هر دعا نویسی طلسم باطل کنی هر چیزی پیدا میکردم میرفتم بماند که از نذر و نیاز و امامزاده هاو... هم غافل نبودم مدتها بعد از اون کارگر جوونه کارگر مسنی آوردیم مال اطراف اصفهان بازم مهدی دوستش نداشت یه مدت میومد و میرفت و به بهانه های مختلف پول میگرفت که آره من برات از دهممون برات دعا میارم به دعا نویس میگم دعا برات بنویسه کور و بینا کرده فلج راه افتاده و قسم رو قسم و منم اون زمان عقلمو از دست داده بودم برا بچم هر کاری میکردم حتی کارهایی که در حالت عادی کمترین اعتقادی بهش نداشتم یه روز اومد و گفت یه مرتاضی هست نزدیک به همون ده که خیلی مجربه از همه اصفهان میان پیشش و تا طرف ببینه خودش درد طرفو میگه درمانشم با چندتا گیاه دارویی میده بیا و برو پیشش به دیدنش می ارزه صد درصد نتیجه می ده دختر خواهرم فلج بود مطلقاً تکون نمیخورد خوبش کرد اوایلش یه کم تردید داشتم ولی از بس از معجزاتش گفت قبول کردم فرهاد مسافرت بود.همسایه پیرمردی داشتیم صبور بود جیپ روباز شکاری داشت ،گاهی میومد دنبالم.منم پول خوبی بهش میدادم. چون نمی تونستم رانندگی کنم مهدی نمیذاشت جیغ میزد منو میزد روسریمو می کشید تو صورتم، دنده رو میگرفت نمیذاشت عوض کنم حمله میکرد فرمان رو بگیره (عاشق فرمان و سوئیچ بود) خلاصه آدرس رو دادم و با دلی پر امید راهی شدیم رفتیم بیرون شهر از جاده اصلی انداختیم تو فرعی و از اونم دوباره توی فرعی دیگه و بعد از یک کوچه باغ عریض و طویل رسیدیم دم در باغی که هیچ موجود زندهای آن اطراف نبود تنها صدایی که میومد قارقار کلاغها بود تقریباً یک ساعتی مونده بود به غروب پاییز راننده گفت خانم مطمئنی اینجاست (دعا چی دعانویس) گفت خانوم بیام باهاتون گفتم نه گفتن فقط یه همراه باید بیاد (حالا انگار مطب دکتر) گفت خود دانی من منتظر میمونم ولی انگار ترسیده بود در زدم صدای وحشتناک چندتا سگ قوی اومد بعدم یکی با کفش که معلوم بود انداخته بود سر پاش خشخش اومد پشت در گفت کیه گفتم منو ننه قدسی معرفی کرده درو باز کرد یه پیرمرد ژولیده مفنگی بود با یه سیگار گوشه لبش گفت آهان ننه قدسی خوب کاری کرده بیا تو گفتم با دای چی کار دارم گفت آره دایچی دایچی دنبال من بیا چشممو به درو ور برگردوندم چه باغ وسیعی بود از هر طرف نگاه می کردی دیوارهای باغ معلوم نبود انگار سر و ته نداشت یه قسمت چند تا اتاق بزرگ بود جلوش زمین بسکتبال و والیبال و چند تا میز پینگ پنگ بود نمیدونم دولتی بود یا مال یه ادمه فوق پولدار کمی دورتر محوطه فنس کشیده سگ بود با سگ هایی که مثل گوسفند پرپشم بودند و بسیار بزرگ به عمرم همچین سگهایی ندیده بودم سیاه و وحشی۴۸
قد سگا خیلی خیلی بلند بود بعدها فهمیدم اینا سگ هایی اند که بسیار وحشین و حتی از بقیه جاها میان میبرند برای نگهبانی و گلهداری و زنگوله گردنشون میندازن که اگر دزدی اومد بدونه اینجا سگ داره جونشو نجات بده وگرنه تیکه تیکه میشه یه کم اضطراب گرفتم پیرمرد گفت بیا بریم اون اتاق وسط باغ راه افتادیم نسیم خنک پاییزی میومد انبوه برگ های چنار که ردیف دو طرف راه کاشته شده بودند زیر پامون خش خش می کرد یه نمه بارون اومده بود و یکم برگا لیز بود تمام این مدت مهدی محکم گردنمو چسبیده بود و سکوت کرده بود انگار ترسیده بود مهدی که دو دقیقه بغلو تحمل نمی کرد و اگه باغی پارکی می دید شروع می کرد دویدن. وارد اتاق شدیم بوی تند سیگار میومد کل اتاقو دود گرفته بود با وجودی که حسم منفی بود ولی مدام حرفای ننه قدسی میومد تو نظرم که همه رو خوب میکنه به خودم میگفتم یه دعاست میگیرم و میرم پیرمرد گفت دای دای بیا ننه قدسی مشتریتو فرستاده از پشت پرده یه نره خر اومد بیرون یه چیزی مثل لنگ جلوش بسته بود نازک یه لحظه نگاه کردم دیدم انگار حالش خرابه چند تا سایه هم پشت پرده تکون میخوردن در و باز کردم و فرار، می دویدم چنانکه تو عمرم ندویدم چند بار لیز خوردم ولی بازم میدویدم مهدی چسبیده بود به گردنم کفشم از پام در اومد توپوق خوردم ولی باز بلند شدم و دویدم صداشونو پشت سرم می شنیدم که دارند دسته جمعی دنبالم میدون و میگن نذارین فرار کنه خوب مالیه آنقدر ترسیده بودم که حس می کردم رو تردمیل میدوم می دوم ولی یکجا وایسادم و تکون نمیخورم مسیری که تو سه دقیقه اومدیم انگار تو سه ساعت دویدم در و باز کردم و پریدم تو ماشین راننده منتظرم بود و ماشینش رو روشن گذاشته بود گاز دارد و چنان شتابی گرفت که تمام برگهای کوچه باغ تا دو متر میرفتند تو هوا یه لحظه پشت سرمو نگاه کردم سگارو ول کرده بودند دنبالمون سگ که نبودن اندازه اسب بودن ول کنم نبودند تا نزدیکای جاده اصلی دنبالمون اومدن دیگه رسیدیم جاده اصلی ولی من همچنان نفس نفس میزدم مهدی تو چشمام نگاه می کرد و می گفت ما ما (نانا یعنی ناز) انگار میدونست ترسیدم دلداریم می داد راننده گفت خانوم به خدا اصرار کردین ولی من که پیرمردم یه همچین جاهایی رو عمرا نیومدم چه برسه تنهایی برم توی همچین باغی اون روز به خیر گذشت و ننه قدسی دیگه غیب شد دیگه هم از این اشتباها نکردم بماند که مچ پام ورم کرد قد یه متکا به فرهاد که گفتم ناراحت شد گفت ننه قدسی برات دام پهن کرده بوده که خدا بهمون رحم کرده تو رو خدا خودمون یه درد داریم دردمند ترمون نکن سالها از اون روز میگذره و هفته ای نیست من کابوس اون باغو نبینم
...