رحمت با عصبانیت یه نگاه به من کرد ورفت سمت دیوار وبا مشت گره کرده به دیوار کوبید وگفت خدایا صبرم بده ،صبر،صبر.دونستم خیلی عصبانیه وقتی سه بار بگه صبر،آخه تجربشو چندباری داشتم،یه بار وقتی تازه اومده بودم اینجا وشبا سرگرمم میکرد وبرام شیرینی میاورد کلی خوشحال شدم وبا ذوق گفتم آقا رحمت شما خیلی خوبید ،شما مثل بابام هستید،یکدفعه رحمت صورتش رفت تو هم وانگار چندشش شد،بعد گفت خدایا صبرم بده،صبر،صبر،بعدم گفت اینی که الان گفتی دیگه هیچوقت نگو.وبعدم رفت لحافو کشید سرشو خوابید.منم فردا جریانو برا محترم تنها محرم رازم گفتم،اونم گفت واای دختر این چه حرفیه خاک تو سرت کنن ،آدم به شوهرش که نمیگه تو مثل بابامی یا مثل داداشمی،گفتم چرااا.گفت آخه کارایی که شوهر آدم با آدم میکنه وبا داشش نمیکنن ونباید بکنن.بعد از توضیحات محترم فهمیدم چه گندی زدم وچرا حال رحمت منقلب شد.خلاصه اون شبم فهمیدم حال رحمت بهم ریختس،از ترس عقب عقب رفتم وچسبیدم به دیوار.رحمت لباسشو کند وپرت کرد یه طرف بعد کوزه آب رو خالی کرد رو سرش ،
چشمش به من افتاد که چسبیده بودم به دیوار اومد طرفم ،کف دوتا دستشو گذاشت رو دیوار دو طرفم بین بازوهاش گیر افتادم،بهم گفت چی رفتی به خالت گفتی ،گفتی من مرد نیستم،گفتم نه به خدا غلط بکنم ،شماخیلیم مردی،خندش گرفت گفت از کجا میدونی،موندم چی بگم،گفت تو چشمام نگاه کن وجوابمو بده،با خجالت نگاش کردم موهای حالت دارش خیس شده بود وچند تارش رو صورتش بود نگاه نافذشو بهم دوخته بود،صورتش چقدرمردونه بود با اون بینی نیزه ای وسیبیل بلند .گرمای نفسشو رو صورتم حس میکردم،گفت بگو که خودتم طالبی،چشمامو ازش دزدیم ولبمو از خجالت گاز گرفتم گفت من میمیرم برا حجب وحیات ولی بگو چشم تیله ای بگوبگو تا رحمت برات قربونی شه،داشتم زیر نگاهش ذوب میشدم،با خجالت سرمو اوردم پایین به نشانه تایید تکون دادم،یه دفعه رحمت یه نفس عمیق کشیدوگفت به قربونت برم و.............................
فرداش رحمت شاد وسرحال بیدار شد وزیر لب آواز میخوند.
و دیگه خیال خاله کاملا راحت شد وآسوده زندگی کرد.
بی بی میگفت زندگیم خیلی شیرین میگذشت،همه چی عالی بود،تا اینکه گلریز
پا به ماه شد وبدنش ورم کرد همه میگفتن عادیه و فلانیم همینطور بود و...ولی روزبه روز بیشتر باد میکرد عالم خانم نگران وکلافه بود مادر گلریز مدام میگفت نه چیزی نیست،آخرش عالم خانم طاقت نیاورد وفرستاد دنبال قابله دوتا قابله ی کاربلد که میشناختن دستشون بند بود ویکی دیگه اومد که تجربه ای نداشت وگفت چیزی نیست ،فرداش گلریز شده بود عین بادکنک وباز مادر گلریز خیلی خونسرد عمل میکرد ومیگفت دخترا دیگه ام هم همینطور بودن ولی عالم خانم برادرشوهرمو مجبور کرد ببرش مریض خانه،تازه مادرگلریز ناراحت شد وگفت اونجا کثیفه ودخترمو مریض میکنین و...
ولی بالاخره بردنش وگفته بودن بچه مرده وکلیه مادر هم از کار افتاده وطولی نکشید که ازبین رفت،دومین تجربه مرگ بعد از پدرم بود،چقدر دردناک بود،برادرشوهرم ضجه میزد،ومادر گلریز هم ناله ونفرین میکرد و میگفت دکترا کشتنش اگر خونه بود الان زنده بود.چهلمش شد وزمزمه ها شروع شدکه بچه دوسه ساله گلریز مادر میخواد .هر چی گلرخ گفت من نگهش میدارم گفتن نه نمیشه تازه مرد هم خوب نیست بی زن بمانه وخلاصه سر دوماه برادر شوهری که چنان ضجه میزد که دل سنگ کباب میشد موهاشو اب وشونه کرد ورفت زن دوم را گرفت البته بی سر وصدا ورقص آواز،از فرداش ناسازگاری گلرخ با عروس جدید وجنگ ودعواها شروع شد وبه حدی رسید که سر ماه برادرشوهر وعروس جدید جمع کردن ورفتن جای دیگه اتاق گرفتن.وسهراب پسر دوسالش موند پیش عالم خانم.خانواده شوهر محترمم اومدن واجازه گرفتن تا عروسشونو ببرن وهفته قبل عروسی جهاز برون داشتیم،چندتا طبق دار وحمال با قاطر آوردن.جهاز محترم دیدنی بود میز وصندلی چوبی اعلا داشت کمد آیینه دار وچندین صندوق چوبی بزرگ وکوچیک،ظروف مسی شامل قابلمه وابگردان وصافی وکفگیر وملاقه وآفتابه لگن برا دست شستن وگلاب به روتون آفتابه بسیار سنگین مسی و...بود،وسایل سنگین رو توسط قاطر وحمالها حمل کردن،داخل طبق ها هم پارچه انداختن ونقل ریختن واول بقچه خلعتی رو گذاشتن که شامل پارچه وچادرنمازی وچارقد برا مادر داماد بود وعبا وشب کلاه وپیراهن برا پدر داماد وبرادراش.بقیه طبق ها هم بقچه های ترمه وگلدوزی شده ای بود که لباسا عروس و اسباب حمام عروس واسباب حمام داماد و وسایل اصلاح داماد که تو یه کیف چرمی بود وشامل فرچه وتیغ وشونه دسته نقره وکاسه کوچیک برا کف صابون وسینی زیرشون که همگی نقره بود وچندتا پارچه کوچیک برا تمیز کردن صورتشون .دیگه جونم براتون بگه یه طبقم چراغهای لاله عباسیوگلاب پاش وچینی وبلورایی که سر طاقچه میچیدن بود ودریکی هم ...18
...