.
براي تو نه ، براي خودم مينويسم
من روز ـآست برگه دفترم را ورق زده ام
صفحه اي جديد را ديده ام
كه هيچ شباهتى به تو ندارد
ميداني آدمي تا جايي صبر دارد
بعدش ، ميشود تكـه اي سنگ ، پشت تنهاييِ آدم ها
بعدش بي اختيار چشم ميبندد بر علايقَش
بعدش لبخند را تمام ميكند
سكوت پيشه ميكند
و بي مقصد
راهي چند صد سالِ را طي ميكند
آدمي تا جايي كه به خطِ پايانِ صفحه ي كـتابِ روزگار نرسـد
رنج را تحمل ميكند
و بعد از آن تنهايي را ورق ميزند
و مينويسد
از تهي ترين سال هاي بودنـَش
ما هيچگآه دلمان آرام نخواهد گرفت
وقتي همه چيز ، به چشم هاي بي روحِ زندگي گره خورده است و
زندگي لاشه هايش را به رخ ميكشد
و شايد پايان همين تاريكِ بي انتها باشد
...