عکس و باز هم کیک??
فاطمه
۳۶
۵۶۳

و باز هم کیک??

۸ اسفند ۹۸
دلم میخواست حال خودم رو خوب کنم.دلم یکم محبت میخواست اما کسیو نداشتمناخوداگاه صورتم از اشکام خیس شد و بدنم یخ کرد....نفس عمیق کسیدم و ایستادم و به آسمون شب نگاه کردم که خالی از ستاره بودمثل روزگار تاریک و بی ستاره من.....معمولا چیزی توی خیابون نمی خوردم اما اونشب انگار میخواستم تلافی کار محمد رو دربیارم برای همین از بستنی فروشی یک بستنی خریدم و منتظر تاکسی شدم که سوار بشم و برم خونه.
بستنی میخوردم و به زندگیم فکر میکردم گاهی لبخند میزدم و گاهی شوری اشک تو دهنم حس میکردم که یک صدای شنا رشته افکارم را پاره کرد.احسان بود...
گفت: سلام مریم...چقدر تغییر کردی؟؟؟ صبح نگذاشتی باهات حرف بزنم و رفتی....
از دیدنش شوکه شدم ..اینجا چیکار میگرد....امروز مث جن جلوم همش سبز میشد....
گفتم: سلام مزاحم نشو لطفا...منتظر تاکسیم برم خونه،
گفت: بزار برسونمت...
به ماشینش اشاره کرد...یک پیکان داشت.
گفتم: نه برو لطفا....اگه کسی ببینتم شر میشه...
گفت: شنیدم ازدواج کردی؟
گفتم: بله..
گفت: بمن گفته بودی بهم فرصت میدی...
گفتم: من ازدواج کردم برو...
اومدم بلند بشم و برم سمت خیابون سوار تاکسی بشم که دوباره صدام کرد.مریم...میشه باهات حرف بزنم...بنظرم شبیه مریم قبل نیستی.....با این حرفش تعجب کردم و نگاش کردم...نمیدونم واقعا میگفت یا همین طوری حرف میزد.به چشمام اشاره کرد و گفت: گریه کردی ....صورتت سیاه شده...
رو برگردوندم و حرفی نزدم...اما حس خوبی داشتم.اولین نفری بود که میفهمید دلم شکسته و به محبت نیاز دارم...اولین کسی بود که اشکام رو میدید...
یک تاکسی از اون دور نزدیک میشد دستم رو بلند کردم که برام بایسته...
احسان بهم نزدیک شد وشمارشو گرفت سمتم و گفت:بهم اگه خواستی زنگ بزن....
تاکسی جلوی پام ترمز کرد...نگاش کردم و شماره رو از دستش گرفتم و رد شدم و سوار شدم.قلبم به شدت تو سینم میکوبید و میترسیدم....شیشه رو کشیدم پایین تا شماره را بندازم بیرون اما پشیمون شدم..دوباره شیشه را کشیدم بالا و شما ه را مچاله کردم تو کیف پولم...
اونشب محمد نزدیک ساعت یک برگشت خونه و کلامی باهام حرف نزد...من احمق انتظار عذرخواهی داشتم اما اون حتی باهام حرف نمیزد...
هر بار به احسان فکر میکردم از خودم خجالت میکشیدم و پشیمون میشدم و تصمیم میگرفتم که شماره را بندازم دور اما پشیمون میشدم.
چند روز گذشت و محمد حتی برا آشتی کردن پیش قدم نشد....منم خونه مادرم نرفتم برای اینکه احسان رو نبینم. بعد از سه روز خودم با محمد شروع کردم به حرف زدن اما اون مثل همیشه بود.بهش گفتم: محمد میای بریم پارک....
گفتم: حوصلم سرفته ،خیلی وقته بیرون نرفتیم...حال و هوامون عوض میشه
گفت: امشب نه..من حالشو ندارم...
دیگه ادامه ندادم...
بهش گفتم: من تو خونه خسته میشم.حوصلم سر میره درس بخونم که....
نگذاشت ادامه بدم و گفت:ما قبلا راجع این موضوع حرف زدیم....هر حرفی میخواستم بزنم اجازه نمیداد و بدخلقی میکرد.بلند شدم و گفتم: من میرم بخوابم....،گفت: بنظرم اگه بچه دار بشیم هم تو از تنهایی در میای هم دیگه اینقد بهونه نمیگیری...
گفتم: من بچه نمیخوام
گفت: این چه حرفیه..این از کجا اومد مگه میشه....
گفتم: آخه از کسی بچه دار بشم که دوستم نداره...تو فکر کردی من احمقم...تو خودت تفریحت رو میری...درست رو خوندی...برات مهم نیست من تو این چهار دیواری چی میکشم حالا میخوای بچه دار هم بشم.همین حرفها برای جرقه یک دعوای دیگه کافی بود.شروع کردیم داد و بیدادو وسط دعوا وقتی من دوباره حرف سفته های بابا رو زدم دعوا شدت گرفته و تهش به مشت و لگد ختم شد و رفتن محمد از خونه.نشستم یه گوشه و شروع کردم به گریه کردن.لعنت بهت مریم خب لال بمیری دختر مگه مجبوری حرف بزنی...خب هر چی میگه بگو چشم...بگو انجام میدم...بگو میخوام...آخه چطوری با این زندگی بچه دار شم.فقط گریه میکردم..دلم میخواست از خونش برم‌....حالم ازش بهم میخورد...یاد احسان افتادم که چقدر بی منت بهم محبت میکرد.رفتم سر کیفم و شمارشو در آوردم رفتم سمت تلفن و گوشی را برداشتم.نمیدونم چرا اما تندتند شمارشو گرفتم دستم میلرزید قلبم تو قفسه سینم میکوبید اما میخواستم باهاش حرف بزنم نه با اون که با هر کسی که میتونست ذره ای آرومم کنه...تو اون شرایط احسان فقط به ذهنم می رسید.
با اولین زنگ احسان تلفن رو جواب داد.
با صدای لرزون و پراز اشک گفتم: الو احسان.....
اما کاش هیچ وقت بهش زنگ نمیزدم...
اون تلفن شروع همه چیز بود...
...
نظرات