نگفت موضوع چیه...ماهم نگران ی ساعتی توعروسی گشتیم پیداش نکردیم.فریبا گفت شاید حالش خوب نبوده رفته خونه...
پسرکوچیکه ی ناصر اومد گفت دیده ازاونجا با سرعت رفته بیرون.نگرانش بودیم اومدیم خونه.چراغ اتاقش روشن بود.از پشت پنجره دیدم.از سقف خودشو حلق اویز کرده وداره جون میده.رفتیم داخل.در اتاقش قفل بود.همین مکقع ناصر وامین رسیدن.من و امین وناصر به در کوبیدیم اما در باز نشد...
پسر ناصر امین زار زار گریه میکرد و نازنینو صدا میزد...اخرشم درباز نشد و شیشه ی بالای اتاقشو شکستیم ورفتیم داخل اتاقش.یعنی امین از بالای شیشه رفت داخل و دروباز کردهمه رفتیم داخل.زیر پاشو گرفتم و امین پارچه رو باز کرد از دور گردنش اما نازنین سرد وبی جون بود.گذاشتمش روی زمین.نبضشو گرفتم نبض نداشت...ناصر مادرش وفریبا وامین همه داشتن گریه میکردن.چندتا سیلی بهش زدم و ماساژ قبلی دادم بهش اما برنگشت.امین ماساژداد وهی میگفت عشقم برگرد...عشقم برگرد...من منتظرتم ....جون من برگرد...
اما برنگشت.فریاد بلند امین باعث شد بفهمم که نازنین برنمیکرده.امین دستشو گرفته بود و میبوسید وگریه میکرد و ناصرم سرش زیربود واشک میریخت.امبولانس فوری رسید ودکتراومد بالای سرش ونگاش کرد وگفت تموم کرده...
دنیا دور سرم چرخید و فهمیدم نازنینم از دستم رفته...
نازنین در سال ۹۳ از دنیا رفت.
بعداز فوتش پدرش نامه های لای دفترشو پیدا کرد و خوند.تازه فهمید ماجرای عشق وزندگی دخترش ازبچگی تا بزرگ شدنش چطور بوده...
موقع بردن نازنین به سردخونه.امین دستشو ول نمیکرد وبه زور مجبور شدن دستشو از هم جداکنن...امین تا روز دفن نازنین مثل دیوونه هاشده بود و روز دفن اجازه نمیداد نازنین و بزارن توی قبر...ناصرم هی خودشو میزد وگریه میکرد.به زور نازنینمو گذاشتیم توی خاک.شب اول که خاکسپاری شد.امین نرفت و همون جا موند.من و ناصر ومادرش وفریبا هم نرفتیم.دلمون نیومد دختر دست گلمو تنهابزارم...ناصر هی خودشو میزد و میگفت نازنین وامین خودم بدبخت کردم وامینم هی خاکو میبوسید ومیگفت من تنهات نمیزارم وپیشتم...توعشقمی...
امین بعداز پنج روز که لب به هیچی نمیزد و از گریه زیاد،حالش بد شد و بردنش...حال روزش خوب نبود.خیلی طول نکشید خودکشی کرد اما خواهراش به موقع رسیدن و نجاتش دادن.هنوزم مثل دیوونه ها زندگی میکنه.چندبارم دیگه م خودکشی کرد.دکتر گفتن افسردگی حاد داره. وبردن چندتا مرکز درمانی وبستریش کردن ،حتی بردن تهران وشیراز شوک برقی واینابهش دادن تا حالش بهتربشه اما نشد..ناصرم دوباره خواست برگرده قطر که بخاطرحال وروز امین موندگار شد واونم هنوز پشیمونه و میگه خیلی در حق نارنین وامین بد کرده.نمیدونم چیکارکنم.فریبام مدتی رو افسردگی داشت خیلی گریه میکرد اما بعداز گذشت چندین ماه یکم بهترشد.اما دیدم گاهی عکسای نازنین رونگا میکنه واهسته گریه میکنه.دوستای نازنینم گاهی اوقات میان دیدنمون...اما خیلی کم.خونه روبخاطر فریبا و چون اون اتفاقو توی خونه براش تداعی میشد فروختم.رفتیم جای دیگه زندگی میکنیم.مادر نازنینم گاهی اوقات میاد دیدن فریبا.میدونم شرایط همشون خوب نیست اما باید بخاطر دوتا بچه هام دووم بیارم.
نمیدونم چی بگم ،بگم تقصیر کیه؟تقصیر اون دختری که باعث جدایی نازنین وامین شد یا بگم تقصیر امین یا ناصر یا سرنوشت.نمیدونم والا.هرچی بوده که باعث شد نازنینم خیلی تحت فشار باشه و اون تصمیم بد رو بگیره که باعث شده اون تصمیم اشتباه روبگیره.
بی تو مهتاب ،شبی باز از آن کوچه گذشت
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تولبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
پایان
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط