عکس آلبومی از کارهای گذشته ام
رامتین
۵۷۳
۲.۶k

آلبومی از کارهای گذشته ام

۹ فروردین ۹۸
قسمت آخر داستان گلپونه
علیرغم میل خودم بخاطر عمه ام اینا واینکه خودمم سه تا بچه قد ونیم قد داشتم به ابراهیم جواب رد دادم.ابراهیم چند ماه بعد نامزد کرد ولی قبل از عروسی مظلومانه شهید شد.فرخنده وفرخ شانزده ساله شده بودن یه روز یه پسری زنگ زد وگفت برا امرخیر مزاحم شدم گفتم شما گفت تشریف بیارید دم در رفتم از تعجب دهنم باز مونده بود پسرعایشه بود گفتم تو کجا اینجا کجا چطور پیدامون کردی الکی گفت کلی پرس وجو کردم.کلی خوشحال شدم رفتیم تو وپذیرایی وگفت من میخوام با فرخنده ازدواج کنم ماحرفامونو باهم زدیم تعجب کردم گفتم چطور گفت فرخنده برام نامه نوشت وهمه چیو گفت ما الان یکساله از طریق نامه درارتباطیم هم خوشحال شدم از زبلی فرخنده هم ناراحت که چطور من اصلا متوجه هیچی نشدم.فرخنده پاکت نامه کارت پستالای اون سالا رو نگه داشته بود وادرس پسر عایشه را از اونجا داشت.گفتم یه وقت رو ترحم نخوای ازدواج کنی با دخترم گفت نه این چه حرفیه ومن از بچگی فرخنده رو دوست داشتم،گفتم اختلاف سنتون خیلیه گفتن ما مشکلی نداریم.سرتونو درد نیارم ازدواج کردن سال بعد فرخم قاچاقی رفت پیششون .فرخنده منشی شوهرشه سه تا دختر بزرگ دارن سه تا داماد ودوتا نوه دارن،با تمام فراز وفرودا الان خوشبختن.پسرم هم تحصیلکرده است الان امریکا زندگی میکنه دیر ازدواج کرد ویه پسر ده ساله داره خیلی وضعش خوبه خونه بزرگ پراز گل وبا صفا داره.دختر کوچیکمو دادم به یه پسر بازاری اصفهانی،ماشالله از سر وزبون خودش وشوهرش اونام دوتا پسر دبیرستانی دارن وخوشبختن.
منم چهل سالگی یه ازدواج مزخرف دیگه کردم با یه مرد زن مرده که دوتا دختر داشت،حاجی وضعش عالی بود رستوران دار بود .از خرج کردن کم نمیزاشت همینطور از زیر آبی رفتن😲.ده سالی هم با هم زندگی کردیم که هر روزش یه داستان بود.ازش جدا شدم اونم نه به راحتی کلی جریان واتفاق داشت.وقتی خونه حاجی بابا فروش رفت بین دوتا عمه ام وعموم تقسیم شد عموم سهمشو کامل برداشت.عمه هامم لطف کردن وبه من ویکی از دخترعمه هامم که تنها بازمانده از بقیه خواهر برادراشون بودیم به هر دومون مبلغ قابل توجهی دادن.من دوتا اپارتمان بزرگ وخوب خریدم یکی برای زندگیم ویکی رو اجاره دادم برا خرجم،زندگیم فراز وفرود زیاد داشت،ولی از هیچکدومشون ناراضی نیستم وناشکری نکرده ونمیکنم. فقط همیشه میگم دوتا اشتباه بزرگ تو زندگیم کردم اولیش جواب رد دادن همون بار اول به ابراهیم بود ودومیش ازدواج با حاجی.خلاصه اینکه زندگی سیب است گاز باید زد با پوست.
بد وخوب همه چی درهمه .
ممنونم از همه ی دوستان که صمیمانه همراه داستانم بودن.
پایان
...
نظرات