عکس کیک شکلاتی پرتغالی
رامتین
۸۹
۲.۲k

کیک شکلاتی پرتغالی

۱۶ بهمن ۹۸
سلام دوستان ببخشید غیبتم طولانی شد بعد از اتفاقایی که افتاد نه دل ودماغ داشتم که بیام نه سوژه وداستان جالب .ممنون از همه کسایی که به یادم بودن وپیام دادن.همتونو دوست دارم😘😘😘
وبا تشکر ازتارای عزیز برای دستورخوبش.
سال هزار وسیصد وهجده خورشیدی به دنیا اومدم.اسممو خورشید گذاشتن .بچه دوم بودم، برادرم حدود یه سال بزرگتر ازمن بود وبه اصطلاح شیر به شیر .ما اهل یه روستای دور افتاده بودیم که سردسیر وکوهستانی بود وعمده محصولش انگور بود کمی هم گندم وجو.ده مامردم بسیار زحمتکشی داشت با درامد کم.اونزمانا محصولات کشاورزی آنچنان قیمتی نداشت .بیشترش برای سیر کردن خوداهالی مصرف میشد،باقیمانده هم بار چهارپا میکردن وبعد از طی کلی راه میبردن شهر وکاسبای شهری به مفت میخریدنش که فقط میشد یکمی بیل وکلنگ وداس خرید وبقیه وسایل کشاورزی ومقدار کمی خرت وپرت ومایحتاج ضروری .وضع بهداشت مردم خیلی بد بود.زمستونا که طولانی وسخت بود وضع بدتر بود،خونه ها حموم نداشت،،ماهی، دوماهی یکبارمادرا یه قابلمه آب میزاشتن جوش بیاد وباهاش سر و کله بچه هارو میشستن اونم با صابونای دست ساز که بوی پیه وچربی میداداغلب بچه ها وچه بسا بزرگترا شپش داشتن ،وقتی تنور روشن میکردن مردم کت یابالا پوششون رو درمیاوردن وپشت یقه لباسشونو رو آتیش میگرفتن وشپشاشون میسوخت وترق تروق صدا میداد و اینکار براشون جنبه سرگرمی داشت . مریضم میشدن باید با همون داروهای گیاهی وجوشونده پیرزنای ده درمان میشدن وگرنه راه چاره دیگه ای نبود.خیلی وقتام درمان نمیشدن ومی مردن واهالی میگفتن عمرش همین قدر بود وبه رحمت الهی رفت مشیت الهی بود. نمیدونم اسم اینو چی میشه گذاشت ولی تسلیم ورضا نبود یه جور عادت بود عادت به بدبختی ،عادت به اینکه تلاشی نکنن برای پیشرفت وبهتر شدن زندگی.انگار بدبختی براشون نهادینه شده بود.
تو زمستونای سخت وطولانی ده زندگی ماکم از زندگی تو جهنم نداشت،از شهریور هوا سرد میشد واز آذر ماه برف میبارید.کلا از آذر ماه تا اواسط اسفند اهالی در ده محبوس میشدن وهیچ راه ارتباطی با جهان خارج نداشتن.گاهی تو یه اتاق چند نسل وچندخانواده باهم زندگی میکردن،چون امکان گرم کردن همه خونه ها نبود اغلب عموها جمع میشدن تو یه خونه تا هیزم کم نیارن خیلی وقتا برفا تا فروردینم آب نمیشد وباید با همون مقدارهیزم که جمع کرده بودن زنده میموندن.این زندگی جمعی جالب ولذت بخش نبود،کشمش بین بزرگ وکوچیک در میگرفت،حداقل دوسه ماه زندگی تو یه فضای کوچیک که دیگه نمیشه بهش خونه گفت بیشتر پناهگاه بود تا خونه.دلم نمیخواد اینو بگم ولی انگار اهالی ده ما هوش بالایی نداشتن وتا حدودی کودن بودن.خونه هاشون رو با سنگ بدون ساروج میساختن.عایق بندی نمی کردن،حداقل از دهاتهای اطراف یا دورتر یاد نمیگرفتن چطور میشه خونه بهتری درست کنن.1
#رمان
#داستان #داستان_خورشید_خانم
تو ده ما مردم خیلی دربرابر تغییرات مقاومت میکردن وزیر بار هیچ تغییری درسبک زندگیشون چه مثبت چه منفی نمی رفتن.تمام اهالی ده ماعمو وعمو زاده بودن.دختر به غریبه نمیدادن.ولی گاهی دختر از غریبه میگرفتن،مثلا دوتا دختر از ده پایین کوه جای خون اومده بودن.چون جونای دوتا ده دعواشون شده بود ودوتا از قوم مارو کشته بودن وبرای اینکه چماق کشی وکشت وکشتار تموم بشه دوتا دختر بدبخت جای خون اون دوتا به قوم ما داده بودن وخون بس شده بود.زنای ده ما همینطوریش بدبخت بودن.حالا تصور کنید جای خون هم باشن که دیگه روزگارشون سیاه بود انقدرباید میزاییدن وپسر میاوردن تا جای داغ اون دوتا پسر کشته شده پر بشه تازه باید مثل چی هم کار میکردن وکلی هم کتک میخوردن.هر چند که اوناییم که جاخون نبودنم همینطوور بود حال وروزشون.زنا اغلب سرزا میرفتن اوناییم که میموندن حداقل ده پونزده تا بچه رو باید میاوردن.
مادر من استثنا بود وفقط دوتا بچه داشت همه میگفتن یه چیزی خورده بچش نشه بعضیا میفتن سم وپاچه خر خورده،یه عده میگفتن فلان علفو خورده هر چی بود بچه نمیاورد.کلا مادرم دل خوشی از پدرم نداشت.مادرم مال یکی از ده های پایین کوه بود که وضعشون بهتراز ما بود.گویا پدرم شونزده سالگی برای تعمیر کلنگ وتیشه میره دهشون وازش خوشش میاد .اون زمانا بیماریا چشمی زیاد بوده ومادرم تراخم داشته ونزدیک بوده کور بشه. پدر بزرگم برا اینکه پدرمو از سر باز کنه میگه اگر چشمشو درمون کردی میدمش به تو پدرم جلو همه میگه بزن رو قرآن تا نتونی زیر حرفت بزنی اونم این کار رو میکنه وقول میده .پدرم سه روز پیاده راه میره تا برسه اولین شهر نزدیک واز طبیب دارو میگیره وسه روزم طول میکشه برگرده ودارو میاره وچشم مادرمو بعد از مدتی مداوا خوب میکنه ولی پدر بزرگم میزنه زیر قولش وپدرم وقومش با یه قران میرن تو ده ومیخواسته دعوا وکشت وکشتار بشه که کدخدا پادرمیانی میکنه ومیگه شر درست نکنید بدین بره .مادرم با اینکه پدرم بهش خدمت کرده بود اصلا دوستش نداشت ومیگفت کاش کور میشدم ولی زن تو نمیشدم.مادرم زن زیبایی بود ،بخصوص نسبت به قوم پدرم که همگی کپی هم و کم بهره از زیبایی بودن اون بسیار زیبا بود .زیبا نبودن خانواده پدرم قدریش ژنتیک بود واز بس باهم ازدواج کرده بودن همه یک شکل شده بود وقدریشم بخاطر شرایط آب وهوایی سخت بود که تحمل میکردن باد وسرمای سوزناک پوستاشون رو سوزونده بودوپراز چین وچروک بود.ده ما بادگیر بود .باد سرد استخوان سوز که هنوز هم فکرشو میکنم تا مغز استخوانم تیر میکشه.2
#داستان_خورشید_خانم
#رمان_ایرانی #داستان
...
نظرات