عکس ناهاری
رامتین
۵۱
۲.۱k

ناهاری

۲۴ بهمن ۹۸
سلام دوستان من یه ادیت رو قسمت بیست ودوم انجام دادم ،یه جمله جا انداخته بودم .اگر فرصت کردید یه بار دیگه بیست ودو رو بخونید وگرنه همینجا یه توضیح کوچیک میدم.
خانم پنج پسر بدنیا اورده بود.ولی درنهایت چهارتاش براش مونده بودن وبزرگ شده بودن.دوتا بزرگه ،بعدم نادر سومی میشه،تو خونه جدید هوشنگ خان بدنیا اومد.بعدچند سال آخرین پسر امیر هوشنگ بدنیا اومد که بهش امیر میگفتن.که همون شبی بدنیا اومد که نادر رفت سر وقت روزاد،امیر دوماه بیشتر نمیمونه ومیمیره.
هوشنگ خان وآقا وخانم هیچی جواب نمیدادن والکی یعنی از شدت تاثر نمیتونن حرف بزنن سرتکون میدادن.بعضیا به من وبقیه خدمه اصرار میکردن که بهشون بگیم جریان چی بوده ولی به ما گفته بودن خفه باشیم وگرنه خودشون خفه مون میکنن .مراسما تموم شد وهمه با کلی سوال بی جواب رفتن.
مش سکینه گفت دیگه جریان زری رو به خانم نمیگم روز روزش چکار میکرد تا حالا که شب تاره بخواد بکنه. اون دراز دیلاقم که مرده ودستش از دنیا کوتاست.
یکماهی گذشت تا اینکه زری هم پاش خوب شد هم زخماش وکم کم زیر بغلشو گرفتیم راهش بردیم ولی دختر بدبخت آب شده بود شده بود پرکاه،رنگ به رو نداشت تمام این یکماه از خواب میپرید وجیغ میکشید وگریه میکرد.
کم کم مش سکینه باهاش حرف زد وبهش قوت قلب داد که یه شوهر خوب براش پیدا میکنه ومثل بقیه دخترا میفرستتش خونه بخت وبقیه عمرشو درآرامش سپری میکنه وانقدر گفت وگفت تا روحیش بهتر شد،شش ماهی صبر کردن تا اوضاع جسمی وروحیش کاملا خوب بشه.یه روز مش سکینه شال وکلاه کرد وچندتا قابلمه مسی زد زیر بغلش وگفت برم بدم مسگر سر گذر تا سفیدشون کنه،تعجب کردیم آخه اصولا دم عیدا اینکار رو میکردن نه اینطوری بی موقع.رفت و دم غروب اومد ونشست رو پله ها ودستاشو برد بالا وگفت خدایا به این وقت اذان،به این غروب دلتنگ قسمت میدم ،به حق آبروی زهرا وفرق شکسته علی،بخت این دخترم باز کن.
فهمیدیم یه خبراییه،آشپز اومدوگفت هان خیره چه خبره ونشست بغل دستش.
مش سکینه هم دستشو برد پایین دامنشو برگردوند وباهاش اشکاشو پاک کرد وگفت،والا رفتم دم مغازه مسگر چهل روزی هست زنش به رحمت خدا رفته چهارتا بچه قد ونیم قد بی مادر مونده رو دستش،خودشم اهل شهرستانه اینجا کسیو نداره همسایه ها بچه هاشو تر وخشک میکنن،رفتم به هوای سفید کردن مس سر حرفو باز کردم گفتم بی زن که نمیتونی بچه بزرگ کنی،من یه زن خوب سراغ دارم وزری رو معرفی کردم،گفتم دختر پاکیزه ایه،خوشگلم هست،همه چی تمومه میاد برا بچه هاتم مادری میکنه.دودل شد بدش نیومد فقط گفت بزارین فکر کنم ببینم چکارباید بکنم،گفتم اگر خواستی بیا دم خونه دوتا کفگیر وملاقه هم بیار اگر نخواستی تو به خیر وما به سلامت.
آشپز گفت خوب اون جریانو چی؟ گفتی؟گفت نه نگفتم میخوای یه عمر سرشکستگی برا دختره باشه.آشپز گفت خوب کور که نیست میفهمه میبینه که دختر نیست.مش سکینه گفت خدا از سر تقصیراتم بگذره خدا ببخشتم که سر پیری شدم هیزم کش جهنم برا خودم،حقیقتش قسم دروغ خوردم گفتم یه روز که زری رفته بوده رو نرده بوم با باسن خورده زمین وپردش ریخته...
دوروزی گذشت داشتیم به محرم وصفر نزدیک میشدیم لباسا مشکی شهناز خانمو شسته بودم ومیخواستم پهن کنم آخه نذر داشت وکل محرم وصفر رو سیاه میپوشید،که در زدن.لوطی مسگر بود(اینطور مردم محل صداش میکردن چون واقعا لوطی وبزرگ منش بود ودست خیر داشت با اینکه کار وبارش معمولی بود ودرامدش متوسط ولی خیلی با مرام بود)مش سکینه تا صداشو شنید مثل قرقی خودشو رسوند دم در،بابفرما بفرما اوردش تو حیاط کوچیکه وخیلی اجر وقرب گذاشت ولوطی مسگرم یا الله گویان سرشو انداخت پایین واومد تو.با اشاره مش سکینه منم سریع رختا رو همونجا گذاشتم تو تشت ورفتم از پله های آشپزخانه پایین.لوطی نشست لبه پله ها ومش سکینه روبروش لب حوض نشست وگفت خوب تصمیمتو گرفتی ،اونم ان ومن کرد ،سکینه گفت خوب البته حق داری دختر رو یه نظر ببینی اصا یه نظر حلاله.
ورفت تو اتاق بعد از یکم وقت با زری اومد بیرون زری یه چادر نماز نازک وفوق العاده زیبا انداخته بود رو سرش که نمیدونم مش سکینه اینو کجا قایم کرده بود که ما ندیده بودیمش،موهای طلایی زری تا کمرش اومده بود واز زیر چادر معلوم بود.مش سکینه گفت بیا بشین زری جان بشین لب حوض،من برم چایی بیارم.
واومد تو آشپزخونه من از فضولی داشتم میمردم رو پنجه پام بلند شده بودم تا ببینمشون،زری معرکه بود غیر ممکن بود مردی ببینش ودل ودینشو نبازه،مثل بلور بود،سرشو انداخته بود پایین وبه دوتا ماهی گلی تو حوض نگاه میکرد،لوطیم که رو پله ها نشسته بود وارنجشو رو زانو گذاشته بود وانگشتاشو توهم قفل کرده بود وزیر چشمی یه نگاه به زری کرد معلوم بود که میپسنده. دوباره سرشو انداخت پایین،وای نگم که لوطی خودش مثل آکتورا(هنرپیشه) سینما بود قد بلند،موهای خرمایی تابدار داشت که همیشه یه دسته اش تو صورتش بود،ریش وسبیل بلند داشت تا رو سینش،شونه پهن وتخت سینه پهنی داشت بازوای قوی ،وکمر نسبتا باریک که همیشه یه کمربند چرم قهوه ای پهن، رو پیرهن سفید بلند تا سر زانوش میبست،یه حالتی مثل درویشا داشت،هیچوقت با مشتری چشم تو چشم نمیشد وهمیشه سرش پایین بود وبرعکس خیلی از کاسبا هیز وچشم چرون نبود.خلاصه از اون مردایی بود که هر دختری آرزوشو داشت که بازوای پهنش دورش حلقه بشه وزیر سایه مردونش پناهش باشه.
(پی نوشت نگارنده:مسگرا اصولا هیکلای قوی وکمر باریکی داشتن،چون برای سفید کردن کف دیگای بزرگ باید میرفتن تو دیگ ویه پارچه بزرگ مینداختن زیر پاشونودستشونو میگرفتن لب دیگ و مدام پاشونو به چپ وراست میگردوندن بدون اینکه بالا تنه وسر تکون بخوره واز حالت مستقیم منحرف بشه، واین کار و ورزش کمک میکرد کمرشون باریک بشه)...
...
نظرات