عکس واویشکای بادمجان وقارچ
رامتین
۱۰۲
۱.۹k

واویشکای بادمجان وقارچ

۲۰ مهر ۹۸
همه میگفتن صدام روحمایت عربا منطقه از خودش حساب کرده واومده .نه، در واقع روحماقت معدودی مثل عموم حساب کرده بود .ولی خبر نداشت که خیلی از اعراب جلوش می ایستن .تو جنگ دیگه قومیت مطرح نیست ملیته که مهمه.شاید اگر عموی احمقمم میدونست چه خیالایی تو سر سربازاست مثل بقیه مقاومت میکرد.شاید اگر میدونست چقدر زن ودختر به اسیری میرن مقاومت میکرد. خیلی جاها نوشتن که اسیرا زن ایرانی صد وهفتاد نفربودن،در صورتی که اینا فقط اسیرای ثبت شده هستن ،خیلیا رو فرمانده ها وسربازابرا خودشون بردن عراق که خدا میدونه چه بلایی سرشون میاوردن.اینا جنایاتیه که ثبت نشدن وخیلیا خبر ندارن.اصولاجنایات ناموسی ثبت نمیشن یا اگرم بشن تعداد وجزییات مشخصی ندارن.متاسفانه غیر از عموی من بعضی از مردم خرمشهرم خالی نکرده بودن وتو خونه هاشون مونده بودن کسایی که به عمرشون از خونه هاشون دور نشده بودن وفکر میکردن چون تو خونه شون هستن جاشون امنه ،یا اگریه بعثی رو قسم بدن به خدا ورسول وقران دلش به رحم میاد ولی اونا وحشی تر از این حرفابودن تازه شستشوی مغزیشونم داده بودن وگفته بودن ایرانیا آتش پرستن وبی دین باید بکشینشون واموالشونو غارت کنید.تو خاطرات بعضی از سربازای اسیرشون هست که وقتی میدیدن تو خونه ها قران هست تعجب میکردن.همیشه یه سوال بزرگ تو ذهنم مونده که پدرم چی دید وقتی رفت دوقلوها روبیاره ،جسدشونو دید یا نبودن.یادمه یه بار فقط یه بارتو فریاداش میگفت لباساشون پاره پاره همه جا افتاده بود.جرات نکردم به مادرم بگم.خدا میدونه چی به خواهرام گذشته بود.حتی تصورشم روحمو آزرده میکنه.هر چی بود یه مرد قوی رو چنان درهم شکست که تا آخر عمرش درسکوت عذاب کشید...نوزدهم
من با اینکه بچه بودم ولی میفهمیدم که اوضاع خیلی بدی بوده،مادرم و برادرم که اصلا حال وروز خوبی نداشتن با پسر عموم یه عزاداری وشیون چند ساعته راه انداختن.پسر عموم باید می رفت .به برادرم گفت می خواد بصورت داوطلب عازم بشه گفت بچه درس خوانها که دانشگاه رفتن ودکتر ومهندسن از تهران وبقیه شهرها دارن میرن اونوقت منو تو که بچه خوزستانیم وهمه کس وکارمونو کشتن وبی ناموس کردن نشستیم.داداشم دو روزی تو فکر بود آخرش گفت منم باید برم اسلحه دست بگیرم واین بی شرفا رو نابود کنم.مادرم مونده بود چی بگه ،بگه نرو که غیرتش اجازه نمیداد بگه برو که تنها پسر بزرگش رو میفرستاد تو خطر.آخرش برادرم تصمیم گرفت که بره ورفت.بعد از برادرم زندگیمون سختتر شد.ما شناسنامه وهیچ برگ شناسایی نداشتیم مادرم انقدر پرس وجو کرد واینطرف واونطرف رفت تا تونست برامون چندتا برگه بگیره که هویتمون معلوم باشه.پدرم روز به روز بدتر وبدتر میشد.مردی که دومتر قد داشت وحدود دویست کیلو وزن ظرف چند ماه تبدیل شده بود به پوست واستخوان.می رفتیم بیمارستان دولتی از ساعت هشت صبح تا چهار عصر مینشستیم تا نوبتمون بشه با منشی ودکتری که خودشون بیمار روانی بودن ونیاز به بستری شدن داشتن ،درنده هایی که با اخلاق تند وبرخورد بدشون یه دردیم به دردای مریضا اضافه میکردن.یادمه هر بار که میرفتیم با یه چکش میزد زیر زانوی پدرم وپای پدرم از حالت خم شده راست میشد .کل معاینه اون دکتر روانی این بود نه شرح حالی نه چیزی فقط بار اول تا مادرم گفت هر چند ساعت یکهو فریاد میزنه گفت فهمیدم وتندی یه نسخه نوشت داد،هربار هم فقط دوز دارو رو بالا میبرد.الان که فکر میکنم میفهمم داروها به پدرم نمی ساخت مدام سرگیجه داشت وحالت تهوع وتپش قلب،بجای اینکه خوابش ببره شب تا صبح وصبح تا شب بیدار بود وبه یه نقطه خیره میشد.پولمون داشت تموم میشد.یه روز برادرم بعد از چند ماه برگشت خاکی وخسته وبا انبوه ریش .کلی حرف برای گفتن داشت .اونشب برادرم گفت تو این هفته که هستم دکتر بابا رو عوض میکنم تا دارو جدید بده خیلی حالش بده.ولی به دکتر جدید نرسید و همون شب برای همیشه راحت شد.همون بهتر که راحت شد همون بهتر که نفهمید سر برادرا وخواهرا وپسرا ودخترا ونوه هاش چی اومد.همون بهتر که نفهمید خونه ای که بعد از سالها مستاجری فقط چند ماه بود که خریده بود با خاک یکسان شد.یه مراسم خاکپاری سه نفره غریبانه داشتیم وتمام.به ام خالد خبر دادیم ولی نمیتونست بیاد خیلی ناتوان شده بود.برادرم دوباره رفت جبهه .وما موندیم،من میلنگیدم مچ پام خوب جوش نخورده بود ...بیستم
...
نظرات