خیلی وقتها خیلی ها را دیر به دیـر می بینیم.
دیر به دیر حرفهایمان را میزنیم،دیر به دیر قربان هم میرویـم.
خلاصه که وقتی به هممیرسیـم میفهمیم دیر شده بود انگـار!
اما حرفـی نمیزنیم.
چون از عمق رابطه خیالمان جمع است.
ایـنبار کمی دیر تر شد
دیدارمان.
کمی بیشتر مانده بود
حرفهایمان...
اینها دلیلـی نبود برای اندازه دوست داشتنمان...
همه ی ما از این آدمها داریم.
از این آدمهای واقعی زندگی...
آدمهایی که الکی و تکراری حالتان را میپرسند که آخر آدرس فلان جـا و تلفن فلان دوست را میگیرندو خلاصه دلیل الو گفتنشان خودِخودت نیستی،هم هستند.
اما من عاشق آدمهایی هستم که شاید ماهی یکبار اسمشان روی موبایلت می افتد.
اما وقتی اسمش را روی صفحه ی تلفنـت میبینی،خیالت از زندگی جمع میشود.
آنهایی که عمقشان با تُ معلوم است.
آنهایی که قرار نیست بابت احوال نپرسیدنـها سوال پیچت کنند.
آنهایی که وقتی بعد از هر چند وقت که باشد وقتی میگویی الو
این را نمیشنوی:نباید حالی بپـرسی...!؟
آنها میگوینـد:
گفتم حالت را بپرسم...
...