عکس کیک تولد خونگی
f.khanoomi
۳۸
۴۸۲

کیک تولد خونگی

۱۴ آذر ۰۰
هنری از دوستِ گلم زهرا جان🌺😊
#استعفاء_پارت76
از روی محبت نگاهش کردم و درحالیکه لباس‌هایم رو عوض میکردم، خیلی مختصر برایش اتفاق‌های اون شب رو توضیح دادم و گوشی جدیدم هم بهش نشون دادم. خوشحال شد و گفت:« چقدر کار خوبی کرد گوشی خرید . مبارکه عزیزم. شماره‌ت رو توی گوشی من و بابا هم ذخیره کن . »... با اینکه شبِ قبل ، به رخت‌خواب نرسیده خوابم برد ، اما صبح نتونستم زود بیدار بشم وحدود ده دقیقه ای به اذان ظهر مونده بود که از خواب پاشدم. به قول مادرم ، پاییز همینه! تا به خودت بیای شب شده. صبحونه نخورده ، نمازم رو خوندم و دوش گرفتم. انقدر خسته بودم که اصلا دست و دلم به سمت کاری نرفت و دوباره روی تخت ، رها شدم. هوا بارونی بود و خواب ، عجیب می‌چسبید. نیم ساعتی نگذشته بود که مامان وارد اتاق شد :« نبودی گوشیت زنگ خورد مامان جان. علیرضا بود. دیگه دیدم چند بار زنگ میزنه برداشتم گفتم حمومی.» به کُل فراموش کرده بودم که ازم خواسته بود امروز باهاش قرار بذارم. لبخندی زدم و از مادرم تشکر کردم . با وجود فکرهای جور واجوریکه به سرم زده بود سعی کردم بخوابم. خواب های پریشانی می‌دیدم که با صدای زنگ گوشی، بیدار شدم و جواب دادم:« بله؟» صدای علیرضا توی گوشم پیچید:« به به ! سلام بانو . افتخار نمیدید با ما هم کلام بشید؟» کمی روی تخت جا به جا شدم و گفتم:«سلام. خیلی خسته و کسل بودم » نفسی سر داد و گفت:« الان بهتری؟!» در جوابش گفتم:« ممنون خوبم. کاری داشتی؟» چند لحظه ای سکوت کرد و گفت:« خب قرار بود به من پیام بدی ‌. که ندادی!!» سعی برای طفره رفتن بی فایده بود . دلم را به دریا زدم و گفتم:« وقتی پیامی ندادم ، یعنی میلی هم نداشتم ببینمت. » صدایش کمی بالا رفت :« مهراوه!! فرصت دادن به یه آدم برای توضیح ، این همه سخته؟؟ » از روی تخت پاشدم و عصبی گفتم:« بستگی داره اون آدم باهات چیکار کرده باشه... اگر سخت نبود ، پس چرا این همه بار که ازت خواستم وقت بذاری تا توضیح بدم ، اینکار رو نکردی ؟؟» بدون درنگ ، همون قدر عصبی اما با صدای آروم تری ، جوابم رو داد :« من غلط کردم . خوبه؟ بیخیال میشی؟؟ یعنی برات ارزش ندارم که نیم ساعت پاشی بیای به حرف‌هام گوش کنی؟؟ » در جوابش چیزی نگفتم و سکوت کردم. که گفت« جونِ علیرضا . قسَمت میدم مهراوه » قسم به جونِش ، همیشه برام مهم‌ترین قسم بود. نفس عمیقی کشیدم‌. در عرض ده ثانیه ، فکرهامو کردم و تصمیمم رو اعلام کردم:« یک ساعت دیگه ، روبروی پاساژ بابایی میبینمت. فقط یه سوال داشتم!» با صدای گرفته ای تشکر کرد و گفت« بفرما » پرسیدم:« اگه من به تموم حرف‌هات گوش دادم ولی قانع نشدم، تهش چی؟!» چند لحظه ای مکث کرد و گفت: « خب... خب تهش تصمیم به خودته که من رو ببخشی یا نه. البته اینم بگم الان نمی‌خوام راجع به این حرفا صحبت کنیم، مطمئنم حرفامو بشنوی قانع میشی. » ازش خداحافظی کردم و لباس هایم رو عوض کردم . یه مانتوی سبز با ژاکت مشکی پوشیدم و روسری مشکی هم به سر کردم. دلم میخواست خیلی قشنگتر از همیشه به نظر برسم. به همین خاطر، آرایش ملایمی کردم و از اتاق بیرون زدم . درحالیکه گوشی رو توی کیفم میذاشتم به مامان گفتم که قرارع با علیرضا بریم بیرون . همانطور که حدس میزدم گفت:« توی این هوا؟! سرده دختر . شما دوتا هم عقل ندارین مگه برو ببین بارون میاد سرما میخورین .» لبخند کمرنگی زدم و گفتم:« مواظبیم عزیزم ‌ . هوا خیلی هم سرد نیست لباس گرم هم دارم. » چندتا بیسکوئیت برداشتم و در همون حال خوردم تا اعتراض نکنه که گرسنه دارم میرم . بعد از خداحافظی با مامان و راضی کردنش ، نیم‌پوت هایم رو درآوردم و پا کردم. از خونه تا اون پاساژی که به علیرضا گفتم ، حدود ده دقیقه ای پیاده راه بود و هنوز نیم ساعتی تا ساعتِ قرار ، فرصت داشتم. به انتهای کوچه مون رسیده بودم که با شنیدن صدای آشنایی ، همونجا ایستادم. :« کجا با این عجله؟» صدا از پشت سرم بود و ترسِ از روبرو شدن با اون زن ، که بارها با اون حرف‌هایی که پشت تلفن میزد ، حالم روخراب کرده بود، باعث شد تپش قلب بگیرم. نفس در سینه حبس شده بود و خیلی کنجکاو بودم که مسبب تموم این بدبختی هارو ببینم. به پشت سر برگشتم که با دیدن چهره‌اش ، به قدری جا خوردم که با صدای خفه‌ای گفتم:« هییییییییع!» و با دستم جلوی دهانم رو گرفتم. خودش بود با همون طرزنگاه شرورانه!...
پارت بعد🤗بزوووودی😍
فداتون💓قربون نگاتون😘
...
نظرات