عکس شیرینی بهشتی
رامتین
۸۴
۱.۷k

شیرینی بهشتی

۳ فروردین ۹۸
سلام دوستای گلم،سال نو همگی مبارک💋🌸🌸
خدا به سیل زدگان هم صبر بده🙏🙏🙏

سال پنجاه وشش دوران طلایی زندگیم بود.علی مدیر عامل شده بود وبا بزرگان و وزرا ودرباریا رفت وآمد داشتیم.یه خونه بزرگ وزیبا تو یکی از خیابانهای اعیان نشین تهران خریدیم.منم یه دوره آشپزی وشیرینی پزی نیمه خصوصی پیش آشپز مشهور یکی از بهترین هتلهای اون زمان رفتم.دسرهایی که اون زمان خیلی تو بورس بود ومنم برای مجالسم درست میکردم،کرم کارامل وبروله،موس شکلاتی وپلمبیر بود وکیک مکزیکی وباقلوا پسته وسیب اونم با خمیری که خودم درست میکردم رو مهمانهام خیلی میپسندیدن.غذاهم رولت(دستپیچ گوشت که وسطش تخم مرغ پخته میزاشتم)،مرغ شکم پر،ژیگو ومیگو پفکی ومرغ کیوسکی وسالاد روس والمانی بود.از بیرونم اغلب برنج وکباب میاوردن ولی مهمانها غذاهای منو میپسندیدن وبه اونها دست نمیزدن.میز میچیدم از این سر حیاط تا اون سر با گل ارایی بسیارشیک البته دوتا خانمم خدمه داشتم که مدام جلو دستم کار میکردن وظرفا رو میشستن وکمک میکردن ومن فقط غذا ودسر اماده می کردم.خلاصه زندگی شاهانه ای داشتم.دوقلو هابهترین کودکستان میرفتن که زبان باهاشون کار میکردن وخیلی روان صحبت میکردن.فرح هم یه پرستار داشت که قدم به قدم پشت سرش بود وتمام کاراشو انجام میداد.اغلب شبها هم یا رستوران بودیم یا جشن ومهمانی.کم کم داشت زمزمه های انقلاب شنیده میشد.ولی قشر مرفه وهمینطور خیلی از مردم باورشون نمیشد که قراره رژیم عوض بشه وفقط فکر میکردن یکسری سر وصدا میاد وبه زودی همه چیز آروم میشه.سال پنجاه وهفت اوضاع بدتر شد.علی گفت بهتره شما بروید شهرستان پیش پدر ومادرم ولی ما نمیپذیرفتیم.روزابیشتر خیابونها لاستیک میسوزوندن وراه بندون بود دوقلوها کلاس اول میرفتن(درست یا غلط زودتر گذاشتیمشون چون هر دو بسیار تیز هوش بودن وبیشتر از سنشون میفهمیدن)روزا که مینی بوس میومد دنبالشون دلشوره داشتم تا بعد از ظهر سالم برگردن.اغلب میومدن وبا وحشت اوضاع خیابونا رو برام تعریف میکردن که مردم داد میزنن وآتیش روشن کردن.یه روز هر چی منتظر شدم برنگشتن همیشه ساعت چهار میومدن ولی ساعت پنج بود وبرنگشته بودن پاییز پنجاه وهفت بود وهوا کاملا تاریک هرچی با مدرسه تماس میگرفتم پاسخ نمیدادن علی هم برای یه ماموریت رفته بود بیرون شهر ماشینو برداشتم برم که سرایدارمون گفت خانم تنها نروید وپسرش که راننده مون بود منو برد(خانوادگی برامون کارمیکردن مادرشم خدمتکارمون بود ).نزدیکیای کودکستان که رسیدیم تو اغلب کوچه ها لاستیک آتیش زده بودن ومردم شعار میدادن.منم بی حجاب بودمو وموهامو بلوند کرده بودم سرمو از پنجر بیرون کردم بپرسم کدوم کوچه بازه یکی گفت خارجی کثیف وحمله کردن ...

یکدفعه یه عده فریاد کشان حمله ور شدن طرف ماشین اصلا زمان نبود توضیح بدیم خارجی نیستم،خارجی کجا بود،همگی چشماشون از حدقه زده بود بیرون ورگ گردنشون برجسته وفقط میخواستن خشمشون را سر یکی خالی کنن به هر حال خارجیم نبودیم به قول اونا مستکبر وکاخ نشین بودیم.راننده گفت خانم محکم بشینید وسریع انداخت رو جدول وانچنان دور زد که افتادم کف ماشین،از ترس نمیتونستم بیام بالا ، راننده مدام میپیچید تو کوچه پس کوچه ها تا بالاخره رسیدیم دم خونه ورفت تو وگفت خانم شما نیایید وخودش ومادرش گفتن ما پیاده میریم بچه ها رو میاریم،مادرشم یه مقنعه جانماز که کوتاه بود ویه کش از کنار گوش داشت ومینداختن پشت سر پوشید ویه چادر نماز ودوان دوان راهی شدن.دلم مثل سیر وسرکه میجوشید میگفتم یعنی چی شده نکنه مینی بوس بچه ها رو گرفتن نکنه آتیشش زدن وهزار فکر دیگه.دوساعت طول کشید تا با بچه ها که شدیدا خسته و وحشت زده بودن برگشتن.تا اومدن بغلشون کردم وهرسه زدیم زیر گریه.ومدام میگفتن مادیگه مدرسه نمیریم منم میگفتم باشه باشه نمیزارم بروید.تقریبا نصفه شب بود علی با سر و وضع آشفته برگشت وگفت دیگه تهران جای موندن نیست بریم شهرستان پیش پدر ومادرم.خیلی از مهندسا شرکت فردا میرن خارج ماهم بریم اوضاع که اروم شد از شهرستان برمیگردیم.حقوق کارگرا رو دادومرخصشون کرد تا صبح زود برن.(خانواده سرایدارمون گفتن مامیمونیم و حواسمون به خونتون هست نگران نباشید.کنار در حیاطمون یه ساختمان جمع وجور دو طبقه براشون ساخته بودیم که یه در به بیرون مستقل داشت ویه در به حیاط.)ماهم سریع لباسامونو جمع کردیم وپول نقد وطلا جواهر وصبح زود با ماشین حرکت کردیم به سمت اصفهان،به امید اینکه چند هفته دیگه برمیگردیم.به اصفهان رسیدیم نرسیده به سی وسه پل دیدیم مردم از روبرو میدون وفرار میکنن ومیگن ارتشیا دارن میان وصدای تیر اندازی از میدان مجسمه(انقلاب)شنیده میشد .حالا تو این موقعیت ماشین خاموش کرد وبه هیچ وجه روشن نمیشد.علی گفت بریم تا نکشتنمون وفرخ وفرخنده رو میکشید ومیدوید ومنم فرح رو درحالیکه یه شیشه شیر تو دهنش بود وبا لذت میخورد گرفتم بغل وپشت سرشون میدویدم .از شدت ترس حس میکردیم هر چی میدویم انگار داریم درجا میزنیم وپیش نمیریم جمعیتم هول میداد وکفشمو از پام دراوردن ولی نه میشد ایستاد نه برگشت وگرنه زیر پا له میشدیم یه مسافتی رافرار کردیم تا رفتیم تو کوچه ویه خونه در را برامون باز کرد بعد از دوساعتی که تو حیاطشون موندیم سر وصدا خوابید همه رفتن و علی هم رفت وماشینو با بدبختی وهل دادن مردم روشن کرد ورفتیم شهرستان...
...