f.khanoomi
f.khanoomi

دستور پختی یافت نشد

یلدای1401
f.khanoomi
۶۱۰

یلدای1401

۲ دی ۰۱
#چالش_یلدای_استاد_سراجی 🍉💐
#کیک_تاپ‌فوروارد
#پاپسیکلز
#یلدا #چالش

پاییز رفت و عشق، در اقبال ما نبود🍂
آن حس و حال خوب، در احوال ما نبود

چندین و چند بار شمردیم جوجه را
آمارها مطابق امیال ما نبود

ما در پیاله، عکس کسی را ندیده ایم
دیدار یار ، لایق امثال ما نبود...

🍉🍉لایک‌ فراموش نشه🍉🍉🥰
زحمت فرااوووونی داشت.
ولی از نتیجه راضی بودم 😇🌼
فداتون🤗قربون‌نگاتون🤠
...
کیک تولد
f.khanoomi
۷۱

کیک تولد

۲۷ آذر ۰۱
دخـتــَــر کـه بــاشی
میـدونـی اوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه
دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــاهگــاه دنیــا
آغــوش گــَرم پـــِدرتـه
دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی
کـه مـیتونی تو دستــت بگیـــری و
دیگـه از هـــیچی نتــرسی
دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه
هر کـجای دنیـا هم بـــاشی
قَویتــریـن فرشتــه ی نِگهبـــان پـــدرته🥰
الهی خدا همه‌ی بابا هارو حفظ کنه در پناه خودش❣️
...
کیک تولد باباجانم😇 10 آذر
از صفر تا صَد کیک هنر خودم😊
که در برابر زحمات بابا برامون، (هیچ) محسوب میشه
ممنون از تک تک‌تون
فداتون🌼قربون نگاتون💝
...
کیک خیس
f.khanoomi
۱۴۱

کیک خیس

۲۶ آبان ۰۱
تو مهربان باش بگذار بگویند ساده است ،
فراموشکار است ، زود میبخشد ..
سالهاست دیگر کسی در این سرزمین، ســاده نیست ...
اما تو تغییر مکن !
تو خودت باش و نشـان بده آدمیت هنوز نفس میکشد ...🥺💫

سلام رفقا 😊بعد از یعالمه مدت (تقریبا یکسال ) همت کردم و پست جدید گذاشتم😅
این کیک اصلا معرکه بووود😋جاتون خالی، ولی یک شبه خورده شد😌 با رسپی نیکا جان درست کردم 😍حرف نداشت👌🏻💚
لایک و کامنت‌هاتون،باعث قوت قلبمه، پس دریغش نکنید😇🌹
الهی پاییزتون دلگیر نباشه و توی سرما، دلتون گرم به عشق بشه💌
فداتون😚قربون نگاتون😉
...
چیزکیک یلدایی
f.khanoomi
۱۸۵

چیزکیک یلدایی

۱۰ بهمن ۰۰
میدونم یه مدل دیگه از عکاسی این چیز کیکم رو قبلا گذاشتم🤤، ولی خواستم آخرین پارت رمانم یه پست عشقولانه باشه🤗🥰پس لطفا حسابی لایکش کنید🌸
#استعفاء_پارت82 #پارت_آخر
با علیرضا حرف زدم و زمانیکه مطمئن شدم که قصد شکایت از دخترعمویش رو نداره، از شرکت خارج شدم. جلوی ورودی، منتظر آژانس بودم که زهرا رو دیدم. در کسری از ثانیه همدیگه رو بغل کردیم و فشردیم. تا اومدن ماشین باهم گپ زدیم. چقدر این دختر، توی این قضایا بهم کمک کرد و همراهیم کرد. تشکر کردن مفصل رو گذاشتم برای یه فرصت بهتر که هم بتونم سوار آژانس بشم و هم اون از کارهای شرکت جا نمونه چون مرخصی ساعتیش، تموم شده بود...
چند روز گذشت. خونه‌ علیرضا شون بودم که صبح موقع خوردن صبحونه پدر علیرضا گفت: « مهراوه جان برای عروسی فکراتونو کردید؟!» دست از خوردن کشیدم؛ نیم نگاهی به علیرضا انداختم و رو به پدرش گفتم: « حقیقتش بابا جون، اصلا فرصتی نداشتیم راجع بهش حرف بزنیم.» مادر علیرضا لبخندی زد : « خب دخترم اینجوری دیر میشه. نامزدی طولانیش خوب نیست. من به خانوادت زنگ میزنم ناهار بیان پیش ما. وقتشه باهم درموردش حرف بزنیم دیگه.» کمی خجالت زده شدم:« اینجوری زحمت میشه مامان. بهتر نیست بذارید برای بعد از ناهار؟ » اخم کوچیکی کرد و گفت: « ای بابا!! این چه حرفیه مهراوه. غریبه که نیستین. بعدشم خودت هستی کمکم خیالم راحته» و بعدش چشمکی زد و خنده کنان بلند شد. من هم با لبخندی جواب دادم: « اونکه صد در صد. چشم»...

بعد از صرفِ ناهار، جلسه‌ی بین دو خانواده برگزار شد و نتیجه‌اش منتهی شد به تصمیم گیری من و علیرضا. تصمیم مهمی گرفتیم که هم توی خرج و مخارج صرفه جویی میشد و هم از اسراف جلوگیری می‌کرد. قرار شد جشن عروسی نگیریم و فقط لباس عروس کرایه کنیم و یه آرایشگاه رفتن و تهش هم آتلیه برای عکس. بدون هیچ تالار یا جشن دعوتی. بعدش هم بریم پابوس آقا، مشهد. و از اونجا برگشتنی، بریم سر خونه زندگیمون.
این تصمیم، خانواده هارو خیلی متعجب کرد اما هرچه که بود به نظرمون احترام گذاشتن و استقبال کردن. برای خونه هم، قرارشد با هزینه‌ای که برای عروسی کنار گذاشته‌بودیم و وامی که گرفتیم، یه خونه ی نقلی رهن کنیم...

به اون روزها که فکر می‌کنم، بابت خیلی چیزها خداروشکر میکنم و به خودم و علیرضا افتخار می‌کنم. خیلی ها در راه رسیدن به هم سختی میکشن،. مخالفت می‌بینند، بی پولی، نا امیدی یا هرچیز دیگه‌ای باعث میشه تا سخت و دیر به هم برسند یا حتی پا پس بکشند و به هم نرسند. ما هم سختی های زیادی داشتیم و مطمئنا هنوز هم در داستان زندگیمون، با مشکلات برخورد می‌کنیم.
در تمومیِ این فراز و نشیب ها، نمی‌گویم که دختر قوی بودم و نا امید نشدم...
اما نا امیدیِ من، زمین خوردنم، شکست هایم، گریه ها و بی خوابی هایم، همه و همه پله‌ای شدند برای بالا رفتن تا پا پس نکشم و از تلاش دست برندارم. بعد از توکل به خدا، توی این مسیر،. داشتن کسی که از علاقه‌اش به خودت مطمئن باشی و بدونی هر اتفاقی هم که بیفته، کسی هست که عشقش به تو، روزنه‌ای امید در ناامیدی هاست، باعث میشه که دوباره دست روی زانو بگذاری و بلند بشی.
برای زندگی، برای از نو ساختن و برای «عشـق»
عشق!!
همیشه آنچیزی نیست که تصورش را داریم.
سخت‌تر و تلخ تر از آن است که تصورش را کنی .
عشق همین است.
- ع: علاقه‌ی
- ش: شدید
- ق: قلبی
عشق فاصله‌ی مکانی نمی‌شناسد.
عشق تو را به چالش و امتحان می‌کشد تا مطمئن شود که حس تو واقعی ‌است
و میزانِ عشقِ تو،. همان نیرویی است که نمی‌گذارد دست برداری از رویاهایی که با عشقت ساخته ای....
پس حواسمان باشد،. وقت و عمر و تمامیِ هزینه‌هایی که قرار است در این راه بکنیم، صرفِ آدمِ درستش باشد.
کسی که عشقش را به تو اثبات کند و همیشه برایش در اولویت باشی. با ارزش باش رفیق...
پایان❤️🌺❤️

بی‌قرارِ تو ام و در دلِ تنگم گِله‌هاست
آه بی‌تاب شدن، عادتِ کم‌حوصله‌هاست
مثل عکسِ رخِ ماهـت، که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست... 💔😔
الهی که خدا، یه جور ویژه بهمون نگاه کنه و یه عشق ناب و موندگار قسمت همه باشه❤️🌼
از تک تک شما مهربونا ممنون. میدونم خیلی صبوری کردید تا رمانم رو به پایان برسونم😅مدت زیادی نبودم، دیر به دیر می‌گذاشتم چون واقعا مشغله داشتم.
میدونم نویسنده‌ی کوچکی بیش نیستم پس هر ایرادی اگر در قلم بنده بود، به بزرگی و محبت خودتون چشم پوشی کنید🙏🏻🤗ممنون میشم اگر درباره حسی که نسبت به رمانم داشتید نظر بدید. واقعا خوشحالم میکنید
استوری هارو دنبال کنید😉
فداتون♥️قربون نگاتون♥️
...
پیراشکی
f.khanoomi
۴۲

پیراشکی

۵ بهمن ۰۰
#استعفاء_پارت81
علیرضا نگاهی به آقاحامد انداخت که باعث شد لبخند کمرنگی بزنه و از اتاق خارج بشه. لحظه ی آخر که نزدیک در شده بود برگشت و گفت: « آخ ولی علیرضا!! کاش میذاشتی حسابش رو بذارم کف دستش. دِ آخه آدم انقد سیریش؟؟» علیرضا چشم غره ای رویش رفت که سکوت کرد و بین چهارچوب در بود که دوباره به سمت ما برگشت که اینبار علیرضا شاکی شد و گفت : « ببین با چه زبونی بگم؟ آقا دو کلوم میخام با خانمم حرف خصوصی بزنم. اجازه میدی قربان؟؟» آقای معتمد چشمانش را ریز کرد و نگاه خبیثانه ای به ما انداخت و دست به سینه به دیوار تکیه داد و گفت: « آهاااا !! پس بگو خلوت زن و شوهریه! دِ نه دیگه. نه علیرضا جان اشتباه نکن. خانم حمیدی وقتی اینجان، دیگه میشن کارمند سابق شرکت نه همسر شما. شما هم که مدیر شرکتی. دیگه فکر نمی‌کنم حرف خصوصی بینتون باشه. که اگه باشه... » من بزور خنده ام رو نگه داشتم و سرم رو به پایین انداختم تا متوجه نشن. اما علیرضا با چشمانی از حدقه بیرون زده نگاهش کرد و گفت: « حامد اعصاب ندارما!! بانمک بازی درنیار. من میتونم بعنوان مدیر شرکت الان نگهبانی رو خبر کنم که ازت پذیرایی کنه توی حیاط. ببینم آبروداری میکنی جلو نامزدم یا نه مجبور میشم اون روی خودمو نشون بدم.» آقا حامد درحالی که دستانش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفته بود، رو به من گفت: « من که میرم ولی توصیه ام به مهراوه خانوم اینه که تا قبل از عروسی این بشر رو کاااامل بشناسید. یک آدمیه که کافیه فقط عصبانی بشه...» علیرضا بین کلامش با صدایی بلند گفت: « حااااامد!! خستم کردی. من علیرضا نیستم اگه تا آخر امسال زنت ندم تورو. » آقای معتمد خنده‌ای سر داد و بیرون رفت. بعد از اینکه در رو بست، دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و خندیدم تا علیرضا متوجه نشه. معلوم بود حسابی کلافه شده. وقتی به سمتم برگشت که خیلی جدی و معمولی نگاهش می‌کردم. نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: « خب! بهتره زودتر راجع به اینا توضیح بدم تا همه چیز روشن بشه برات. ببین مهراوه! من کاملا از اومدن سهیلا اینجا بی‌خبر بودم. نمیدونستم که توی شرکت استخدام شده بوده. امروز هم اومده بود برای پیشنهاد همکاری با شرکتشون با همون برگه ای که دستته.» سوالی که ذهنم رو اشغال کرده بود و اذیتم می‌کرد رو پرسیدم : « مطمئنی که با اون ظاهر و آرایش و ادکلنی که کل سالن رو بوش برداشته، اومده بود برای پیشنهاد همکاری و قرارداد ؟» علیرضا چشمانش رو بست و عصبی دستی لای موهایش کشید و گفت: « بهم اعتماد داری که؟؟» با سرم علامت مثبت دادم و گفتم : « اگر نداشتم، با دیدنش اینطوری واکنش نشون نمی‌دادم.» لحنش کمی آروم شد: « پس بذار حرفم تموم بشه. توی بعضی از شرکت ها، بعضی از کارمندهاشون خیلی جلب توجه می‌کنند. اصلا با همین ترفند سعی دارن جذب مخاطب داشته باشند. که تو قبلا توی شرکتم بودی و میدونی چقدر با این جور کثافت کاریا مخالفم و پوشش در محل کار برام مهم بوده همیشه. اما خب اینا مهم نیست. چیزی که مهمه ، این بود که به احتمال زیاد؛ دلیلِ این همه رسیدگی به خودش این بوده که تظاهر به زیبایی و جذابیت کنه یا یه جوری بخواد خودش رو از تو سر تر نشون بده و من رو نسبت به گذشته و عاشق تو بودن پشیمون کنه. که کور خونده و این آرزو رو به گور می‌بره. اما جدای از این بحث ها، وقتی رفتارم رو دید که خیلی قاطعانه و بدون فکر و تأمل، درخواست همکاری باهاشون رو رد کردم، خیلی جاخورد و عصبی کلی چرت و پرت گفت و تهش هم این عکسارو گذاشت روی میزم.» نگاهی دوباره به عکس ها انداختم. یک سری فتوشاپ مسخره از من بود که احتمالا خیلی براشون وقت گذاشته بود. ولی خب تموم این مدت، من. علیرضا با هم درارتباط بودیم پس نمیتونه باورکردنی باشه. با شنیدن صدای علیرضا، نگاهم رو از عکس ها برداشتم : « میخواست با اون عکس‌ها، اعتماد و ذهنیت من رو به تو بهم بزنه. درواقع آخرین تلاشش بود و تیری در تاریکی. با دیدن اونها، حتی یذره هم تردید نکردم و مشخص بود فتوشاپه ولی انقدر از این کارش بدم اومد که همه رو پرت کردم طرفش. که دیگه وقتی نا امید شد، شروع کرد به گفتن اون دَری وَری ها که خودت همون لحظه رسیدی و شنیدی‌شون.
نفس عمیقی کشیدم و ته دلم خداروشکر کردم از بابت اینکه این اتفاقات داره تموم میشه.
لبخند پررنگی زدم و رفتم روی صندلی کنارش نشستم و دستش رو گرفتم. نگاهم کرد. از همان نگاه‌هایی که یک دنیا حرف پشتش خوابیده. با نگاهش می‌گفت که با وجود مرد بودنش، تکیه‌گاه می‌خواهد. با انگشتم، دستش رو به آرومی نوازش کردم و گفتم: « همه‌ی این اتفاقات، سختی ها، دوری‌ها من و تورو به چالش کشوندن. همه‌ی گریه هامون، حرف هایی که شنیدیم، شب‌هایی که بیدار بودیم و به هم فکر می‌کردیم ما رو به هم نزدیکتر کرده. (بغض شدیدی عین یک لقمه ته گلویم گیر کرده بود نگاهم رو ازش دزدیدم که متوجه اشک‌هایی که در چشمم حلقه زدند نشه) میخوام... میخوام این رو بدونی علیرضا که لحظه ای نبود که فراموشت کنم. دروغ چرا؟؟ تلاش کردم، وقتی ازت رنجیدم و پشتمو خالی کردی، برای همیشه بذارمت کنار و فراموشت کنم ولی نشد. خدا شاهده حتی یه لحظه هم نتونستم ازت متنفر باشم با وجود اون همه حال بدی که به من دادی. این آخرا، ته دلم میگفتم خدایا با اینکه خیلی حالم بد شد ازش اما هرچی که هست، من میخوامش و حتی اگه بخوام نمیتونم بیخیالش بشم. ولی مهم این بود که فهمیدم حسی که بهت دارم بیشتر از ایناست که بتونم به زبون بیارم.» بعد از گفتن اون جملات، اشک های مزاحمم رو که ناخودآگاه سرازیر شده بودند رو پس زدم. نگاهش کردم. اینبار در عمق نگاهش، امیدواری و ذوق دیدم. بزور و به‌سختی لبخندی زدم که در یک حرکت غیرمنتظره، من رو محـکم در آغوش کشید. طوری که حس کردم دارم لِه میشم. اما خیلی برایم لذت بخش بود. اصلا بغل گرفتنی که ساده و آروم باشه که لذتی نداره. باید همینقدر محکم و حال خوب‌کن باشه...
پارت بعد😉خیییلی زود
فداتون🌼قربون نگاتون🤗
...
کیک تولد خونگی
f.khanoomi
۳۵
هنری از دوست هنرمندم🤗😅🌺
#استعفاء_پارت80
مانعش نشدم. وارد خونه که شدیم، کاملا یادم رفت که مامان با دیدن صورت زخمی ام، ممکنه چه عکس العملی نشون بده. اما دیگر برای این فکر ها دیر شده بود. زودتر از من چشمش به علیرضا افتاد و باهم روبوسی کردند. با دیدن من لبخندی زد و گفت : «چرا نگفتی علیرضا میاد شام د... ببینم صورتت چیشده؟!» دست و پایم رو گم کردم. علیرضا نجاتم داد : « یه عده دزد و شیّاد، میخواستن کیفشو بزنن. دیگه خداروشکر زود رسیدم. نجاتش دادم» چشم غره ای به رویش رفتم که سریع قیافه ی سوپرمن به خودش گرفت و مامان هم شروع کرد به خداروشکر کردن و حرص زدن و بیشتر از همه، تعریف کردن از علیرضا. با اخم گفتم: « انقدر از دامادت تعریف نکن مامان، لوس میشه من نازش رو نمیکشم. شما که اونجا نبودی ببینی. گیر کرده بود من اومدم با قفل فر...» عليرضا سریع دستم رو گرفت تا ادامه ی حرفم رو نزنم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و سکوت کردم. مامان هم بدون اینکه چیزی متوجه بشه، به سمت آشپزخونه رفت و گفت: « اصلا هردوتاتون قهرمانید مامان جان. تا لباساتونو عوض کنید من چای دم کنم .»...
اون شب علیرضا برای شام خونه‌ی ما بود. اصلا نفهمیدم چی شد، چطور شد و حتی برای چی بخشیدمش!! شاید در ظاهر، هنوز مثل سابق باهاش گرم نگرفته بودم و اونقدر شاد و شنگول نبودم ولی وقتی به دلم رجوع می کردم انگار اصلا کدورتی نبوده و دلم، زودتر از من، اتفاقات اخیر رو از یاد برده.
من، صداقتِ علیرضا رو دوست داشتم و اینکه سعی داشت جبران کنه، برایم از هرچیزی با ارزش تر بود. شاید هر کسی این موضوع رو درک نمی‌کرد و شاید هر دختر دیگری جای من بود، طور دیگه ای رفتار می‌کرد اما، عشقِ علیرضا کاری کرد که خیلی زود، اون همه حرف که در این مدت زده بود از یادم بره...
بعد از شام، علیرضا قصدِ رفتن کرد. با اینکه دلم می‌خواست دائما کنارم باشه ولی چیزی به روی خودم نیاوردم و تا جلوی در بدرقه‌اش کردم... چند روزی گذشت. خبرِ نامزدیِ پسر خاله‌ام، سامان توی فامیل پیچیده بود و شنیدن این خبرِ خوش بعد از مدت‌ها، خیلی برام خوشحال کننده بود.اولِ صبح با خاله تماس گرفتم و تبریک گفتم. خواهرم و شوهرش هم دوروزی میشد که اومده بودند . مامان، خواهرم و شوهرش رفته بودند خرید و من هم خونه موندم. در این چند روز، علیرضا تصمیم مهمی گرفته بود. اینکه همه‌ی این قضایا رو پیگیر بشه تا از همه‌ی کسایی که در اون قضیه مقصر بودند، شکایت کنه. خیلی ذهنش درگیر بود و کم‌تر با من در ارتباط بود. درک می‌کردم که این‌همه آشفته باشه اما نمیخواستم این قضیه توی خانوادشون بپیچه و دنباله دار بشه. عموی علیرضا آدم خیلی خوب و آبرو داری بود. به همین خاطر، نخواستم بیشتر از این تنهاش بذارم که یک وقت عجولانه تصمیم بگیره. بعد از صبحونه‌ی نصفه و نیمه ای که خوردم، حاضر شدم تا برم شرکت. خیلی آراسته و شیک لباس پوشیدم . بالاخره هرچی که باشه، بعد از مدت‌ها داشتم به اونجا می‌رفتم. از آژانس پیاده شدم. در عرض چند ثانیه، تک تک خاطرات اون روزی که علیرضا برای اولین بار به من ابراز علاقه کرد از جلوی چشمانم رد شد. وارد سالن که شدم، آقای معتمد جلویم سبز شد. با دیدنش، لبخند روی لب‌هایم پررنگ تر شد. وقتی چشمش به من افتاد، اولش کمی چشمانش رو ریز کرد و اخمی به پیشانی انداخت اما خیلی زود لبخند بزرگی زد و نزدیکم آمد. : «باورم نمیشه دارم درست می‌بینم؟؟ خانم حمیدی؟ بابا پارسال دوست، امسال آشنا؟ این علیرضای مارو برداشتید برا خودتون و دیگه این‌طرفا هم آفتابی نشدیدها...» لبخندی زدم و خواستم جوابش رو بدم که صدای فریاد علیرضا، دلم رو از جا کند. آقای معتمد هم همزمان با من وحشت زده نگاهم کرد و هردو به سرعت سمت اتاق علیرضا رفتیم. در نیمه باز بود. من اول وارد شدم و آقای معتمد پشت سرم. چند برگه و عکس، روی زمین پخش شده بودند و یک خانم هم پشت به من، رو بروی میز علیرضا ایستاده بود. علیرضا سرش رو بین دو دستش گرفته بود. هیچکدوم متوجه حضور من و آقا حامد در اتاق نشدند. آن زن، مشت گره کرده‌اش رو روی میز علیرضا کوبید و با صدایی بلند گفت: « لیاقتت همون دختره‌ی بی سر و پاست عوضی. انقد توی همین شرکت بمون و الکی تلاش کن تا بپوسی و بمیری بدبختِ گدا.» صدای اون زن آشنا بود، خیلی هم آشنا... آقای معتمد خیلی عصبی و بلند، برای اینکه اون‌ها رو متوجه‌ی حضور ما کنه گفت: « ببند اون دهنتو خانم. از کِی تا حالا از شما درباره ی علیرضا و خانمش نظرسنجی کردن که دهنت رو بی‌خود و بی‌جهت باز میکنی؟؟» علیرضا با دیدن ما از جایش بلند شد و متعجب و نگران، نگاهم کرد. اما نگاه من، فقط و فقط روی سهیلا خیره بود. درسته!! دقیقا خود‌ش بود. همونقدر وقیح و مغرور. با دیدنم، لبخند کجی زد. به قدری رژ قرمز روی لب هایش خود نمایی می‌کرد که انگار، ساعت ها برای آرایشش وقت گذاشته. قدم های محکمی برداشتم و سعی کردم خودم رو قوی‌تر از همیشه نشان بدهم. در چند قدمی اش ایستادم. با وجود اینکه پاشنه ی کفش‌هایش ده سانتی بنظر میرسید اما قدِ او همچنان از قدّ معمولِ من، کمی کوتاه‌تر بود. سرد و جدی نگاهش کردم و گفتم : « بهتون یاد ندادن بی دعوت جایی نرید؟» یک تای ابرویَش را بالا داد و گفت : « من لزومی نمی‌بینم برای دیدن پسرعموم بخوام از جنابعالی اجازه بگیرم!! فکر کردی چیکاره‌شی‌‌؟؟ » علیرضا و آقا حامد مات و مبهوت به ما خیره شده بودند. بدون مکث، جوابش رو دادم : « یعنی واقعا تا این لحظه با این همه تلاشی که برای جدا کردنِ ما از هم انجام دادید و موفق نشدید، باز هم نفهمیدین من چیکاره‌ی علیرضام؟ پس بذارید روشنتون کنم. من همون دختری هستم که تو، چندسالِ پیش، تمام زورِت رو زدی تا جای من باشی اما خب، با زور و اجبار نمیشه قلبِ آدما رو بدست آورد . خصوصا اگه تا این حد، دمِ دستی باشی.» نمیدونم چیشد که اونجوری حرف زدم اما، خسته شدم از بس به من تهمت زد و بلا سرم آورد ولي من همچنان باهاش محترمانه برخورد کردم. از حد عصبانیت، صورتش به سرخی میزد و گره به ابروهایش انداخته بود. اونجا بود که علیرضا جلو اومد دست من رو گرفت که آروم بشم و بدون اینکه سهیلا رو نگاه کنه گفت : « جمع کن برو اگه نمیخوای پات به دادگاه باز بشه، دیگه هیچ‌وقت آفتابی نشو توی زندگی من. عمو قلبش مریضه و من نمیخوام با خبر دار شدن از کارهای دخترش اتفاقی براش بیفته.» سهیلا با عصبانیت و بغض و کینه ی شدید نگاهمون کرد و به سرعت رفت و خارج شد. آقا حامدخواست دنبالش بره که علیرضا مانع شد و گفت : « اون دیگه هیچ‌وقت سمت ما نمیاد.» آقا حامد گفت: « علیرضا انقد مطمئنی؟ اگه بخوام به نگهبانی بگم جلوش رو بگیره هنوز دیر نشده ها.» علیرضا درحالی که دستم رو گرفته بود و اشاره می‌کرد روی صندلی بشینم گفت: « نه خیالت راحت حامد . مطمئنم دلش نمیخواد پدرش بی آبرو بشه.» آب دهانم رو غورت دادم و لیوان آبی که علیرضا به سمتم گرفته بود رو تا ته سرکشیـدم. برگه و عکس هایی که روی زمین ریخته بود رو برداشتم و با دیدنشون حسابی جا خوردم. با نگرانی به علیرضا خیره شدم و منتظر شدم تا اتفاقات امروز رو کامل تعریف کنه...
پارت بعد♥️بزودی
فداتون🌼قربون نگاتون😍
...
یلدای1400
f.khanoomi
۸۶

یلدای1400

۴ دی ۰۰
#استعفاء_پارت79
نزدیک به 4 بود و هوا تا حدودی داشت تاریک می‌شد. نگرانش شده بودم ولی کاری هم از دستم برنمی‌آمد. از ترس اینکه بیشتر از این خیس بشم، به سمت نمازخونه‌ی بیمارستان رفتم و در همان حین، مدام اطرافم را می‌پائیدم که نکند بیاید و من را گم کند. داخل نماز خونه، یک شیشه روبه سمت حیاط بود. همانجا نشستم و هرچند دقیقه بیرون را نگاه می‌کردم. فایده ای نداشت. قرآن به دست گرفتم و شروع کردم بعد از مدت ها، به قرآن خواندن. چقدر توی این مدت، با این کتاب، غریبه شده بودم. چرا در اوج مشکلات که باید بیش از همیشه، خودم رو به خدا نزدیک‌تر کنم، فراموشم شده بود که قرآن بخونم؟!! با حالی خراب و دلی گرفته، باز کردم و آیات کتابِ خدایی رو خوندم که خودش گفته از رگ گردن به من نزدیکتره... حالم بهتر شده بود. موبایلم رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم ولی هر چه بوق می‌خورد، بر نمی‌داشت. ترس به دلم افتاد که نکنه از روی عصبانیت، سراغ دختر‌عمویش رفته باشه. در همان استرس ها بودم که از پنجره چشمم بهش افتاد که در نزدیکی نیمکت ایستاده بود و انگار دنبال من می‌گشت. با دیدنش حسابی ذوق کردم و سریع از نمازخونه بیرون زدم و به سمتش رفتم. وقتی که من را دید، اولش اخمی کرد و چیزی نگذشت که محکم من را در بغل گرفت. یک لحظه جا خوردم ولی کمی بعد، من هم دستانم رو دورش حلقه کردم. بوسه‌ی محکمی به گونه‌ام زد و گفت : « لُپ‌هات چقدر گرمه! کجا بودی؟ رفتی داخل؟» سرَم را به نشونه‌ی تایید تکون دادم در همان حال که دستم در دستش بود و راه می‌رفتیم گفت: « نمیدونی اومدم ندیدمت چقدر نگران شدم. ناهار گرفتم توی ماشینه بریم بخوریم.» لبخندی زدم و از نیمرخ، به چشمانش خیره شدم. پرسیدم: « چرا چشم‌هات قرمز شدن؟ کجا رفتی دیر کردی؟؟» بدون اینکه نگاهم کنه گفت: « میدونی از چی دلگیرم؟ از اینکه همیشه یه اتفاقی میوفته که شرمنده‌ات میشم.» در جوابش گفتم: « اینجوری نگو. اتفاق، اتفاقه دیگه. چرا خودت رو سرزنش میکنی؟» گفت: « نه نه اشتباه نکن مهراوه. این با اتفاقات قبل فرق می‌کنه. سهیلا بخاطر من این بلاها رو سر تو آورد.» همانجا ایستادم: « یعنی چی که تقصیر تو بوده؟» دستم رو محکمتر گرفت و گفت: « الان حال هردومون خوب نیست. صبر داشته باشی همه‌ رو توضیح میدم.» با لجبازی دستم را کشیدم و از جایم تکان نخوردم که گفت: « خب لااقل غذا بخوریم سرد میشه. بعدش میگم. بیا مهراوه... دِ بیا دیگه مردم دارن نگامون میکنن. » اخمی به پیشانی انداختم و همراهش به سمت ماشین رفتم. برای من همبرگر مخصوص گرفته بود با پنیر زیاد. می‌دونست که دوست دارم. برای خودش هم همبرگر معمولی. با اینکه عصبی بودم و همچنان اخم کرده بودم ولی دولپی میخوردم. گاز آخر رو که زدم برگشتم تا نگاهش کنم که دیدم از بس خندیده، قرمز شده. چشمانم رو گشاد کردم و با دهان پر گفتم: « هوم؟؟ چیه؟!» سعی کرد جلوی خنده‌اش رو بگیره و بریده بریده گفت: « آخه وقتی عصبی میخوری، بامزه تر میشی. اصلا خیلی مشخصه که میلی نداریاااا» پشت چشم نازکی کردم و رویم رو ازش برگردوندم؛ که خنده‌اش بیشتر شد. چند دقیقه بعد، صدایش رو صاف کرد و خیلی جدی شروع کرد به توضیح دادنِ قضیه: « فقط مهراوه. قبلش یه قولی بهم بده که تا حرفام تموم نشده، هیچ قضاوت یا برداشتی نکنی. باش؟» حرفش رو قبول کردم که ادامه داد: « قضیه بر میگرده به حدود چهار پنج سال پیش. وقتی که من سالِ آخر دبیرستانم بود و سهیلا هم اون موقع سال اول دبیرستان. ما زمان بچگی باهم بازی میکردیم. ولی از وقتی که زمزمه هایی توی فامیل پیچید که ازدواج فامیلی و حرفِ اینکه عقد دختر عمو پسر عمو رو توی آسمونا بستن و اینجور چرت و پرت ها زیاد شد، من خودم رو ازش دور کردم. حتی دیگه توی جمع های خانوادگی، در مورد مسائل درسی هم، باهم حرف نمی‌زدیم. اون هم دیگه اون سهیلای سابق نبود. خیلی عوض شده بود. توی اون سن، لباس های عجیب و غریبی می‌پوشید. همیشه می‌خواست جلب توجه کنه. حتی یادمه یه دفعه موهاشو شرابی رنگ کرده بود و اگه دعوای مدیر مدرسه‌شون و مادربزرگمون نبود، بدتر هم می‌شد. سال دوم دانشگاه بودم اون هم کنکور داشت اون موقع... یه بار جلوی در دانشگاه دیدمش. خیلی جا خوردم. با یه تیپ فجیح و داغون جلوم سبز شد و گفت ازم میخواد باهاش وارد رابطه بشم. چون به من علاقه داره .» اینجای حرف علیرضا که رسید نتونستم تحمل کنم و تا خواستم دهن باز کنم ، انگشت سبابه‌‌اش رو روی لبم گذاشت و گفت: « قرارمون نبود که تا آخرش حرفی بزنی!» نفس عمیقی کشیدم، ادامه داد: « این جمله‌اش برای من سنگین تموم شد. چون از همون روز دیگه حالم از دیدنش بهم می‌خورد. وقتی بهش گفتم که من نمیخوامش، عصبی شد و رفت. خوشحال بودم از رفتنش ولی فرداش با دوستاش اومد. دوباره همون حرف‌ها و چرت و پرت ها... حتی ماشین باباش رو به رخ من کشید که ماشین رو بده به من در ازای اینکه ببرمشون دور دور. هیچ وقت اون روز رو یادم نمی‌ره. آنقدر که عصبی شدم جلوی دوستاش چنان برخوردی باهاش کردم که نزدیک بود به گریه بیوفته. تا یک هفته دیگه ندیدمش و حس کردم راحت شدم. اما یک روز درحالی دیدمش، که حسابی جا خوردم.دختره‌ی دیوونه رفته بود با همکلاسی دانشگاه من ، دوست شده بود. هر روز با هم میرفتن بیرون و.... خلاصه اینکه اون از اونجایی که دست گذاشته بود روی پولدار ترین، فکر می‌کرد خیلی هوش و ذکاوت به خرج داده یا اینکه این موضوع برای من مهمه. اما اشتباهش همینجا بود. تهش اون پسره بدجور ولش کرد و آبروش رو برد. طوری که یادمه تا یه مدت عمو نمیذاشت حتی از خونه بیرون بیاد. آخرشم کلا رفتن یه شهر دیگه برای زندگی.این شد یه عقده براش. حتی یکبار فقط اومد و بهم گفت که منتظر می‌مونه تا ازدواج کنم و تلافی در بیاره. منم اصلا باورش نداشتم تا امروز که دیدم بعد از چند سال، هنوز هم ماجرا رو فراموش نکرده بوده...ولی من ازشنمیگذرم مهراوه. تا تقاص این کاری که کرد رو پس نده بیخیال نمیشم. ازش شکایت میکنم. » حرفش که تمام شد، احساس کردم دلم میخواد چشم‌هایم رو ببندم و بیدار بشم و ببینم همه‌چیز تموم شده. از شیشه به بیرون نگاه کردم و با صدایی ضعیف گفتم : « میشه راه بیوفتی؟» دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت: « مهراوه به خدا قسم همه‌ی ماجرا همین بود» نگاهش کردم و جدی تر گفتم : « میخوام برم خونه علیرضا. لطفا!» بدون هیچ حرفی، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. از لحظه ای که وارد کوچه مون شدیم، دلم هُری ریخت و تمام اون درگیری ها جلوی چشمم اومد. زیر لب «خداحافظ» ی گفتم و پیاده شدم. از ماشین پیاده شد و به سرعت اومد کنارم. با تعجب نگاهش کردم که نگاهش رو ازم دزدید. دستی لای موهای بهم ریخته‌اش کشید و گفت: « چیزه... منم میام باهات.» مانعش نشدم. وارد خونه شدیم ...
فداتون🤩قربون نگاتون🌸
...
چیزکیک یخچالی
f.khanoomi
۵۴

چیزکیک یخچالی

۳۰ آذر ۰۰
این سفارش، برای یلدای یک عروس خانوم از طرف آقا داماد بود😍که به سلیقه خودم حاضر کردم. الهی خوشبخت بشن🤗🥺
#استعفاء_پارت78
مات و مبهوت نگاه کرد و دست‌ پاچه از ماشین پیاده شد. من هم همانطور روی زمین افتاده بودم. برای چند لحظه نگاهم کرد و انگار از دیدنِ من باصورت زخمی، لب های خونی و پارچه ای که دور دهانم بسته بودند، خیلی جا خورده بود. داشت سمتم می‌آمد و در همان حال می‌گفت « مهراوه کی این بلا رو...» که آن دو مردِ هیکلی، نزدیک شدند و یکی از آنها با عصبانیت گفت : « دست بهش بزنی حسابت با منِه!»
علیرضا با غیظ به آن مرد نگاه کرد و به من نزدیکتر شد و گفت : « مثلا اگه به زنم نزدیکتر بشم چی؟ چه غلطی میخوای بکنی مرتیکه؟!» هرچه فاصله ی آن دونفر با علیرضا کمتر می‌شد، من بیشتر می‌ترسیدم. نگاهم چرخید تا سهیلا را پیدا کنم. پشت ستون نبود و خیلی برایم جای تعجب داشت که کِی تونست فرار کنه؟!! هرچه آب‌دهان غورت میدادم، مزه‌ی خون می‌داد اما با این وجود، به سختی تحمل می‌کردم. همان مرد عوضی که قبلش روسری من را کشیده بود و نگذاشت فرار کنم ، خیره به من شد و گفت : « خیلی برای دیدنت بی‌تابی می‌کرد. شانس آوردی این عروسک زنده مونده. خوش موقع رسیدی » با این جمله علیرضا انگار که در عصبی ترین حالت ممکن باشه، با صدای بلند و گرفته ای گفت : « آشغالِ هیز...» و بعد به سمتش حمله ور شد که همزمان جیغی کشیدم و دستم را روی صورتم گذاشتم تا دیگه چیزی نبینم. چشم باز کردم تا ببینم کی کتک میزنه و کی میخوره. زور اون دو نفر زیاد بود، اما علیرضا بدجوری تلاش می‌کرد. با حالِ خرابم، دست به زانو گذاشتم و به سختی و هزار جور درد در تمامی نقاط بدنم، از جا بلند شدم. به آرومی داخل ماشین رو نگاهی انداختم. یک قفل فرمون قدیمی همیشه توی ماشین بود که توی همچین جایی بدرد بخوره. بالاخره پیداش کردم و پشتم قایمش کردم. به سمتشون رفتم. یکی علیرضا رو نگه داشته بود و اون یکی با مشت میزد بهش. تا بحال از اینکارها نکرده بودم. تمام نیرویم را جمع کردم و محکم به سرِ اون مردی که علیرضا رو نگه داشته بود زدم. «آخ» بلندی گفت که سریعاً، دست بالا کردم و دوباره کوبیدم. علیرضا رو رها کرد. از سرش خون می‌ آمد و با چشمان نیمه باز، برگشت و نگاهم کرد. با دیدن خون ترسیدم و قفل از دستم افتاد. همزمان با اون، مرد هم روی زمین افتاد و دائما آه و ناله می‌کرد. علیرضا ناباورانه و با چشمانی گشاد نگاهم کرد. خودم هم نمی‌دانستم که در اون لحظه، آن همه نیرو از کجا آمده بود. در همان حالت، ماتم برده بود که یک آن، یک نفر سوار بر همان سمند با شیشه‌های دودی جلوی پای این دو مرددیگر ترمز کرد، هردو فرار کردند.
علیرضا در حالی که هنوز عصبی بود خواست دنبالشون بره که مانع‌ شدم: « چرا جلومو میگیری مهراوه؟ باید بفهمم از طرف کی اومدن این بلاها و سرت آوردن یا نه؟» درحالی که سعی در آروم کردنش داشتم بهش نزدیکتر شدم و گفتم: « من میدونم، ولی... اگه بهت بگم باور می‌کنی؟» انگار که کمی آروم شد و گفت: « باور می‌کنم. دیگه تو هرچی بگی‌رو باور می‌کنم.» لبخند کمرنگی زدم و گفتم: « دختر عموت. قبل از اومدنت اینجا بود. جلوی راهمو گرفت با اون دو تا غول» یک تای ابرویِش بالا رفت. خیلی جا خورد. دستم رو گرفت و به دنبال خودش، به سمت ماشین کشوند. سوار که شدیم، استارت زد و مکث کوتاهی کرد. گفت : « من اصلا نمیتونم رانندگی کنم. تو بیا بشین.» خواستم پیاده شم تا جای راننده بنشینم که گفت: « اصلا حواسم نبود حالت خوش نیست. اول بریم بیمارستان. خودم پشت فرمون میشینم.» چیزی نگفتم. داخل بیمارستان فقط سکوت کرده بود. بعد از پانسمان زخم دستم ، توی حیاط بیمارستان نشستیم و همه چیز را تمام و کمال برایش گفتم.حتی از ماجرای قبل از مشهد رفتنمون، اون تلفن‌ها و مزاحمت ها... . در تمام آن مدت به گوشه ای خیره شد و در سکوت، به حرف هایم گوش داد. وقتی که حرف‌هایم تمام شدند سرش رو بین دو دستش گرفت. با پاهایش روی زمین ضرب میزد. از جا بلند شد و من هم همزمان بلند شدم،. که گفت: « بشین جایی نمیرم. یکمی لازمه تنها باشم.» و بعد ازم دور شد. روی همان نیمکت نشستم که کم کم بارون گرفت. تقریبا نیم ساعتی شد که رفته بود. داشتم خیس می‌ شدم و نگران بودم از این بی‌خبری...
پارت بعدی 👈🏻آخر هفته🤩
فداتون🌹قربون نگاتون🌺
...
کیک توت فرنگی
f.khanoomi
۶۹

کیک توت فرنگی

۲۱ آذر ۰۰
#استعفاء_پارت77
حتی یک درصد هم احتمال نمی‌دادم که دختر عموی علیرضا نقشی توی این ماجرا داشته باشه. ولی آخه چرا باید همچین کاری بکنه؟
با وجود اینکه یکبارخانواده ی عمویش را دیده بودم ‌؛ از علیرضا شنیده بودم، که عمو آدم به‌شدت خونگرمی بود. زن عمو هم تحصیل کرده و هنرمند. ولی... هیچ وقت از دختر عمویش چیزی نگفته بود. با اینکه در ظاهر ازش خیلی خوشم نمی آمد و خیلی تفاوت ها بامن داشت و حس می کردم از نظر عقیده و خیلی چیزها هم در تضاد باشيم اما، هرگز نخواستم کسی رو قضاوت کنم. چند بار چشم هایم رو باز و بسته کردم. با دیدن چهره ی متعجب و دهان نیمه بازم، خنده‌ای سر داد و گفت : «هنوز باورت نشده من و علیرضا با هم درارتباط باشیم درسته؟ اوووه پس باید می‌بودی و می‌دیدی که چه قول و قرارهایی گذاشته باهام. یه هفته دیگه میریم کیش باهم. بعدش هم میاییم همه چیز رو رسمی و عَلَنی می کنیم. ولی اینکه الان اینجا اومدم دلیل داره.» مبهوت نگاهش می‌کردم و کلی سوال در ذهن داشتم. خواستم دهان باز کنم و چیزی بگویم که از من پیشی گرفت: « وقت برای گوش دادن به چرت و پرت هات ندارم پس وایستا حرفم تموم بشه. اومدم بگم میدونم علیرضا رو برای چی میخوای، ولی کور خوندی. بهتره دنبال یکی دیگه برای وقت گذروندن باشی چون اون اصلا نمی‌خوادت. الانم خیلی دوستانه پیشنهاد میکنم خودت قبل از اینکه بیشتر از این از چشمش بیفتی، خودت رو بکش عقب و بذار به زندگیش برسه.» بیشتر از این تحمل حرف هایش رو نداشتم و نذاشتم ادامه بده و با صدای بلند گفتم: « تمومش کن. لازمه قبل از هرچیزی بهت بگم که زندگیِ علیرضا منم. تو اصلا چی میدونی؟! من رو چی فرض کردی؟ تا این لحظه خواستم احترامت رو نگه دارم ولی خودت نخواستی. یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد آخه!! تو؟ علیرضا؟ علیرضایی که حتی از آوردن اسمت هم بیزاره... بهتره همه چیز رو تمومش کنی وگرنه به همه میگم چه نقشه ای داشتی. » به ساعتم نگاهی انداختم. داشت دیر میشد. خواستم راه کج کنم و از کوچه بیرون بزنم که دو مرد با هیکل درشت جلویم سبز شدند. با استرس نگاهشان کردم و به امید اینکه سروکاری با ما نداشته باشند خودم رو کنار کشیدم تا باهاشون برخورد نکنم اما اجازه ی عبور ندادند. عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود و نفس نفس می‌زدم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و یک قدم عقب رفتم و گفتم : « جلوتر نیایید. نیایید جیغ میزنم» خواستم عقب رو نگاه کنم که دستش دور گردنم حلقه شد و با پارچه ای جلوی دهانم رو گرفت. نفسم داشت بند می‌آمد و آن دو مرد با هیکل و قیافه‌ی وحشتناکشون نزدیک می‌شدند. هرچه تلاش میکردم از دستش فرار کنم یا جیغ بکشم فایده‌ای نداشت. حدس می‌زدم اون پارچه ای که جلوی دهانم بود، برای بیهوش کردنم باشه. چند دقیقه‌ای نفس نکشیدم اما دیگر تحمل نداشتم و در عرض چند ثانیه، با آرنجم ضربه ای به پهلوی دخترعمویـش زدم که «آخ»ی گفت و دستش رها شد و عقب رفت. با اینکه حالم بد بود ولی دویدم و خواستم از بین دو مرد رد بشم. تمام نیرویم را جمع کردم و با کیفـم محکم به صورت یکی از آنها زدم. داشتم نجات پیدا میکردم که در کمال ناباوری و در یک لحظه همون مرد، گوشه ی روسری ام را محکم کشید. داشتم خفه می شدم. جیغی کشیدم و روی زمین افتادم و گوشه‌ی بینی و گونه ام روی آسفالت کشیده شد. دیگه راهی برای فرار نبود. مرد غول‌آسایی که بالای سرم ایستاده بود رو به اون دختر گفت: « سهیلا حواست به این دختره باشه من برم ماشینو بیارم. خیلی زرنگه...» این رو گفت رو رفت. پس اسمش سهیلا بود. نزدیکم شد و نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و گفت: « زرنگیات باشه برا کسی دیگه. من ازت زرنگ‌ترم.» موبایلم داشت زنگ میخورد. دستم رو دراز کردم تا کیفم رو بردارم که با کفش پاشنه بلندش دستم رو لگد کرد و مانع شد. صدای دادم بلند شد. خم شد و کیف رو برداشت. مطمئنم علیرضا بود. حتما تا به الان نگران شده یا فکر کرده قصد ندارم سر قرار برم. حالت تهوع شدیدی داشتم و نفسم به سختی بالا میومد. دهانم مزه‌ی خون میداد ولی با همه ی اینها در فکر فرار بودم. یک سمند جلوی پایم نگه داشت و سهیلا سعی می‌کرد من رو بلند کنه تا سوار بشم. اون مرد دیگر پارچه ای را جلوی دهانم گرفت و از پشت گره محکمی زد . به سختی بلند شدم و خواستم جیغ بکشم که ماشین علیرضا رو دیدم که از سر بلوار داشت نزدیک میشد. امیدوارانه و با گریه نگاه کردم و خدا خدا میکردم که زودتر برسه. سهیلا متوجه شد و سریع جلوی دهانم رو گرفت و من رو برد پشت دیوار و ستون تا نبینتم. آن دو مرد سوار ماشین شده بودند و خیلی طبیعی گوشه ای پارک کردند. علیرضا رسید و در چند متریِ من جلوی در خانه‌ی مان پارک کرد. زوری برای حرکت نداشتم و فقط آرام و بی صدا اشک می‌ریختم. خواست زنگ خانه‌مان را بزند که انگار پشیمان شد و دوباره به سمت ماشین برگشت و درست در لحظه ای که راه افتاد تا برود، با تمام نیرویم لگد زدم به زانوی سهیلا و با سرعتِ هرچه تمام، به سمت ماشینِ علیرضا دویدم و جلویش افتادم که سریع ترمز گرفت...
فداتون🤗قربون نگاتون😙
...
کیک تولد خونگی
f.khanoomi
۳۸

کیک تولد خونگی

۱۴ آذر ۰۰
هنری از دوستِ گلم زهرا جان🌺😊
#استعفاء_پارت76
از روی محبت نگاهش کردم و درحالیکه لباس‌هایم رو عوض میکردم، خیلی مختصر برایش اتفاق‌های اون شب رو توضیح دادم و گوشی جدیدم هم بهش نشون دادم. خوشحال شد و گفت:« چقدر کار خوبی کرد گوشی خرید . مبارکه عزیزم. شماره‌ت رو توی گوشی من و بابا هم ذخیره کن . »... با اینکه شبِ قبل ، به رخت‌خواب نرسیده خوابم برد ، اما صبح نتونستم زود بیدار بشم وحدود ده دقیقه ای به اذان ظهر مونده بود که از خواب پاشدم. به قول مادرم ، پاییز همینه! تا به خودت بیای شب شده. صبحونه نخورده ، نمازم رو خوندم و دوش گرفتم. انقدر خسته بودم که اصلا دست و دلم به سمت کاری نرفت و دوباره روی تخت ، رها شدم. هوا بارونی بود و خواب ، عجیب می‌چسبید. نیم ساعتی نگذشته بود که مامان وارد اتاق شد :« نبودی گوشیت زنگ خورد مامان جان. علیرضا بود. دیگه دیدم چند بار زنگ میزنه برداشتم گفتم حمومی.» به کُل فراموش کرده بودم که ازم خواسته بود امروز باهاش قرار بذارم. لبخندی زدم و از مادرم تشکر کردم . با وجود فکرهای جور واجوریکه به سرم زده بود سعی کردم بخوابم. خواب های پریشانی می‌دیدم که با صدای زنگ گوشی، بیدار شدم و جواب دادم:« بله؟» صدای علیرضا توی گوشم پیچید:« به به ! سلام بانو . افتخار نمیدید با ما هم کلام بشید؟» کمی روی تخت جا به جا شدم و گفتم:«سلام. خیلی خسته و کسل بودم » نفسی سر داد و گفت:« الان بهتری؟!» در جوابش گفتم:« ممنون خوبم. کاری داشتی؟» چند لحظه ای سکوت کرد و گفت:« خب قرار بود به من پیام بدی ‌. که ندادی!!» سعی برای طفره رفتن بی فایده بود . دلم را به دریا زدم و گفتم:« وقتی پیامی ندادم ، یعنی میلی هم نداشتم ببینمت. » صدایش کمی بالا رفت :« مهراوه!! فرصت دادن به یه آدم برای توضیح ، این همه سخته؟؟ » از روی تخت پاشدم و عصبی گفتم:« بستگی داره اون آدم باهات چیکار کرده باشه... اگر سخت نبود ، پس چرا این همه بار که ازت خواستم وقت بذاری تا توضیح بدم ، اینکار رو نکردی ؟؟» بدون درنگ ، همون قدر عصبی اما با صدای آروم تری ، جوابم رو داد :« من غلط کردم . خوبه؟ بیخیال میشی؟؟ یعنی برات ارزش ندارم که نیم ساعت پاشی بیای به حرف‌هام گوش کنی؟؟ » در جوابش چیزی نگفتم و سکوت کردم. که گفت« جونِ علیرضا . قسَمت میدم مهراوه » قسم به جونِش ، همیشه برام مهم‌ترین قسم بود. نفس عمیقی کشیدم‌. در عرض ده ثانیه ، فکرهامو کردم و تصمیمم رو اعلام کردم:« یک ساعت دیگه ، روبروی پاساژ بابایی میبینمت. فقط یه سوال داشتم!» با صدای گرفته ای تشکر کرد و گفت« بفرما » پرسیدم:« اگه من به تموم حرف‌هات گوش دادم ولی قانع نشدم، تهش چی؟!» چند لحظه ای مکث کرد و گفت: « خب... خب تهش تصمیم به خودته که من رو ببخشی یا نه. البته اینم بگم الان نمی‌خوام راجع به این حرفا صحبت کنیم، مطمئنم حرفامو بشنوی قانع میشی. » ازش خداحافظی کردم و لباس هایم رو عوض کردم . یه مانتوی سبز با ژاکت مشکی پوشیدم و روسری مشکی هم به سر کردم. دلم میخواست خیلی قشنگتر از همیشه به نظر برسم. به همین خاطر، آرایش ملایمی کردم و از اتاق بیرون زدم . درحالیکه گوشی رو توی کیفم میذاشتم به مامان گفتم که قرارع با علیرضا بریم بیرون . همانطور که حدس میزدم گفت:« توی این هوا؟! سرده دختر . شما دوتا هم عقل ندارین مگه برو ببین بارون میاد سرما میخورین .» لبخند کمرنگی زدم و گفتم:« مواظبیم عزیزم ‌ . هوا خیلی هم سرد نیست لباس گرم هم دارم. » چندتا بیسکوئیت برداشتم و در همون حال خوردم تا اعتراض نکنه که گرسنه دارم میرم . بعد از خداحافظی با مامان و راضی کردنش ، نیم‌پوت هایم رو درآوردم و پا کردم. از خونه تا اون پاساژی که به علیرضا گفتم ، حدود ده دقیقه ای پیاده راه بود و هنوز نیم ساعتی تا ساعتِ قرار ، فرصت داشتم. به انتهای کوچه مون رسیده بودم که با شنیدن صدای آشنایی ، همونجا ایستادم. :« کجا با این عجله؟» صدا از پشت سرم بود و ترسِ از روبرو شدن با اون زن ، که بارها با اون حرف‌هایی که پشت تلفن میزد ، حالم روخراب کرده بود، باعث شد تپش قلب بگیرم. نفس در سینه حبس شده بود و خیلی کنجکاو بودم که مسبب تموم این بدبختی هارو ببینم. به پشت سر برگشتم که با دیدن چهره‌اش ، به قدری جا خوردم که با صدای خفه‌ای گفتم:« هییییییییع!» و با دستم جلوی دهانم رو گرفتم. خودش بود با همون طرزنگاه شرورانه!...
پارت بعد🤗بزوووودی😍
فداتون💓قربون نگاتون😘
...