عکس کیک...
f.khanoomi
۶۴
۵۵۷

کیک...

۱۱ شهریور ۹۸
هنر دوست هنرمندم سحر خانوم
#استعفاء_پارت41
بوی خوش اش رشته فضای خونه رو پر کرده بود. بابا رو بروی تلویزیون مشغول تماشای اخبار بود و مامان هم طبق معمول مشغول پخت و پز توی آشپزخونه بود.لبخندی زدم و گفتم:« خسته نباشی مامان » در حالیکه داشت دست هایش رو خشک میکرد گفت:« ممنون عزیزم. خوب خوابیدی؟» با تکون دادن سرم ، جواب مثبت دادم. با خنده گفتم:« وای مامان نمیدونی شاید باور نکنی ولی امروز من و علیرضا داشتیم از دستپختت حرف می زدیم که گفت آش هایی که شما میپزی رو خیلی دوست داره» لبخند گرمی زد و درحالیکه دستش رو روی کمرم میکشید گفت:« حالا اگه تنهایی از گلوت پایین نمیره ، مستقیم و صاف و پوست کنده راحت حرفت رو بزن. چرا حاشیه میری دخترم؟ بگو دو سه ساعت ندیدمش دلم تنگ شده میخوام دوتایی غذامونو بخوریم!!» از طرز تفکر مامان و اینکه حرف دلم رو به خوبی متوجه شد ، خندیدم و گفتم:« بگم شام بیاد اینجا؟؟» سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:« اونم مثل پسر خودم واسم می مونه .به همون اندازه یا شایدم بیشتر توی دلم جا باز کرده» از سر ذوق چشمانم رو باز و بسته کردم و بعد هم بوسه ای به گونه ی مامان زدم و به سمت اتاقم دویدم. موبایلم رو که برداشتم ، ناخودآگاه یاد اون تماس لعنتی افتادم و افکارم بهم ریخت .دلم نمی خواست علیرضا من رو آشفته ببینه به همین خاطر ، یک لحظه به ذهنم رسید که منصرف بشم و زنگ نزنم اما دلم طاقت نیاورد و زنگ زدم. در دومین بوق، صدای همیشه شاد، گرم و دلنشین مردونه اش در گوشم پیچید:« جانم عزیزم!؟» سعی کردم اوضاع رو عادی جلوه بدم و قضیه تماس رو از ذهنم کنار بزنم:« سلام آقاییم. حالت چطوره ؟» در جواب گفت:« خوبم شکر خدا.من که خونه تنهام خونواده رفتن خرید بکنن.خانومم چطوره؟مادر و پدر خوبن؟ .» نفس عمیقی کشیدم و گفتم:« منم خوبم .همگی سلام میرسونن بهت.خواستم بگم دلم طاقت نیاورد تنها شام بخورم گفتم بیای اینجا دسته جمعی باشیم.» خندید و گفت:« آخ خدایا شکرت. نمیدونی مهراوه جان ! الان داشتم غصه می خوردم میخواستم تخم مرغ بشکنم بخورم.دلمم واست تنگ شده بود. الان بیای سابقه ی تمام رو هم ببینی ، متوجه میشی که یه ساعت پیش،دائما میخواستم بهت زنگ بزنم ، هی باز قطع کردم. گفتم آخه زشته همشم بیارمت پیش خودم. گفتم یکمم با خانوادت تنها باشید. خب انشاءالله چند وقت دیگه عروسیمونه دیگه این چند روز رو بیشتر پیششون باشی بهتره دیگه.» لبخندی زدم و گفتم:« ممنونم درکم میکنی عزیزم. ولی بی تعارف ازت میخوام بیای پیش هم باشیم. بی تو صفا نداره اون هم یه غذای خوشمزه دستپخت مامانم» خندید و گفت:« الان به سمتت پرواز میکنم خانوم کوچولوی من» و بعد از خداحافظی، رفتم تا خودم رو مختصر و مفیدی حاضر کنم. یه بلیز حریر زرشکی که کادوی سالگرد عقدمون از طرف پدر علیرضا بود رو با شلوار پوشیدم و موهای بلندم رو هم یک طرفه ریختم و آرایش ملایمی هم کردم. یه سورپرایز برای علیرضا داشتم و این بهترین موقعیت بود که بهش بدم تا کمی حال و هوای خودم هم عوض بشه...
سلام دوستان عزیزم....این دفعه نتونستم زیاد بنویسم.فقط یک پارت شد. اما انشاءالله بزودی زود میام با دو یا سه پارت جدید
شرمنده کمی سرم شلوغه....
آبجی های خوشگل لطفا لطفا منو هم این شب ها خاص دعا کنید حاجت روا بشم
امروز دهم شهریور تولدم بود😓 ولی خب محرم بود تولد نگرفتیم....آبجی های گلم ممنون یک دنیا از تک تکتون بابت تبریک هاتون...دوست مهربون و دوست داشتنی با نام کاربری «اردیبهشت» ممنون عزیزم بابت استوری😘
فداتون😳قربون نگاتون😃
...
نظرات