عکس لقمه های دویماج با پنیر ساده
رامتین
۹۴
۲.۱k

لقمه های دویماج با پنیر ساده

۱۶ بهمن ۹۸
حدودای شش هفت ساله بودم .تابستان بودکه یک گروه شش نفره شامل چند انگلیسی وچند ایرانی اومدن حوالی ده ما برای جستجوی بقایای یه قلعه قدیمی.هر کس چیزی میگفت یکی میگفت که خمره های پراز سکه پیدا کردن،یکی میگفت اونجا دخمه هایی پراز استخوان سربازا با کلاه وزره بوده که کلی ارزش داشته و...این جستجو ها چندین ماه طول کشید وبه فصل زمستان رسید،اونا یکی از خونه های ده رو اجاره کردن وکلی هم هیزم برای گرم کردن از اهالی خریدن.آبی در روده های اهالی گشت،اون سال همه به اندازه کافی هیزم ذخیره کردن ومقداری هم اضافه از دهات پایین کوه چوب خریدن وتنها سالی بود که هر کس با خیال راحت در خانه خودش موند ودر یکجا جمع نشدیم.کاوشگرها گاه گداری هم از اهالی کره وروغن و...میخریدن ،هر چی بود اونجا چیزهایی بود که حتی تو اون شرایط جوی حاضر نبودن از دستش بدن وبرن ومنتظر مونده بودن تا هوا بهتر بشه وادامه بدن.
مردم ده ما با ترکه درختا یه وسیله ای درست میکردن شبیه یه سبد مسطح وبزرگ وبا بند به کف پاپوشاشون میبستن تا بتونن رو برفا راه برن اینطوری وزنشون رو یه دایره بزرگ پخش میشد ودر برف فرو نمیرفتن ، اگر این کار را نمیکردن تا کمر در برف فرو میرفتن.البته راه رفتن باهاش خیلی کند و سخت بود ومثل اردک راه میرفتن.پدرم ودوتا از عموهام برای معالجه پای پدربزرگم که از لگن در رفته بود و شدید درد داشت مجبور بودن تو اون شرایط برن پایین کوه،سه تایی رفتن که نوبتی کولش کنن رفت وبرگشتشون حداقل دو هفته ای طول میکشید.تو اون شرایط دوتا از کاوشگرا اومدن دم خونه ما ومقداری روغن خریدن وشروع کردن به تعریف از مادرم منم کنجکاو بودم وحرفاشونو شنیدم،روزهای بعدم تکرار شد .مادرم بر عکس همیشه که عبوس بود اون روزا خوشحال بود ومیخندید.یه روز آبجوش آورد وپشت پرده گوشه اتاق حمام کرد.شبش من بین خواب وبیداری سایه دونفر رو در اتاق کناری حس کردم.شبهای بعدی هم همینطور.صدای خنده های مادرم ومردا رو میشنیدم از ترس به برادرم میچسبیدم .به برادرم خیره میشدم ببینم بیداره ولی بیدار نبود وبیدارم نمیشد.
این خوشیهای مادرم با کاوشگرا یک هفته ای طول کشید تا اینکه یک شب در خونه با لگد باز شد وسوز وسرمای شدید تو خونه پیچید.پدرم خودشو رسونده بود نمیدونم کسی بهش خبر داده بود یا خودش حس کرده بود که باید برگرده.یه چماق کنار در بود برداشت ورفت اتاق کناری صدای برخورد چوب وخورد شدن استخوان وناله بلندشد...
من از ترس میلرزیدم،دیدم یه نفر لنگان خودشو کشید طرف در وفرار کرد،صدا فحش وچوب زدن پدرم میومد والتماسای مادرم.از ترس سرمو کردم زیر لحاف ومیلرزیدم نمیدونم کی خوابم برد.صبح با صدای اهالی بیدار شدم یک عالمه مرد جمع شده بودن رگای گردنشون برجسته شده بود وحین حرف زدن هوار میکشیدن وآب دهنشون پرت میشد بیرون.یکی میگفت بکشینش،یکی میگفت بندازینش جلو گرگا تیکه تیکش کنن حیف خاک که بره زیرش وکثیفش کنه،اونیکی میگفت سنگسارش کنید.پدرم تمام مدت سرش پایین بود.یکدفعه همه تصمیم گرفتن سنگسارش کنن وهجوم بردن طرف در اتاق تا مادرمو بیارن بیرون ولی پدرم جلو در رو گرفت ،گفت صبر کنید بزارید خودم ببینم چکارش کنم.هر کدوم یه چیزی گفتن،عموم گفت بدبخت بی آبروت کرده میخوای چکار کنی نگهش داری ،مرده وآبروش خاک برسرت کنن از اولم بی عقل بودی ،کسی که عاشق بشه عقل نداره،عاشق عاشق.
یکی دیگه گفت به خدا اگر سنگسارش نکنید بقیه زنا هم هوایی میشن وسنگ رو سنگ بند نمیشه باید درس عبرت بشه.
بابام گفت میبرمش دهشون میدمش دست قومش ،دستمو به خونش الوده نمیکنم.
همه اعتراض کردن،ولی پدرم اهمیت نداد.هوار کشید برید بیرون.بعدم یه طناب اورد ورفت تو اتاق ودستای مادرمو بهم بست وسر طنابو گرفت ومادرمو کشید بیرون .تمام صورت مادرم پف کرده بود وخون از سر وصورتش ریخته بود رو لباساش دهنش وسرتا پاش پر خون بود.
من وبرادرم جیغ میکشیدیم وگریه میکردیم،من میدونستم ودیده بودم چی شده ولی برادرم خبر نداشت وگیج ومات بود.پدرم راه افتاد ومادرم تلو تلو خوران پشت سرش کشیده میشد اهالی شروع کردن تف انداختن طرفش وفحش ونفرین.
من همچنان گریه میکردم وپشت سرشون میدویدم.پدرم چند قدم رفت ویکدفعه برگشت وشونه منو گرفت وکشید وگفت تو هم باید بری .دوروز دیگه تو هم یه ننگی برای من بالا میاری.از کجا معلوم تو بچه من باشی،به ما که نبردی.منم پا برهنه رو برفا دنبالش کشیده میشدم.شایدم راست میگفت من مثل هیچکدوم از اهالی صورت دراز واستخوانی نداشتم منم مثل مادرم صورت گرد وچشمای درشت داشتم.
یه مقداری که تو برفا رفتیم پاهام بی حس شد نمیتونستم راه برم پدرم منو انداخت رو کولش و طناب مادرمو میکشید.پاهاشون تا زانو تو برف میرفت حرکتشون کند بود.یکی از دور دو جفت چوب گرداورد تا ببندن کف پاشون،پدرم ماله خودشو بست ویه جفتشو پرت کرد جلو مادرم اون نمیتونست ببنده آخه هم دستش بسته بود وهم تک تک انگشتاش به شدت باد کرده بود.پدرم با فحش براش بست ودوباره منو عین گوشت قربونی انداخت سرشونش وراه افتاد.مادرمو میدیدم که به زور راه میاد.التماس میکرد که ببخشدش.میگفت حلالم کن ...
...