مامان امیدم❤️
مامان امیدم❤️

دستور پختی یافت نشد

‌کیک سفارشی دختر کفشدوزکی
خسرو💔

عاقبت پدرم بعد از ماه ها اقامت در تبریز، با زن عقدی خویش به تهران باز می گردد. بعد از ورود به خانه ، خطاب به طلعت خانم با صدای نیمه بلند می گوید:
.
طلعت... طلعت كجایی...؟ سلام آقا... خوش آمدید... برو طبقه دوم... یكی از اطاق ها را آماده كن. از این به بعد ایشون با ما زندگی می كنه. طلعت هم بلافاصله اطاعت امر می كنه و یكی از اطاق های بزرگ آفتاب گیر را برای این تازه عروس آماده می كند.
مادر به خاطر فضای مرد سالاری، هرگز جرآت نمی كند از پدر در مورد این تصمیمش بپرسد.
اما در طول سال ها زندگی مشترك، عروس خانم فرزندی پسر به دنیا می آورد كه سرخ و سفید و تپلی است. ولی مادر من در آن زمان هر چه نوزاد به دنیا آورده بود، یا سر زا رفته بودند و یا در همان كودكی فوت كرده بودند. و از این كه هووی تازه وارد صاحب فرزندی سالم و سفید و تپلی است، غصه می خورد. اما به خاطر اعتقادات خیلی محكمی كه داشت، هرگز حسودی نمی كند.
بله، همان طور كه اشاره كردم، مادر من واقعآ زنی معتقد و مومن بی ریا بود. به اعتقاد مادر، تنها گناه كبیره ای كه انجام داده بود و به خاطر آن مدام رو به درگاه خدا گریه وزاری و توبه می كرد، این بوده كه در كودكی برای عبور از خیابان، پاسبانی دست او را گرفته و از خیابان عبورش داده بود.
با این طرز تفكر و اعتقاداتش بود ، كه یك روز رو به در گاه خداوند می كند و خطاب به او می گوید:
خدایا... پروردگارا... خودت شاهدی كه هرگز ( جز یك بار ) قصور از فرمان تو نكرده ام. و شب روز به عبادت مشغول بودم. آیا این عدالت است كه هووی من نیامده صاحب یك فرزند كاكل زری بشه، اما من تمام نوزادانم را از دست بدم؟
خدایا تنها خواهشم از تو این است كه تنها یك پسر به من بدی... پسری كه:
سیاه باشه... زشت باشه... اما سالم باشه...
.
و بدین سان خدا دعای این زن مومن را پذیرفت و بعد از سال ها عاقبت فرزندی سیاه، زشت و سالم به نام خسرو به او اعطاء كرد... پسری كه در فامیل شكیبایی، تنها اوست كه پوستی تیره دارد.
خاطره خسروشكیبایی از زبان خودش
...
کیک سفارشی ساده مردونه
گفتم من رو یه جای خنک خاکم کن. گفت چی میگی باز؟ گفتم خنک خوبه دیگه، چیه گرما؟
گفت ول کن این حرف مرگ و میر رو
گفتم مرگ و میر رو نمیگم که، میگم من که مُردم، منو یه جای خنک دفن کن که میای پیشم اذیت نشی.‌..
گفت بعد مردنت چیکار داری من اذیت میشم یا نه؟ از کجا می‌دونی من اصن میام پیشت؟ گفتم میای دیگه. نمیای؟
دست گذاشت دو طرف صورتم گفت خیلی دیوونه ای. گفتم می‌دونم، دوسَم داری؟ هیچی نگفت.
همون‌جور یخی نیگام کرد فقط. همونجور که معلوم نیست دوستم داره یا ازم بدش میاد یا اصن اگه بمیرم میاد سر خاکم یا نه...
حالا می‌دونم گاهی وقتا میاد.
می‌شینه زیر درخت، آهنگ میذاره، اولاش گریه هم می‌کنه.
خاک سرده دیگه، از یه جایی به بعد دیگه آدم گریه اش نمیاد سر خاک کسی. هروقت میاد گنجیشک میشم می‌شینم رو شاخه بالایی درخت، نیگاش میکنم، حظ می‌کنم از تماشا.
از بالای درخت هی جیک جیک میکنم یعنی این گنجیشکه، دیوونه بوی تن تو شده، میشه بیاد بشینه کف دستت؟ جواب نمیده. بلد نیست زبون گنجیشکا رو. هیشکی بلد نیست.
می‌دونم یه روز میاد بالاخره،
با لبخند. مه باشه، خنک باشه هوا
خنک خوبه که من دوست دارم، چیه همش گرما که اون دوست داره؟ بعد میاد می‌شینه کنار سنگ کهنه میگه من دیگه میرم، باس ببخشی، یکی دلمو برد، دیگه نمیام
اون وقت من از بغل سنگ قبرم، گل میدم. گل صورتی. گل رو بچینه، بذاره گوشه موهاش، قشنگ بشه، یارش خوشش بیاد. منم که گنجیشکم دیگه، پر می‌کشم می‌رم یه جایی که نبینمش. هیشکی رو نبینم. دیدن نداره دنیا.
همینه روزگار. هر کی رو دوس داری، یه روز باید بهش بگی برو،
دل تو خوش، دل ما هم خوش به خوشی شما.
این هم یه نامه واسه چشمات، توت فرنگی محبوب من. قربانت، گنجیشک.
کانال رمان ماhttps://eitaa.com/romansaramamanomid
...
دست پخت مادرم❤️
قرمه سبزی دست پخت مادرم که دوست داشتم تو پیجم به یادگار بمونه

داستانک💔

پدر بزرگم از اون مردای کوچه بازاری قدیم بود، تهشم تو سن هفتادوپنج سالگی دلش بسته شد به دل خانجونم.
روزی که خانجونم دمنوشش یخ کرد و از دهن افتاد، همون روز آقاجون فهمید کی و برای همیشه از دست داد.
روز آخری که همه تو خونه جمع شده بودن برای تشییع خانجونم، آقاجون گوشه ی خونه کز کرده بود و هیچی نمیگفت، ماتم گرفته به فرش دستبافت زیر پاش زل زده و سیگار بهمن خاموشش لای انگشتاش خشک شده بود، آقاجونم، کسی که تموم روستا جلوش خم و راست میشدن، کمرش خم و شکسته شده بود.
دلم طاقت نیاورد با اون وضع تنهاش بزارم،
نزدیکش شدم و روبه روش نشستم،
نگاهم خیره ی رد اشک خشک شده ای شد که از چشم چپش تا ریشش و تصاحب کرده بود.
این مرد چطور میخواست دووم بیاره.
بی هوا چاک دهنم وا شد و گفتم
خیلی دوسش داشتین نه؟
با جوابی که داد خشکم زد.
_هیچوقت دوسش نداشتم.
یه نگاهی بهم کرد و گفت :
همیشه دوست داشتم عاشق بشم،
خنده ی تلخی کرد و گفت به ابهتم نگاه نکن،
دلم دوست داشت واسه یکی بلرزه،
کار که نشد نداشت، بلاخره لرزید.
۲۰ سالم که بود،
یه روز اقام حجره رو به من سپرد،
تو مغازه سرم گرم لول کردن پارچه ها بودم
که یه صدایی دلم و لرزوند، درست خاطرم نیست چی گفت، اما ته کلامش این بود که یه پارچه ی خوبِ اصل و نصب دار بهش بدم.
تنها نبود، دو نفر دیگه همراهش بودن، نگام تو نگاش که افتاد حالی به حالی شدم، نمیخواستم بخندم اما خنده بدون اجازه ی خودم رو لبم نشسته بود .
وقتی فهمیدم واسه چی پارچه رو میخوان دنیا رو سرم آوار شد،
یه چند متر چادری سفید واسه سفره ی عقد.
فهمیدم واسه خودش میخواد.
نمیدونم راز نگاش چی بود که از اون روز به بعد جز نگاه اون چیز دیگه ای ندیدم، ته توشو در اوردم و فهمیدم کیه، یه چند بارم با اینکه میدونستم شیرینی خوردس از دور میپاییدمش، از رفیقم دوربینش و به زور قسم خدا و پیغمبر گرفته بودم که حداقل یه عکس ازش داشته باشم.
از گوشه ی جیبش یه عکس رنگ و رو رفته در آورد و داد دستم . زیبا بود شرقی.
یه لبخند رو لبش نشست و بغضی گفت:
خانجونت خبر داشت و با این حال زنم شد،
میدونست دلم گیره،بیست ودو سالم که شد آقام پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا باید زن بگیری، اونقدر فشار آوردن که ریش و قیچی رو سپردم دست خودشون، اما این عکسم از خودم دور نکردم.
خانجونت همیشه تا یه روز بعد از شستن کتم اخماش تو هم بود و نگاهم نمی کرد، به دل خودش داشت ناز میکرد که منِ بی صاحاب بخرم .
منم میدونستم سر همین عکسِ که میره تو خودش، اما هیچوقت گله ای نمی کرد،
همیشه ام عکسِ تو جیب کتم باقی بود .
دو روز پیش انگار تو حال خودش نبود که گفت خیلی خوشگل بوده،
ماتم گرفتم از غمِ تو صداش.
نگام کرد و گفت: محمود من خیلی زشتم ؟
هیچی نگفتم و اون گذاشت پای اینکه خیلی زشته.
دیشب وقتی میخواست بخوابه بهم گفت خیلی دوستت دارم اونقدر که فکر کنم پیش خدا ام رسوا بشم ...
کاش توام دوستم داشتی محمود، حسرتت به دلم موند.
دستش و قالب سر خمیدش کرد و گفت:
حالا که نیست، دلم عجیب میزنه، اصلا انگار نمیزنه، سرم سنگینه، هر چی زور میزنم اشکی نمیاد، یه چی چسبیده بیخ گلوم و ول کن نیست، بهش میگم اخه لامصب تو دیگه چیی که خودت و چسبوندی بهم، حالم بده ، اصلا نمیدونم این چه حالیه که دارم اما فکر کنم دلم براش رفته، یعنی باهاش رفته، بلاخره دلم و برد، حالا من با این جسم بی دلم چه کنم ؟
اصلا مگه بی دلم میشه زنده موند ؟
حالم بده
دلم تنگشه
به اندازه ی پنجاه سال دلم براش تنگه ...
برای کسی که امروز برای اولین و آخرین بار دیدمش...
چه حسرت به دل رفت و چه حسرتی نشوند به دل بی دلم.
آقا جونم تو هفتادوپنج سالگی عاشق زنی شد که پنجاه سال باهاش زندگی کرده بود...

کانال رمان ما❤️https://eitaa.com/romansaramamanomid
...
کیک سفارشی بهاری بابونه
چون ک پست قبلی ب دلتون نشست یه پیام از دل یه زن براتون نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد❤️
می‌شد من هم مثل تمام زن‌ها، آرامش و رهایی و زنانگی را تجربه کنم. می‌شد من هم هر صبح با آسودگی خیال بیدار شوم و هیچ نگرانیِ آزار دهنده‌ای در قبالِ مخارج و پروژه‌ها و کارهای عقب‌افتاده نداشته‌باشم و دغدغه‌های شیرین و دلچسبی مانند خرید لباسی جدیدتر و پارچ و استکان و فرشی به روزتر و نوبت مانیکور و پدیکور و رنگ مو و هزار موضوع خوشایند دیگر داشته‌باشم و حالم با پوست لطیف و شادابم خوب باشد. می‌شد مسئولیت‌های مغایر با روحیه‌ی ظریفم به عهده نگیرم و با اعصاب آرامم، چهره‌ای مهربان و خونسرد از خودم به عنوان یک خواهر، مادر یا همسر دوست‌داشتنی و یک کدبانوی نمونه در ذهن‌ها ثبت کنم تا هرکجا ترشی‌هایشان جا نیفتاد، برنج‌هایشان قد نکشید، فسنجان‌هایشان روغن نینداخت یا شیرینی‌هایشان خمیر شد، بدون مکث از من سوال کنند و برای داشتنِ فرزندی آرام و حرف‌گوش‌کن از من راهکار بخواهند. ولی من آنقدر مسئولیت‌های زمخت و طاقت‌فرسا روی شانه‌هایم ریخته‌بود و آنقدر به کارهای سخت‌تری مشغول بوده‌ام و برای تداوم داشتن و زیستن، دویده‌ام و جنگیده‌ام، که هرگز فرصت نکردم یک کدبانوی نمونه باشم و در این حیطه به کمال برسم. من به جای دستور پختی هیجانی‌تر برای مرغ و قرمه‌سبزی و پیتزا، دنبال شغل و درآمد دوم و سوم گشته‌ام و عادت کرده‌ام بیشتر در این گوشه از معادله بایستم!
من شاید ندانم فسنجان چطور به روغن می‌افتد ولی خوب می‌دانم ماه که به نیمه رسید، چطور و با چه سرعت و هراسی باید دوید و کار کرد و کم نیاورد. من شاید برنج‌های کوتاه قدی درست کنم، ولی طاقتِ بلندی در به دوش کشیدنِ رنج‌های مردانه دارم. من شاید فرصت کم‌تری برای رسیدگی به خودم و تفریح کردن و با دوستان نشستن داشته‌باشم ولی خوب می‌دانم تفاوتِ سرِ برج با آخرِ برج چیست و قسط‌های عقب افتاده چقدر ترسناکند.
من پذیرفته‌ام که از من کدبانوی خوبی در نمی‌آید و اصلا هم ناراحت نمی‌شوم که کسی دست‌پخت مرا دوست نداشته‌باشد و اصلا هم ناراحت نمی‌شوم کسی از من نپرسد اجاق گازم را با چه محلولی تمیز می‌کنم و اصلا ناراحت نمی‌شوم اگر کسی بپرسد بااین سن، چرا موهای شقیقه‌ام نقره‌ای شده و چرا از وقتِ ترمیمِ ناخنم خیلی گذشته، چرا لاک نزده‌ام یا چرا حواسم نبوده کتانی را با کت و شلوار نباید بپوشم و رنگ شالم را باید با کیفم ست می‌کردم... من پذیرفته‌ام هرکسی در این جهان هدف و مسئولیتی دارد و آدم‌ها شبیه به هم نیستند و شبیه به هم زندگی نمی‌کنند و شبیه به هم راضی و خوشحال نمی‌شوند. از کجا معلوم؟ شاید اگر من کدبانوی نمونه‌ای بودم و این دغدغه‌ها و مسئولیت‌ها را نداشتم، و احساس خوبی نداشتم! هرچند... گاهی وسط هزارتوی رنج‌های زمانه، واقعا دلم تنگ می‌شود برای در نهایتِ آرامش "زن" بودن و به گل‌ها آب دادن و بدون فکر و خیال، خانه را گردگیری کردن و ظرف‌ها را سرِ حوصله و با وسواس در کابینت چیدن و برنج‌های قدبلند دم کردن و خورشت‌های به روغن‌افتاده پختن! گاهی واقعا دلم تنگ می‌شود برای آرام بودن و هیچ نگرانیِ ناگزیر و آزار دهنده‌ای نداشتن و با کفش‌های پاشنه‌بلند و ذهنی آرام وسط حوضچه‌ی اکنون ایستادن و دلبری کردن...
...
نون خامه ای

نون خامه ای

۳ هفته پیش
و بی شک من در یکی از شب های همین سالهای جوانی ام، بجای آن که قبل از خواب
خودم را در لباس عروس درکنارت تصوّر کنم،
بجای آن که قربان صدقه ی عکس هایت بروم
و به بهانه ی احمقانه ای برای پیام دادن،فکر کنم،
بجای آن که برای بچه هایمان
دنبال اسم هایی شبیه نام تو بگردم و دعا کنم،
پسرمان شبیه تو باشد،
"به امیدِ اینکه عشق بعد از ازدواج هم به وجود می آید.."
به عَقدِ مردی که تمام ملاک هایم را دارد، در خواهم آمد...
لباس عروسی به تن میکنم که به سلیقه ی تو نیست..
در تمام ساعاتِ جشن به این فکر میکنم
که اگر امشب تو کنارم بودی،
چقدر خنده هایم مصنوعی نبود..
چقدر در لباسِ دامادی دوست داشتنی تر میشدی
و چقدر دلم برایت ضعف میرفت...
به خودم دلداری میدهم که
عشقِ بعد از ازدواج مقدس تر است..
.
چندسالی میگذرد و هربار که در آشپزخانه
قرمه سبزی ام را میچشم،به این فکر می‌کنم
که چقدر چاشنیِ عشق را کم دارد...
هربار که از جاده ای باریک
در دلِ جنگلی مِه آلود میگذریم،
در سکوت به عمقِ مِه خیره میشوم و
به این فکر می‌کنم که این
درست همان جاده ی رویایی ست
که عاشقش بودی،همان جاده ای که باید در تمامِ طولش
من میوه در دهانت میگذاشتم و
تو برایم آواز میخواندی ...
سال ها بعد...
من کدبانوی میانسالِ خانه ای هستم
که...که هیچ چیز کم ندارد...
تار موهای سفیدم دیگر قابل شمارش نیست
و عادت کرده ام به دوست داشتنِ پدرِ بچه هایم...
بچه هایم بزرگ شده اند و به ازدواج فکر میکنند..
و من آن روز...
به فرزندانم خواهم گفت:
"عشق بعد از ازدواج هم به وجود می آید،
به شرطِ آن که قبل از ازدواج
"هیچوقت" تجربه اش نکرده باشی!"
...
شیرینی تر برشی

شیرینی تر برشی

۳ هفته پیش
اموزش رایگان این شیرینی جذاب و پر طرفدار تو کانال زیر
https://eitaa.com/mamanomid1399
روی پیام سنجاق شده بزنی اموزش کیک اسفنجی خامه کشی و تزیئن رو مرحله به مرحله توضیح دادم سوالی هم بود دایرکت در خدمتم مرسی ک هستید❤️
...
کوفته

کوفته

۳ هفته پیش
پیرزن تنهایی بود بی بی زهرا، یخچال نداشت، شاید پول نداشت یا شاید احساس نیاز نمی کرد،
آن وقت ها کسی زیاد گوشت و آذوقه تو یخچال نمی گذاشت. اگر پول داشتند روزانه می خریدند غذایی می پختند و خلاص
بی بی مثل خیلی ها برای آب خنک کوزه داشت اما آب یخ خیلی دوست می داشت.
به قول خودش: جگرش حال میومد با آب یخ.
دم غروب راه می اُفتاد می آمد خانه ما و موقع رفتن یک قالب بزرگ یخ می گرفت و می رفت
حواسمان نبود اما این یخ گرفتن ها بهانه ای بود برای درآمدن از بی کسی،برای شب نشینی و کوتاه کردن شبهای تنهایی.
توی جایخی یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسه بی بی زهرا" بود.
درِ خانه اگر باز بود بی در زدن می آمد تو و اگر سر شام بودیم فورا یک بشقاب هم می آوردیم برای او.
با بابا رفیق بود!
برایش شال گردن و جوراب پشمی می بافت و باهاش که حرف می زد توی هر جمله یک "ننه " می‌گفت. ..
یک شبِ تابستان ، مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ بی بی زهرا، پرده را کنار زد و آمد تو.
بچه ی فامیل که از ورود یکباره یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود، جیغ زد و گریه کرد.
ننه به بچه‌ آبنبات داد. نگرفت،
بیشتر جیغ زد.
بچه‌ را آرام کردیم و فورا کاسه یخ بی بی را از توی جایخی آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را می انداخت توی زنبیل بی بی آرام گفت:
"ننه! از این به بعد دَر بزن.......!"
ننه، مکث کرد.
به بابا نگاه کرد؛
به ما نگاه کرد و بعد بی حرف رفت.
و بعد از آن، دیگر بی بی زهرا پیِ یخ نیامد.
کاسه اش ماند توی جایخی و روی یَخِش، یک لایه برفک نشست.
یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانه ی ننه.
در را باز کرد.
به بابا نگاه کرد.
گفت: "دیگه آبِ یخ نمی‌خورم، ننه!"
آب تو کوزه هم خوبه..
نگاهش به بابا غریبه شده بود.
شبیه مادری شده بود که بچه هایش بی هوا بُرده باشندَش خانه سالمندان.
او توی خانه ی ما کاسه داشت،
بشقاب داشت
و یک "پسر".
یک درِ آهنی
یک در نزدن
وحالا...
وحالا حرفِ پدر،
ننه را پرت کرده بود به دنیای تنهاییش و فهمیده بود که این پسر برای او پسر نمی شود.
بی بی یک روزِ داغ تابستان مُرد.
توی تشییع جنازه اَش کاسه ی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمُرده اَشک ریخت و مُدام آب یخ خورد.
یادمان باشد یک حرف،
یک عکس العمل، یک نگاه،.
کولاک می کند گاهی.
کاسه یخ بهانه عشق و مهربانی بود
خدا می داندکه کاسه یخ هر کدام از ما کِی؟ کجا؟
در یخچالِ دلِ چه کَسانی هزار بار
برفک گرفت و شکست و پَرت شد و دیده نشد.
یا بگذاریم آدم ها آب کوزه شان را بخورند
یا اگر آب یخی بهشان دادیم دیگر ازشان دریغ نکنیم...
...
کیک سفارشی جشن تکلیف
💔زری💔
زری همیشه بهم میگفت: تو پدرخوبی میشی،
زری دختر همسایمون بود …
تو همه ی خاله بازی ها من شوهر زری بودم ، رضا و سارا هم بچه هامون…
همیشه کلی خوراکی از خونه کش می رفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ، زشت بود دست خالی بیام، یادمه یه بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه ی نهارمون رو بردم واسه زن و بچه ام وقتی رفتم تو حیاط، زری داشت به بچه ها می گفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد…
وقتی زری می گفت باباتون، جوگیر می شدم…
واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ، آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت،
نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید، دیدجا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست یه دمپایی خوردم، دو تا لگد، گوشمم یه نیمچه پیچی خورد، بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ، منم ذوق مرگ شدم...
اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگ ها بیشتر بدونن ، اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن، ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینوبهم بده اینو نده ، سوا کردنی نبود ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته...
یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم ازاون محل میریم وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد، درد گریه ش بیشتر از همه ی کتک هایی بود که خورده بودم منم جوگیر، زدم زیر گریه مرد که گریه نمی کنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما، مرد هم گریه می کرد روز آخر هر چی پول از بقیه ی خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم واسه زری یه عروسک گرفتم،
گفت اسمش رو چی بذارم گفتم دریا، وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب تو جشن تولد یه رفیقی...خودش بود...
همون چهره فقط قد کشیده بود
رفیقم رو کشیدم کنار و گفتم این کیه؟
گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده آخه شوهرش از داربست افتاده و نمی تونه کار کنه،
گفتم بچه هم داره،گفت توکه فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا…
زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو ذهنم تکرار میشه
دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت،
زری زری زری …نمی دونم من پدر خوبی میشم یا نه ولی می دونم تو مادر خوبی شدی...
اگر دوست داشتید تو کانال رمان عضو بشید که هر شب پارت گذاری داریم❤️https://eitaa.com/romansaramamanomid
...
بامیه

بامیه

۱ ماه پیش
دختر کُرد(لیلا)
قصاص یا خون بها؟
دختری که برادرش بخاطر قتلی که انجام داده بود خون بها شد!
یه رمان پر از سختی و رنج و دوری از خانواده اگر شما هم علاقه ب رمان دارید وارد لینک زیر بشید و از امشب ۳ قسمت از رمان رو براتون مینویسم بخونید ❤️رمان قابله باشی جذاب و عاشقانه های مظفرالدین شاه ک در کانال هست❤️
https://eitaa.com/romansaramamanomid
دستور این بامیه لذیذ هم در کانال زیر موجوده
https://eitaa.com/mamanomid1399
...