عکس سمبوسه با نون (تیری) سوغات چهار محال
فاطمه
۶۶
۵۹۱

سمبوسه با نون (تیری) سوغات چهار محال

۱۵ اسفند ۹۸
من فقط براش زنی بودم که قرار بود بچشو به دنیا بیاره و پدرش کنه.بابا و عمو چندین بار باهم دعوا کرده بودند.دفعه آخری که با محمد دعوامون شد بخاطر حماین احمقانه من از بابا یک کتک مفصل خوردم و با بدن کبود و درد زیاد راهی بیمارستان شدم نمیدونم چطوری بچم چیزیش نشد و زنده موند.فردا صبح راه افتادم و از خونه اومدم بیرون.رفتم همون پارک همیشگی و نشستم روی همون نیمکت.نگاه مردی رو روی خودم احساس کردم اما سرم رو بلند نکردم تو حال خودم بودم که صدای یک نفر رو شنیدم..ببخشید خانوم.....
نگاش کردم یک مرد چهل ساله روبروم ایستاده بود...چهار شونه و قد بلند...
گفتم: بفرمایین...
گفت: با این وضعیت هر روز میای اینجا میشینی.... میتونم کنارت بشینم....
و این شد شروع یک رابطه دیگر برای من....هر کاری اولش سخته و قبح داره و من این رابطه رو به راحتی و آسونی شروع کردم.
با مردی آشنا شدم که نمیشناختمش.توجیحم این بود که دنبال کسی برای درد و دل میگشتم تا بار دلم رو سبک کنم و کمی آروم بشم.دنبال کسی که چند کلمه باهاش حرف بزنم.یکی دو ساعت باهم حرف زدیم و من بلند شدم و رفتم خونه.اصلا برام مهم نبود که چه اتفاقی افتاده...مهم فقط این بود که کسی رو پیدا کردم که باهاش حرف بزنم...یکه ماه تا زایمانم مونده بود و من مدام میرفتم پارک و هر بار اون مرد رو میدیدم و باهاش حرف میزدم. کم کم اسمش رو پرسیدم و باهم بیشتر آشنا شدیم.به دیدن هم عادت کردیم.نزدیک زایمانم وقتی رفتم پارک شماره خونه رو بهش دادم و گفتم اگه دوست داشت به خونه زنگ بزنه چون دیگه نمیتونم برم پارک.
مامان دوق به دنیا اومدن بچم رو داشت اما من بی حوصله و عصبی بودم.روزها پشت سر هم گذشت تا روز زایمانم رسید.روز زایمان با مامان و محمد رفتیم بیمارستان و تا شب درد کشیدم تا بالاخره پسرم به دنیا اومد.وقتی تو بغل گرفتمش انگار تموم غم و غصه هام آب شدند و یادم رفتند.دلم از بوییدنش و بوسیدنش پراز عشق میشد.حس میکردم الان تنها نیستم و الان برای همیشه یک پشت و پناه دارم کسی که از امروز قراره کنارم باشه.محمد خوشحال بود وپسرش رو بغل میگرفت و می بوسید و باهاش حرف میزد.اومد سمت من و نگام کرد و گفت:قدمش پر از خیر و برکت برامون باشه.نگاش کردم و گفتم: ان شاالله...
مامان بهش گفت: نمیخوای روی زنتو ببوسی که پسر به این ماهی برات آورده؛؟؟؟
نگام کرد....انتظار یک بوسه از عشق چیز عجیبی نبود که من ازش داشته باشم....
اومد جلو و سرمو بوسید و بچه را داد دستم و گفت: مامان الان میرسه میرم بیارمش بالا.یه دستی به صورتت بکش...
نگاش کردم و گفتم: چشم....
زنعمو اومد و برعکس همیشه اینبار لبخند زد و خوشحال بود.اومد جلو و باهام دست رو بوسی کردو گفت:فکر نمیکردم پسر بزایی.امیدوارم که مثل باباش که برای من و عمو جونت قدم داشت برای شما هم خوش قدم باشه.
تا فردا صبح مرخص شدم و برگشتم خونه. خونمون شلوغ بود و همه اونجا بودند.پسرم دست به دست میچرخید و همه نگاش میکردند.خونواده محمد میگفتند شکل محمده و خونواده من معتقد بودند شکل منه.محمد برای زایمان اولم چهار تا لنگه النگو خرید .وقتی النگوها رو دست میکردم بابا لبخندی از سر رضایت میزد.زن عمو اصلا از این کار پسرش راصی نبود اما بخاطر حفظ طاهر جلوی بقیه کلی با افتخار تعریف میکرد وبه همه نشون میداد.مامان چند روزی کنارم موند و از بس بابا بهونه گرفت و غر زد مجبود شد برگرده خونه.محمد همون روز فقط با من خوب بود و بهم توجه میکرد از فرداش دوباره شد همون محمد قبلی سرد و بی روح و خشک.....
بعد از چند روز خونه خلوت شد و همه رفتند سر زندگیشون. محمد صبح به صبح امیر رو میبوسید و راهی محل کارش میشد.منم انگار وجود نداشتم.فکر میکردم با اومدن من توجهش بهم بیشتر میشه اما نشد کمترم شد.دلم میخواست از خونه بزنم بیرون خودم رو تو خونه حبس کرده بودم.دلم حرف زدن با همون مردی رو میخواست که تو پارک دیده بودمش. به خودم میگفتم: مریم الان چه مرگته...ولکن بشین زندگیت رو بکن....خودتو سرگرم بزرگ کردن پسرت بکن و پای کسی رو تو زندگیت باز نکن.دوباره مثل احسان بعد یه مدت مثل آشغال میندازدت دور اما بی فایده بود.من گوشم به ندای وجدانم بدهکار نبود و دلم میخواست حتما کسی رو داشته باشم تو زندگیم که بهم محبت کنه.یک هفته از بدنیا اومدن امیر
گذشته بود و محمد اجازه نمیداد از خونه بریم بیرون همش میگفت الان زوده...
تا اون روز تلفن خونه زنگ زد.گوشی را برداشتم و گفتم: بله
گفت: سلام مریم خانوم..؟؟؟..
قلبم هوری ریخت پایین گفتم: بله بفرمایین....خودمم
گفت: من مجیدم
گفتم: نمیشناسم
گفت: تو پارک
از شنیدن صداش خوشحال شدم و شروع کردیم به حرف زدن.حالم رو پرسید و دلسوزانه به حرفم گوش داد و برام حرف زد.گفت دلتنگ بوده این مدت که نبودم و نگرانحالم.یک ساعتی باهم حرف زدیم تا امیر بیدار شد و مجبور شدم قطع کنم اما بهم گفت از این به بعد زنگ میزنه تا وقتی که بتونم برم ببینمش.
...