عکس سمبوسه
f.khanoomi
۵۵
۴۸۳

سمبوسه

۲ مرداد ۹۸
#استعفاء_پارت23و24و25
مادرم با چشمان اشک آلود وارد اتاق شد و پدرم، پس از او داخل آمد.با دیدن اشک های مادرم ، لبخند از چهره ام محو شد و خودم رو در آغوشش پیدا کردم.من و مادرم هر دو اشک می ریختیم و پدرم تنها نگاه می کرد.یک نگاه غمگین! چند لحظه بعد ، پدرم به سمت در حرکت کرد و خواست بیرون بره که با ورود علیرضا به اتاق مواجه شد.هر دو در یک لحظه ماتشون برد.من و مادرم با دیدن این صحنه ، هردو دست از گریه برداشته و با نگرانی به آن دو نفر خیره شدیم.علیرضا سرش رو پایین انداخت و به زمین نگاه می کرد ومن در دلم قربون صدقه ی این شرم و حیای مردانه اش میرفتم.
پدرم اخمی کرد و گفت :« شما اینجا کاری داشتید؟!» علیرضا سکوت کرده بود.پدرم نگاهی به نایلون خرید علیرضا کرد و ادامه داد:« یادم نمیاد ازتون خواسته باشم که برای دخترم چیزی بخرید.» با شنیدن این حرف بابا، خواستم دهن باز کنم و چیزی بگویم که مادرم به آرامی جلویم رو گرفت و در گوشم گفت:« بحث های مردونه رو بذار خودشون حل کنن دخترم.» آهی کشیدم و ساکت موندم.علیرضا لبخندی زد و گفت:« آقای حمیدی من منظور بدی نداشتم. فقط خواستم برای...» پدرم نذاشت حرفش رو ادامه بده و گفت:« به کارمند سابق شرکتتون کمکی کرده باشید و بیایید عیادت ؟!» لبخند علیرضا جایش رو به اخم کوچکی داد که به پیشانی انداخته بود.خیلی مودبانه حرفی زد که تموم وجودم پر از حال خوبی شد که باعث شد همه ی درد هایم رو فراموش کنم:« نخیر.برای خانوم آیندم خرید کردم.اومدم عیادت کسی که حاضرم هر کاری بکنم تا همسرم بشه» پدرم یک لحظه در چشمان علیرضا خیره شد.به گمانم او هم مثل من صداقت خاصی را در چشمان این پسر میدید و بعد چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت.علیرضا سلامی گرم به مادرم کرد و با دیدن قیافه ی نگران من لبخندی زد تا من هم از نگرانی در بیایم.چقدر خوشحالم که مردی در کنارم هست که پشتم را گرم میکند حتی با لبخندش در شرایطی که خودش از همه آشفته تر است.مگر یک دختر از مرد زندگی اش چه میخواهد! جز اینکه مرد بماند و مردانه پایش بماند و پشتش را خالی نکند و مهمتر از همه اینکه عاشقانه و صادقانه دوستش بدارد...مادرم رفت تا با دکتر صحبت کنه که علیرضا هم از این فرصت استفاده کرده و شاخه گل رز قرمزی رو که پشتش قایم کرده بود رو در آورد وکنار تختم زانو زد و گل رو به طرفم دراز کرد .اولش با لبخند فقط نگاهش کردم اما نمیدونم چی شد که یکدفعه ناخودآگاه اشک هایم سرازیر شدند نمیدونم چرا اما نتونستم جلوی ریزش اشک هایم رو بگیرم.دست خودم هم نبود.نه اینکه اشک شوق باشند نه! در نبود علیرضا اون هم در بی خبری ، خیلی عذاب کشیده بودم و دلم نمی خواست هیچ وقت اون روز ها تکرار شوند .شاخه گل رو از دستش گرفتم اما همچنان گریه می کردم. علیرضا مات و مبهوت و نگران نگاهم کرد و گفت:«مهراوه!؟ چیشد ؟ من کار اشتباهی کردم چیزی گفتم ؟» سرم رو به طرفین تکون دادم که گفت:« پس برای چی گریه میکنی قربونت برم؟ تروخدا گریه نکن!الان منم گریه ام میگیره. ببخشید.ببخشید.گریه نکن دیگه ...آخه...آخه طاقت ندارم» جعبه ی دستمال کاغذی رو به سمتم دراز کرد .با دستمال اشک هایم رو پاک کردم.نگاهم کردو با مهربانی گفت:« چی باعث شد گریه کنی آخه؟!» آهی کشیدم و خجالت رو کنار گذاشتم.این مرد لایق این بود که حرف دلم رو بشنوه .لایق محبت من بود .در چشمانش نگاه کردم و گفتم:«دلم برات تنگ شده بود.» با شنیدن این جمله علیرضا اول فقط تک تک اجزای صورتم رو نگاه کرد و در چشمانم مکث کرد.خنده ای از سر ذوق کرد و گفت:« نمیدونم چی بگم» بعدش شرمنده نگاهم کرد و گفت:« ببخشید.فقط میتونم بگم شرمندتم.خیلی هم شرمندتم.چرا باعث اشکهات شدم! قول میدم.یه قول مردونه که دیگه هیچوقت تنهات نذارم.به هر قیمتی که شده»لبخندی زدم و ازش بابت گل تشکر کردم و گفتم:« خیلی قشنگه», که داشت در جوابم میگفت:«پیش زیبایی شما هیچ...»که مادرم رسید.هر دو ساکت شدیم و در یک آن، بحث رو کاملا عوض کردیم. کمی که از گفت و گو های سه نفره ی مان گذشت دکتر برای معاینه ام اومد وگفت:« خدا رو شکر روحیه گرفتید.اولش حال روحی تون از حال جسمی تون بدتر بود. مرخص اید» به علیرضا نگاهی کردم.همونطور که دور بودن از هم باعث عذاب هردومون شده بود ، بودن کنار هم باعث حال خوبمون شده بود.اون روز وقتی علیرضا در کما بود، بعد از لطف خدا، حضور من باعث بهبودش شد و امروز هم بودن علیرضا و روحیه دادن هاش قوت قلبم شد و نبودش رو به طرز شگفت انگیزی جبران کرد...به آرومی و کمک مامان از تختم پایین اومدم.باورم نمیشد که پایم توی گچ بود و تا حدودیک ماه و نیم دیگه باید با این عصای مسخره این طرف و اون طرف میرفتم.لنگان لنگان به سمت در می‌رفتم و علیرضا که کیف و وسایلم رو گرفته بود، در رو باز کرد و دائم مراقب بود که لیز نخورم و مردم باهام برخورد نکنن تا نیفتم.با چشمهام دنبال پدرم گشتم اما نبود.خواستیم با تاکسی هماهنگ کنیم که علیرضا گفت:« مگه غیرت من کجا رفته که من باشم و اون وقت شما بخوایید با تاکسی برید»و بعدش در ماشین رو برام باز کرد .تشکر کردم و نشستم.مادرم هم جلو نشست تا من عقب راحت باشم.بین راه سکوت کرده بودیم که من در این آرامش پلک های گرمم رو روی هم گذاشتم و خوابم برد اما حس میکردم که مادرم با علیرضا حرف میزد . در رابطه با اینکه از دست بابام ناراحت نشه و... با شنیدن صدای باز شدن در عقب توسط علیرضا پلک هایم رو به آرامی باز کردم و گفتم:« رسیدیم ؟!» لبخندی زد و گفت:« بله بانو! افتخار میدید پیاده بشید ؟» ,لبخندی زدم و در حالیکه با دستم چشمانم رو می مالیدم گفتم:«چرا بیدارم نکردی!» علیرضا نگاهی به اطراف انداخت و بعد گفت:« انقدر ناز خوابیده بودی که دلم نیومد» با شنیدن این حرف یکدفعه به خودم اومدم و دنبال مادرم گشتم ؛که خندید و گفت:« نگران نباش.حواسم هست جلوی مامان از این حرفها نزنم فعلا.مامانت رفته در هارو باز کنه که شما بری ...(بعد بهم نزدیکتر شد وخیلی یواش به شوخی گفت)اگه خواب می موندی مجبور می شدم بغلت کنم ببرمت داخل» چشمهایم گشاد شدند و دهنم باز موند که شروع کرد به خندیدن و من هم به دنبالش نخودی خندیدم و گفتم:«دیوونه» لبخند پررنگی زد و گفت:« دیوونتم دیگه» مادرم علیرضا رو صدا زد و من هم به کمک عصایم و با مراقبت های علیرضا از ماشین پیاده شدم. مامانم ازش خواست که لااقل برای یک استکان چایی هم که شده داخل بیاد اما گفت که باید زودتر برگرده.من و مامان خیلی ازش تشکر کردیم در آخر هم بوق زد و دستی تکون داد و رفت..........
سلام دوستان با وفا و خوش ذوقم...خیلی معذرت میخوام.از همتون که منتظر رمان می مونید.ببخشید. حالم خوب نبود.😞اصلا...حال دلم هم بدتر از اون ...لطفا برای حال دلم دعا کنید که حاجتم روا بشه و حال دلم خوب بشه... دیشب و پریشب حالم بد بود الانم دلم گرفته.این سمبوسه ها رو هم خوهرم زحمتشو کشیده چیدم،سس زدم و عکس گرفتم... اما برای رمان تا دو سه ساعت وقت گذاشتم تا بیشتر از این شرمندتون نشم و بتونم سه پارت رو یکجا بنویسم.چون خودم این درد بی خبری رو کشیدم و میدونم خیلی بده از کسی بی خبر باشی...مرسی که هستید دوستای فوق العاده ی من
فداتون😊قربون نگاتون😆
...
نظرات