3سال پیش بود...
ساعت،۱۰شب رو نشون میداد...
همه خوشحال بودیم،منو تو پای سفره عقد نشسته بودیم و لبخند میزدیم...
عاقد شروع کرد...
همگی ساکت بودن.بعضیا دعا میخوندن.بعضیا فیلم میگرفتن.بعضیا به فکر آینده و ازدواج خودشون بودن.
بعضیا....
ولی همه وجه مشترک داشتن:لبخند میزدن😊
اما...
اما کسی از اشوب دلم خبر نداشت...
قران تو دستامون بود و من تند تند آیات رو میخوندم و همزمان به صدای رسای عاقد گوش میدادم که اسم من و تو رو کنار هم میاورد...
اخ که چقدر شیرین بود..
اما هیچ چیزی نمیتونست جلوی کوبش قلب عاشقمو بگیره...
قلبم چنان محکم میزد که صداشو توی اون سکوت به وضوح میشنیدم.
هرچه نفس عمیق میکشیدم هیچ اثری نداشت...
نمیدانم چرا قلب لعنتی انقدر بی تابی میکرد...
شاید چون وارد مرحله جدیدی از زندگی میشد،خوشحال بود!
+دوشیزه خانم،سرکار خانوم فاطمه...برای بار اول میپرسم آیا من وکیلم؟...
-عروس رفته گل بچینه...
بار دوم...
و هرچه به بله گفتن من نزدیک میشد،قلبم دیوانه وارتر میکوبید!...
بارسوم...
و خلاصه... بار چهارم به حرف آمدم...
باصدایی که خودم هم بزور میشنیدم،گفتم:بله...
و زندگی عاشقانه ما در یک لحظه با یک بله گفتن،شروع شد...و قلب دیوانه من آروم گرفت!
گویی منتظر بله ی صاحبش بود !
اما امروز3سال ازاون لحظه میگذره و من هروقت یاد سفره عقدم و حال پر اضطرابم میوفتم قلبم محکم تر برای عشقمون میتپه.
مرد زندگی من،عشق ابدی من،دوستت دارم😚💝
سالگرد ازدواجمون مبارک😍🎈🎉
انگار همین دیروز بود😍وارد4امین سال شدیم😍
💝95/6/30💝
💝98/6/30💝
...