دمپختک

۱.۳k لایک
۷۷ نظر
فاصله دختر تا پیرمرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبروی آبنمای سنگی
دخترک کمی آنطرف تر بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود و رو به آبنمای سنگی گریه میکرد.
پیرمرد از دخترک پرسید: ناراحتی؟
- نه
_ مطمئنی؟
_نه
_ چرا داری گریه میکنی؟
_دوستام منو دوست ندارن
_ چرا دوست ندارن؟
_ چون قشنگ نیستم
_ تاحالا کسی ای رو بهت گفته؟
_ چی رو؟
_ اینکه تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
_ راست میگی؟
_ از ته قلبم آره
_ دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش شاد شاد دوید؛
لحظاتی بعد پیرمرد داستان کوتاه عاشقانه ما اشک هایش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!

نظرات

...
قربونت برم
فاطمه جون ناراحت شدم از ناراحتیت. انشالله هرچی خیره به یاری امام زمان برات پیش بیاد
قربونت برم عزیزمی گلم
مشاهده سایر نظرات