عکس شیرینی هویج
رامتین
۴۱
۲.۰k

شیرینی هویج

۱۶ اسفند ۹۸
سلام دوستان ،بچه که بودیم شهربازیا یه تونل وحشت داشتن که یه قطار تلق تولوق تلق تولوق از توش رد میشد وبه دیواراش عروسک عنکبوت وخفاش واسکلتی که از تابوت درمیاد ودست خونی وصورتی که چشماش از حدقه زده بود بیرون و... اویزون بود وصدای جیغ وفریاد وخنده های وحشتناک با رنگای قرمز وزرد همراه بود وبچه ها حسابی میترسیدن وجیغ میزدن وتا یکیش تموم میشد یکی دیگه شروع میشد.بعدش انگار خانواده ها شکایت کردن وتونل رو خلوت کردن وفقط چندتا عنکبوت بصورت تکراری تو کل مسیر گذاشتن که اولش ادم یکم میترسید وبعدش عادی میشد وحوصلمونم سر میرفت. قبول دارین داره کم کم حوصلمون از این ویروسه سر میره ،ما ملتی هستیم که به یه استرس طولانی ویه شکل عادت نداریم مدام باید مدل استرسه فرق کنه مثلا یه ساختمون اتیش بگیره،یه کشتی غرق بشه،سیل بیاد زلزله بشه،اختلاس باشه همراهشون ،کمبود دارو،تحریم فشار و...تو خونه موندن ودست شستن حوصلمونو داره سر میبره کم کم بعضیا میگن ولش کن دیگه گرفتیم که گرفتیم آخرش که چی .
البته مطلب بالا محض شوخی بود همچنان دستاتونو بشورین ودرخانه بمانید،میگذره این روزا تموم میشه این استرسا امیدوارم بعدش زندگی هممون پراز رنگین کمان وارامش باشه😘😘😇😇😇
بعدش اول متنامون بنویسم به نام خداوند پروانه ورنگین کمان ،آخرشم بنویسم خدارو شکر بخاطر اینهمه زیبایی وارامش ودوستی توکشورمون.
دوستان از امشب هر سری یه بازی که با وسایل ساده میشه تو خونه انجام داد برا بچه های کوچیک دبستانی وپیش دبستانی میزارم با بچه ها بازی کنید حوصلشون سر نره وتنش تو خونه درست نکنن این وروجکای دوست داشتنی😘

همیشه غنچه یه پله از من جلوتر بود شاید من اگر با همون همکلاسیا وهم محله ای های خودم فقط رفت وامد داشتم خیلیم زندگیم خوب ورضایت بخش بود ولی زندگی غنچه همیشه باعث میشد از داشته هام ناراضی باشم وهمش حسرت بخورم.
خاله دوقلو حامله بود ومن از این وضع خیلی خوشحال بودم.اونموقع رسم نبود در سونو تعیین جنسیت بگن وبا همون تشخیص اینکه چطور میشینه یا بلند میشه وچی ویار داره یکی میگفت دختره یکی میگفت پسره .خالم کلی وسایل خریده بود برا بچه ها،من وغنچه کلی ذوق داشتیم همش اسم انتخاب میکردیم .تا اینکه موقع زایمان خاله شد ومامانمم همراهش رفت .سزارین شد،دوقلوها دختر بودن وسه روز مامان اینا تو بیمارستان بودن.سه روزی که برای ما سه سال طول کشید.دوقلوهای شبیه هم درست مثل مامان وخاله.
اسمشونو گذاشتن هاله ومهتاب.عمو گوسفند قربونی کرد و ولیمه داد به عمه ها وعموها وطبق معمول ما نرفتیم ومثل جغد توخونه ودر تنهایی هو هو کردیم. از این حرکات بابام خوشم نمیومد چرا ما همش تنها بودیم ولی عمو اینا در رفت وامد من اصا به عمرم عمه وعمو اینا رو ندیده بودم.فقط تو البوم عروسی مامان اینا عکساشونو دیده بودم.تازه غنچه میگفت خیلیم مهربونن.
ولی بابام از رفت وامد وحشت داشت اگر یکی زنگ ایفونو میزد یه متر میپرید بالا ومیگفت یعنی کیه،بعدم با احتیاط آیفونو برمیداشت نکنه یکی از تو گوشی آیفون بپره وسط هال خونه وخونه بگیر بشیم.بعد که میفهمید طرف اشتباه زنگ رو زده یه نفس راحت میکشید.
بعد از دنیا اومدن هاله ومهتاب من ومامان بیشتر میرفتیم خونشون،خاله یه دوربین جدید خریده بود وچپ وراست از بچه ها عکس میگرفت وتند تند حلقه های سی وشش تایی رو میدا ظاهر وچاپ کنن،کاری که مادقیقا سالی یکبار انجام میدادیم .
هاله ومهتاب خیلی شیرین بودن،دلم میخواست یکیشونو به ما میدادن ولی مامانم گفت نمیشه مگه بچه گربن یکیشونو بیاریم ،نمیشه که از مادر وخانوادشون جداشون کنیم خواستی میگم بابا دوتا خرگوش برات بخره نگه دار.
مامانم خیلی به خاله رسیدگی میکرد وحسابی حواسش بهش بود یه جوری رفتار میکرد انگار خواهر بزرگتره،درحالیکه دوقلو بودن،هر چند بخاطر اخلاق وسواس گونه ومحدودیتا وخساستای بابام مامانم بصورت محسوس شکسته تر از خالم شده بود.روزها وسالها یکی پس از دیگری میگذشتن ،ما بزرگ وبزرگتر میشدیم .جنگ تموم شد ،سایه شومشو از زندگیا برداشت.
یکم اوضاع مالی وروحی مردم بهتر شد.
ما وارد راهنمایی شده بودیم ،به سن بلوغ رسیده بودیم.9
کم کم بدنمون فرم خانما رو میگرفت ،بخاطر خجالتی بودنم همیشه قوز میکردم تا برجستگی بدنمو کسی متوجه نشه،خاله تا این وضع رو دید یه روز اومد خونمون چندتا لباس زیر برام آورده بود کلی باهام حرف زد که به جای خجالت باید خدا رو شکر کنی که سالمی وبدنت داره تغییر میکنه اینا رو بپوش واز این به بعدم قوز نکن،نمیدونم چرا ولی اولش خجالت کشیدم بعد که پوشیدم خوشم اومد. خاله خیلی مهربون بود با اینکه سه تا بچه داشت همیشه حواسش به منم بود،چون میدونست بابام منو خیلی محدود میکنه چه از لحاظ مالی وچه اجتماعی،مدام بهم سرمیزد یا دعوتم میکرد خونشون یا میبردمون بستنی فروشی وپیتزا فروشی، هر چند غنچه معلوم بود ازم لجش میگیره و دوست نداره مامانش به من برسه.
یادمه یکی از مهمونیای دخترانه ای که غنچه داده بود همه شیک وپیک اومده بودن،منم طبق معمول یه لباس بلند مامان دوز با کمری کش واستین مچ دار تنم کردم ورفتم ولی دخترا همه لباسای بالاتنه بلند مخمل که دو طبقه پایینش پارچه ساتن صورتی یا آبی داشت ورو سینشون یه گل رز پارچه ای داشت پوشیده بودن انگار ست کرده بودن،تازه بعدش رفتن تو اتاق ودوباره لباساشونو عوض کردن ولباسای خردلی رنگ که اون رنگ اونزمانا خیلی مد بود واپل داشت عین جناب سروانا وشلوارا دم پا دوبل ویا دامن شلواری پوشیدن،بعضیاشون هد بند بسته بودن ،بعضیا النگوهای پهن پلاستیکی انداخته بودن بلوز بعضیا آستین کیمونو بود ومن تو اون جمع انگار از غار دراومده بودم.با موهایی که مامانم برام بافته بود درحالیکه اوتا فوکول داشتن وکلیپس.خیلی حس بدی بود خیلی،پچ پچ دخترا رو میشنیدم که میگفتن این دختر خاله غنچه از کجا اومده چرا اینمدلیه،بعدم نوار ویدیو گذاشتن وبا آهنگاش وکلیپاش خوندن ورقصیدن،من نه اصلا بلد بودم برقصم نه اصلا این خواننده ها رو میشناختن،داشتم از فشار وناراحتی اونهمه تفاوت ذوب میشدم،بلند شدم رفتم تو اشپزخونه وخودمو با هاله ومهتاب سرگرم کردم خالم گفت چی شد چرا اومدی اینجا،گفتم خاله اگر بازم غنچه با دوستاش دوره داشت دیگه نگید منم بیام،چون شما بگید مامانمم مجبورم میکنه بیام وهمش میگه برو همسن وسالتن برو خوش میگذره ولی واقعیتش به من خوش نمیگذره،من با اینا خیلی فرق دارم ،تو جمعشون غریبم .به مامانم دیگه نگید شکوفه هم بیاد،خالم گفت نه قربونت برم تو از همشون ماه تری این چه حرفیه گفتم نه خاله خواهش میکنم وزدم زیر گریه.
اونشب بابام اومد دنبال تا خونه فقط گریه کردم خرد شده بودم ...10
...