عکس پیراشکی سیب زمینی با تخم مرغ
رامتین
۴۷
۱.۹k

پیراشکی سیب زمینی با تخم مرغ

۱۵ اسفند ۹۸
خاله اینا چیزی از بچه نگفتن ورفتن.دل تو دلم نبود به مامانم بگم ولی میترسیدم زیر قولم بزنم مامان بابام چیزیشون بشه یا خودم کور بشم آخه انقدر بچه بودم که این حرفا رو باور میکردم که اگر زیر قولت بزنی فلان وبهمان میشه.
خلاصه چند روزی گذشت وحمل این راز به شدت برام سنگین بود تا خدا رو شکر خالم خودش به مامانم خبرو داد.مامانم بجای خوشحالی ناراحت شد وگفت کهین جان مگه دکتر نگفت نباید بار دار بشی برات خطرناکه نباید به بدنت فشار بیاری این چه حماقتیه کردی و...ولی انگار خاله میگفت من عاشق بچم ودوست دارم دور وبرم شلوغ باشه.
گوشی رو که گذاشت ،بابام گفت والا زن شوهر عقل ندارن چرا این زن داره با جون خودش بازی میکنه دکتر گفت که بچه دارنشه.مامانم گفت حالا کاریه که شده باید امیدوار بمونیم سر بخیر بشه.
من نمیفهمیدم چی میگن ولی دیگه میتونستم حرفمو بزنم.شروع کردم به خواهش وتمنا که ماهم بچه بیاریم توروخدا مامان تو هم آمپول بزن یه بچه بره تو دلت ،سریعم رفتم از تو در یخچال چندتا امپول مولتی ویتامین وب کمپلکس داشتیم اوردم گفتم مامان از اینا بزن تا یه بچه بره تو دلت،نمیدونم از کجا شنیده بود که مامانا آمپول بزنن بچه دار میشن.ولی مامانم میگفت بچه ببر بزار سر جاش بشکنه میره تو دستتا.ولی من ول کن نبودم بابامم با پوزخند گفت نه بابا از این آمپولا نیست بزرگتر باید بزنه.خلاصه انقدر التماس کردم که دعوام کردن ومنم رفتم تو اتاقم .وکلی گریه کردم تا خوابم برد.
صبح که بیدار شدم گلوم درد میکرد ونرفتم مدرسه ،مامانم با بابام تماس گرفت وجریانو گفت،عصر بابام اومد یه میز تحریر کوچیکم آورد،خیلی ذوق کردم ،ولی جای بچه رو نمی گرفت.دوباره گریه وزاری و...تقریبا هر روز بابام با یه وسیله کوچیک میومد حتی یه بار دوتا جوجه برام خرید گفت بیا یکیش خواهرت یکیش برادرت،یکمی دلم اروم شد ولی بازم اصرار داشتم.تا آخرش مامانم گفت ما نمیتونیم بازم بچه دار بشیم تو رو هم خدا بعد از هفت سال مداوا بهمون داد،بعدشم کلی مداوا کردیم ولی دیگه خدا بهمون بغیر از تو بچه نداد،حالا خاله بچه دار شد بیشتر میبرمت خونشون تا بببینیش.خیلی غصه خوردم ولی چاره نداشتم وخودمو با جوجه هام سرگرم کردم.
روزا میگذشت زندگیمون عادی ومعمولی بود.تو خونه ما نظم ودیسیپلین خاصی حاکم بود.روزا مادرم با صبوری وحوصله کارا رو میکرد پدرمم خیلی منظم ومقید مثل ساعت بدون تعطیلی هر روز میرفت سرکار وعصرام تو خونه یا به باغچه میرسید یا به هرحال وسیله ای پیدا میکرد تعمیر کنه یاروزنامه میخوند وجدول حل میکرد..7
من اغلب روزابساط مشق نوشتنمو تو هال رو زمین پهن میکردمو دراز میکشیدمو مشق مینوشتم،بابامم میگفت بیا اینهمه میز تحریر خواستی دو روز ازش استفاده نکردی.نزدیکای تولدم بود وبه مامانم گفتم برام تولد بگیره ودوستامو دعوت کنه اونم قبول کرد،به بابام گفت کیک بگیره اونم میگفت خودت درست کن ،مامانم میگفت باکره وتخم مرغ کوپنی و...گرونتر از حاضری درمیاد .خلاصه روز تولدم مامان کل خونه رو سابیده بود وبا کاغذ کشیایی که خودش درست کرده بود دیوارا رو تزیین کرده بود،دوستام یکی یکی اومدن بیشترشون با مادرشون یا یکی دوتا ازخواهراشون اومدن،بابامم یه کیک کوچیک گرفته بود که آدم نمیدونست بخورش یا مثل سرمه بکشش به چشمش برا هشت نفرم نمیشد چه برسه سی نفر.خالم اومد معلوم بود کیک رو دید تعجب کرده .گفت ماشالله محمد آقا میخواد هییت خرج بده، انگار ریخت وپاش کرده.مادرم گفت چه میدونم والا قطره چکونی خرج میکنه،یه شمع گذاشتن وفوت کردیمو وکلی ذوق کردم.برشای نازکی از کیک بریدن عین توری وبه همه دادن وکادوها رو باز کردن اغلب مجسمه های گچی بودیا نمکدون، یا شش تا استکان ایرانی ،بعضیام دفتر آوردن،کادوی خاله اون وسط محشر بود مداد رنگی سی وشش رنگ با یه بلوز خوشگل.بچه ها دلشون میخواست به جعبه فلزی مداد رنگیا دست بزنن ولی من دوست نداشتم وبردمش تو کمد چوبیم گذاشتم ودرشو قفل کردم وکلیدشو زیر فرش گذاشتم.بعدم مامان آب ریخت تو آش شل بشه وبه همه برسه و کشید وخوردیم.مشغول بازی وشیطنت بودیم یه لحظه رفتم تو اتاق ودیدم دوتا از بچه ها رفتن سرکمدم ودارن تند تند رنگا رو میکشن رو کاغذ وبا حرص نوک بعضی از مدادا رو میکوبن رو زمین تا بشکنه.خیلی لجم گرفت از اینهمه عقده ای بودن.جیغ کشیدمو بیرونشون کردم هنوزم یاد اون صحنه می افتم خونم به جوش میاد،هر چند هر دوشون الان خانم وکیلای شهرمون شدن ولی من هنوزم به چشم دوتا موذی میبینمشون.
اونشب تموم شد ودوباره زندگی روال عادی گرفت شش ماه بعد تولد غنچه بود.البته اون شش ماه از من بزرگتر بود.رفتیم خالم به قناد بهترین هتل شهر کیکشو سفارش داده بود انقدر نرم ولطیف وخوشمزه بود که قابل مقایسه با کیکای قنادیا نبود،انقدرم بزرگ بود که به همه بچه ها یکی یه تیکه داد بردن.برا شامم همبرگر سفارش داده بود نه آش رشته آبکی.کادوها همه لباس و لوازم تحریر عالی وجامدادیای آهنربایی شیک بود که بالای بعضیاش ساعت شنی داشت،همه هم تنها اومده بودن نه با مادر وخواهر وخاله ویه قشون فامیل.دخترا همه شیک وپیک بودن ولی من یه جوری بودم،تمیز ومرتب بودم ولی تو اون جمع مثل بچه کلفتا بودم با بلوز ودامن تترون مامان دوز...
...