روزا میگذشت و مهدی بزرگ تر می شد و قوی تر وتنومند تر وقتی ده ساله بود هیکلی اندازه پانزده سالهها داشت البته شوهرمو برادر شوهرام هیکلی بودن نگهداری ازش برام سخت بود همش باید حواسم بود از پشت هولم نده کلیدارو قایم میکردم درو قفل نکنه، موقع غذا پختن مدام حواسم بود هلم نده رو گاز خلاصه خیلی مشکلات داشتم خیلی خیلی که در وصف نمی گنجه کنترل هیجاناتش براش سخت بود وقتی خوشحال میشد شروع می کرد به دویدن و دست زدن یه دور دو دور نه، دهها دور، دور حیاط می دوید در همین زمان با تمام مشکلات و با حماقت زیاد سه بار دیگه باردار شدم با فواصل شش ماه و یکسال ولی سقط میشدن آخرش یه دکتر حاذق بهم گفت دیگه تلاش نکن تو بچه دار نمیشی اگر هم بشی خطر جانی برات داره تمومش کن البته من اینو به فرهاد نگفتم تا ناامید نشه نگه داشتن مهدی تو خونه روز به روز سخت میشد از بچه های کوچه خواهش کرده بودم بیان تو کوچه ما فوتبال بازی کنن و مهدی رو هم بازی بدن در بنبست که خصوصی بود را میبستم نره تو خیابون هم از حضور پسرا لذت میبرد هم بعد از مدتی ازشون خسته میشد می رفت توپشون رو برمیداشت و میدوید و اونام به زور تحملش می کردن فقط به عشق سینی بزرگ پر از بستنی و شکلات وچیپس که براشون میبردم و قربون صدقشون که میرفتم هر روز بیان می اومدن یه روز داشتم ملافشو مرتب میکردم
نمیدونم از چیزی خوشحال شده بود یا از اینکه به ملافه دست زده بودم ناراحت بود که دوید و اومد و دستشو دور کمرم حلقه کرد یهو دیدم تو هوام و محکم انداختم رو تخت اینقدر برخورد شدید بود که تخته کف تخت شکست و همینطور دوتا مهره کمرم ،مدتی تو گچ بودم و مدتی کمربند مخصوص میبستم در طول این مدت مادرم اینا بیشتر می اومدن کمک و فرهاد بیشتر وقت میذاشت تو خونه فقط میگفتن خدا صبرت بده چه کشیدی خارج از تحمل بود ولی بچه ام بود عاشقش بودم پسر خوشتیپ و خوشگل من، بهش نگاه میکردم میگفتم تو باید الان با این قد بسکتبالیست می شدی درس میخوندی موسیقی میزدی ولی الان چی و اشکم سرازیر میشد یه روز فرهاد اومد گفت یکی یه مرکزی معرفی کرده خارج از شهر که معلول های جسمی و ذهنی را نگهداری می کنند و خیلی تر و تمیز و شهریه زیاد میگیره ولی خیلی هم خوب بهش میرسن و تا کی می خوای مهدی رو تر و خشک کنی اونم با این کمرت اونجا همشون مثل هم هستند حرف همو میفهمن تازه کارکنانش هم تحصیل کردن و کلی دکتر دارند. این مدام خودشو میکوبه تو در و دیوار تمام تنش زخمه اونجا پرستار دارند میرسن و تمیز میکنند و گفت و گفت تا راضی شدم بریم ببینیم و شرط گذاشتم اگه دوست نداشتم نمی ذارمش...
من و فرهاد و مهدی رفتیم یه مرکز خصوصی بود بر جاده توی باغ وسیع و زیبا، ساختمان سفید و دلبازم بود نوساز و مرتب چند تا معلول ذهنی توی بخش بودن کوچک و بزرگ به تناسب سن کارگران و پرسنل همه تمیز به نظرم جای مرتبی اومد چند تا بچه اوتیسم داشتند ولی کوچکتر از مهدی بودن مهدی انگار خوشش اومده بود تاب و وسایل بازی هم بودمهدی سوار تاب شد و دیگه پایین نیومد معاون مرکز آمد و با احترام گفت نگران نباشید پرسنل مراقبشن رفتیم دفتر و کلی از محسنات مرکز گفت کلی از من تعریف میکرد به خاطر زحمات و بعد شهریه را گفت که مبلغ بسیار بالایی بود برای یک سال ولی گفت ما اینجا شهریه را بالا میگیریم تا تعداد کم باشه و رسیدگی زیاد فرهاد پذیرفت قرار شد یکسری مدارک برا پروندش آماده کنیم و بعد بیاریمش جالب بود دلش نمی خواست با ما بیاد بعد یه مدت کارا را انجام دادیم و پرونده را آماده کردیم و با لباس های تمیز و وسایل شخصی مثل پتو رو بالشتی خودش که بهشون وابسته بود راهی شدیم بردیمش مرکز دم در نگهبان و دوتا کارگر بودن نگاهی بهشون کرد و محکم چسبید به من هرکاری کردیم جدا نشد دوساعتی موندیم بازی کرد ولی حواسش بود ما دور نشیم آخرش به فرهاد گفتم تو برو به کارت برس من میمونم بعد میام لبه جاده با مینیبوس ،خودم برمیگردم قبول کرد کلاً فرهاد تحملش کم بود و زود از دست مهدی عصبانی می شد و سرش داد میکشید مهدی هم میترسید خلاصه دو ساعت دیگه موندم و خودش رفت داخل مرکز وقتی دیدم سرگرم شده سریع اومدم بیرون تو هر قدم که دور میشدم بیشتر دلم براش تنگ میشد و نگران میشدم در عین حال به خودم میگفتم اونجا کلی هم درد داره و سرگرم میشه منم استراحت می کنم قرار بود دو هفته نبینمش بعد بیایم ملاقات که عادت کنه خیلی پایینتر از مرکز پل هوایی بود رفتم اون طرف جاده و سوارمینیبوس شدم صندلی پشت سرم دوتا پسر نوجوان بودند داشتن حرف میزدن یکیشون گفت اون طرف خیابون تو اون دیوونه خونه عموی دوستم کارگره میگه شبا که کارمند و رئیس نیستن با نگهبانه میریم سر وقته دیوونهها یکدفعه برق گرفتم، برگشتم گفتم چه کارشون میکنن. اون دوتا خندیدن گفتن دیگه نمیشه که همش رو بگیم قبلاً یه چیزایی از تجاوز به این بندگان خدا شنیده بودم تو مراکز دور افتاده ولی هیچ وقت باور نمی کردم وای خدا پریدم طرف در مینی بوس راننده کوبید رو ترمز و داد کشید چیکار می کنی احمق وسط اتوبان میخوای خودتو بکشی و منو بدبخت اسکناس تو مشتمو پرت کردم طرفش دویدم وسط جاده مغزم کار نمیکرد فقط میخواستم سریعتر برسم مرکز و بچه رو بردارم ماشینا میکوبیدن رو ترمز و بوق میزدن و بعضی ها فحش میدادند و میگفتند گاوه اتوبانه برو پل هوایی..
...