عکس آلبومی از کارهای گذشته ام
رامتین
۵۲
۲.۱k

آلبومی از کارهای گذشته ام

۹ فروردین ۹۸
قسمت73و74داستان گلپونه

بعد از دوهفته دوباره یه نصفه شب سعید اومد دنبالمون وسوارمون کرد وبردمون یه روستای اروم دیگه همین که رفتیم خونه دیدیم بچه ها وطلا اونجان چقدر خوشحال شدیم برای اولین بار از دیدن طلا هم خیلی خوشحال شدم اون دوهفته زندانی بودن تو باغ برامون مثل سالها سخت گذشته بود.چندین ماه هم اونجا بودیم،سعید به اهالی گفته بود اینا جنگ زده هستن وخونه زندگیشونو تو جنگ از دست دادن.خرج خورد وخوراک واجاره خونه اون زمانمونم با فروش طلاهام بود علی هم گاهی یه مبلغ ناچیزی بابت تعمیر رادیو و...از اهالی میگرفت،اون مدت علی خیلی کلافه بود بال بال میزد مردی که انقدر فعال بود انقدر روابط عمومی قوی داشت حالا تو یه ده کوچیک حبس شده بود،خودم تو خونه به بچه ها درس میدادم،کلا روستا مدرسه نداشت بچه ای هم نداشت همه رفته بودن شهرزندگی میکردن.یه روز طبق معمول سعید اومد وبرامون مواد غذایی وچیزایی که لازم داشتیم آورد ودیدیم خیلی تو فکره بعد از کلی مقدمه چینی گفت دایی خونتونو فلان ستاد مصادره کرده،رنگ علی پرید حالش بد شد وبعد حمله قلبی بهش دست داد،سعید انداختش رو دوشش و سوار ماشینش کردیمو رفتیم بیمارستان اولین شهرستان ،گفتن امکانات نداریم بروید یه جای دیگه رفتیم اصفهان،رفتیم یه بیمارستان اصفهان گفتن باید پول واریز کنید گفتیم الان نداریم شما بستری کنید جور میکنیم پرستار رفت وامدوگفت خانم دکتر کشیک میگن نمیشه اول پول گفتم من باهاش حرف میزنم رفتم تو اتاق دیدم وای خدا مو قرمز همکلاس دبستانمه انقدر خوشحال شدم پریدم بغلش کردم خیلی سرد برخورد کرد گفتم الان پول نیاوردیم تو بستری کن جور میکنیم.با کمال وقاحت گفت جور کردید بیاین.سعیدم هر چی این در واون در زد نشد.یه لحظه یاد تموم کمکهای مادرم که موقرمزی رااز خاک بلندش کرد وخرجشو داد تا تونست درس بخونه افتادم همون کمکهایی که اگر نبود الان خودشم مثل مادرش یه کارگر در خونه مردم بود.حداقل بابت نمکی که خورده بود یه کمک میتونست بکنه که نکرد،هر چی التماس کردم فایده نداشت،باسعید علی رو بردیم یه بیمارستان دیگه تو راه دیدم علی تکون نمیخوره به سعید گفتم هر چی تکونش دادیم فایده نداشت علی رفت بهشت.بعد از اون برگشتیم شهرستانشون ومراسم را برگزار کردیم.بماند که از چند جا منو خواستن وکلی فرم پر کردمو وکلی سوال جواب شدم وتمام مراحلم سعید همراهیم میکرد وبا کمک آشناهایی که داشت کمک میکرد مراحل سریعتر وآسونتر پیش بره.دیگه خطر از منو بچه ها دور شد.رفتم اصفهان ویه خونه کوچیک اجاره کردم طلا میفروختمو خرج میکردم.اصلا مغزم کار نمیکرد ...

چند ماهی بعد از علی انگار منم مرده بودم دلم نمیخواد از اون روزا بگم که چه حالی داشتم یه روز چشمم به بچه ها افتاد دلم براشون سوخت چقدر نامرتب بودن با سر و وضع کثیف ومظلوم یه گوشه نشسته بودن بلند شدم گفتم جسم علی با ما نیست ولی روحش که هست دلش نمیخواد ما تو این وضع باشیم،بچه ها رو بردم حمام ورفتم براشون نان تازه خریدم با پنیر وخیار وگوجه براشون سفره انداختم وبا لبخند باهاشون حرف زدم وشوخی کرد چشماشون از تعجب گرد شده بود باورشون نمیشد من حالم خوب باشه تو این مدت بیشتر دختر عمه هام میومدن وبراشون غذایی میاوردن اگر نبودن که از گرسنگی مرده بودیم ،یه نگاهی به دور وبر کردم تو خونه هیچی نداشتیم چندتا فرش رنگ ورو رفته که عمه ودختر عمه هام بهمون داده بودن با چهارتیکه وسایل آشپزخانه از کجا به کجا رسیدیم.بلند شدم رفتم کلی طلا فروختم تلویزیون ویخچال وظرف وقابلمه و وسایل خونه خریدم به اضافه چرخ خیاطی.تقریبا طلاهام رو به اتمام بود.شروع کردم به کار به دختر عمه هام گفتم اگر کسی سیسمونی خواست میدوزم.از زمان قبل ازدواج تا اون موقع دیگه هیچ کاری انجام نداده بودم ولی همش می گفتم میتونم انجام میدم.دختر عمه مهربونم یه مقدار پارچه اورد گفت بدوز برای یه اشنا میخوام،فهمیدم الکی میگه میخواست کمک حالم باشه درعین حال غرورمو نشکنه،نشستم دوختم ولی تمرکز نداشتم تا میخواستم کار کنم فکرم هزار راه میرفتم دیدم نمیشه نمیتونم فعلا نمیتونم توان تمرکز نداشتم.پول رهن خونه رو عمه ام میداد ،باید کار میکردم تا انقدر تو خودم نباشم.دسر وشیرینی پزیم خوب بود ولی زمان جنگ شکر وهمه چیز کوپنی بود ونمیشد کاری کرد.یه مهد کودک رفتم برای کار مدیرشو که دیدم شناخت منو دختر عموی شهرام وشهرزاد بود یکساعتی حرف زدیم از خودم وخودش وهمه چی گفتیم.(شهرام وزنش بچه نداشتن گویا زندگی مساعدیم نداشتن از اولش مدام درگیری ودعوا داشتن،شهرزاد یه دختر داشت زندگیش خوب بود هر دو خارج بودن.)گفت بیا معاونم باش حساب وکتاب مهد را داشته باش،البته بهم خیلی لطف کردچندین سال اونجا کار کردم درامدم زیاد نبود ولی چرخ زندگیمون میچرخید کم کم توان تمرکز پیدا کردم،گلدوزی وخیاطی میکردم کمک خرج بود.طلا همه کاری کرد بتونه باغ را از برادر علی پس بگیره ولی پس نداد اونم نفرینش کرد.ندیدمش ولی میگفتن به بد دردی مرد.طلا مدام میومد سر بهمون میزد خیلی افتاده شده بود آزاری نداشت،انگارتا علی بود وظیفش آزارمون بود ،چند سال بعداز علی فوت شد.ابراهیم دوباره اومد خواستگاری ولی معلوم بود عمه ودختر عمه هام ناراضین ...
...
نظرات