عکس کیک یزدی با طعم هل وگلاب
رامتین
۷۸
۲.۱k

کیک یزدی با طعم هل وگلاب

۱۶ فروردین ۹۹
کیک یزدی های بی رنگ ورو وبی پفی که دراثر خاموش شدن خودبخود فر درنیمه راه به این روز دراومدن
شیرو گرفتم ودوان دوان برگشتم .حالا بماند درحین دویدن چند قطرشم ریخت وبالاخره گرد وخاکم روش نشست و...
رسیدم خونه،هر کاری کردن باقاشق چایخوری نتونستن بریزن تو دهنش که اتفاقا شانسم آورد که نتونست بخوره چون اگه میخورد ممکن بود مریضم بشه چون خیلی ضعیف وکوچیک بود.تا ظهر همه نگرانش بودن.آخرش مادر بزرگم بابامو صدا کرد وگفت هی پسر پسر کردی بیا اینم پسر بلند شو ببرش شهر یه فکری کن نزار بمیره،نشو عین بابات که تو رو نبرد شهر تا یه چشمتو از دست دادی،بخدا شیرمو حلالت نمیکنم اگه کاری نکنی.
بابامم بلند شد وبا مادرم وبچه رفتن لب جاده تا ماشین بگیرن برن شهر.
خوشبختانه راننده وارد بود وبرده بودشون یه دکتر خوب وبرا بچه هم شیر خشک وتقویتی گرفته بودن وبرگشتن.بار اول بود قوطی شیر خشک رو میدیدیم.خیلی جالب بود وقتی با آبجوش درستش میکردن بعدم با یه سرنگ کوچیک میکشیدن وقطره قطره میریختن تو دهن بچه.
از فرداش مادرم باید شروع میکرد به کار .
منم رفتم سر وقت شیر خشک ،قاشق توش برام جالب بود برش داشتم ویکمی از پودرش رو خوردم خوشمزه بود ،بازم خوردم خیلی بهم حال داد.@Maryam.Poorbiazar
مادرم خیلی کار داشت وباید هرساعت چند قطره شیر میداد به بچه.منم خیلی زبل بودم همه کارا روتاشب یاد گرفته بودم،شب به مادرم پیشنهاد دادم بزاره من برا بچه شیر درست کنم،اول قبول نکرد ولی بعد که درست کردم ودید با حوصله به بچه شیر میدم گفت باشه از فردا تو بهش شیر بده.منم به ذوق اینکه خودمم ازشیر خشکا کش میرم ومیخورم قول دادم کارمو خوب انجام میدم.یه ساعت داشتیم که عکس مرغ وخروس روش بود اینو گذاشته بودم کنار اتاق وهر وقت عقربه کوچیکه رو یه ساعتی میرفت وبزرگه رو دوازده میدونستم باید شیر خشک درست کنم.
درست میکردم وبا حوصله به این بچه نارس میدادم.مادرمم گاهی تو روز یه چرت میخوابید چون هم شبا باید مدام بیدار میشد هم خیلی خسته بود از نظر روحی.دوتا خواهر بزرگام که تو خونه بودن، رقیه وربابم،کمکش کارا رو میکردن .چند روزی گذشت،یه روز رباب توحیاط مشغول پهن کردن آلبالو وتوت بود برای خشک کردن که یه پیرمرد چروکیده ودولا با یه چوب دستی کج وکوله تر از خودش که مثلا عصاش بود اومد تو.
ونشست لب ایوان.پدرم دوید جلوشو گفت کدخدا میگفتی گوسفند قربونی کنم چه عجب اینطرفا.من تا اون موقع نمیدونستم این پیرمرده اربابه چند دفعه ای تو کوچه موقع برگشتن از مدرسه دیده بودمش،با بقیه اهالی ده فرقی نداشت همون مدلی لباس میپوشید و خاک وخولی ودستاش پر پینه وپاهاش پراز ترک بود به اضافه اینکه هر چند دقیقه یه بارم یه اخی میکرد وبعدم تف مینداخت رو زمین...
کدخدا به پدرم که همینطور دست به سینه جلوش وایساده بود اشاره کرد بشینه کنارش وبعد قندشو زد تو چایی وگذاشت دم دهنش ودوتا مک زد به قنده وچایشو هورتی کشید وخورد وبعد گفت الان از خونه داداشت میام اونجا کلی حرف زدیم ،این کاریه که شد خطاییه که دوتا احمق کردن ،سنگی که انداختن ته چاه ولی ما باید عاقل باشیم ودرش بیارییم.
شما دوتا برادر بینتون کدورت افتاده،اونام خوب خرج کردن اتاق ساختن شمام که جهاز چیدین.نصفه کارا شده.الان پسر برادرتم سر این قضیه انگشت نما شده وسردر گریبانه،باید یه کاری کرد.پدرم گفت امر امر شماست هر چی بفرمایید رو چشمم.
@Maryam.Poorbiazar
کدخدا دوباره اخ وتفی کرد وگفت،شنیدم بازم دختر داری که رسیده باشن.بیا ویکی از اونا رو عروس برادرت کن.اینطوری هم وصلت میکنین وکدورتا میره هم خرجایی که کردین پامال نمیشه.پدرم گفت چشم.
خواهرم رباب یه چارقد سفید با گلا سرخ سرش بود وجلو آفتاب لپاش گل انداخته بود وداشت کار میکرد،خداییش از هممونم خوشگلتر وتر گل ورگلتر بودوتپل تر.
کدخدا با اشاره به خواهرم گفت همینو بدین بهشون.
پدرمم گفت چشم،مادرم رو به پدرم گفت مگه گوسفند میخوای بدی این نشد اونو ببر.
پدرم گفت تو دیگه حرف نزن همه چی از گور تو بلند میشه.
مادرم دست وپاشو جمع کرد گفت نه منظورم این بود این ربابه،رقیه بزرگتره اون سیزده سالشه،این دوازده سالشه.این بره رقیه میمونه.رقیه رو عروس کنیم.
پدرم که ماشاءالله از بس دورش بچه بود نمیدونست کی به کیه،گفت چه میدونم این رقیه است ربابه کدومه،دیگه سرم کار نمیکنه.
کدخدا خندید ودندوناش که یک درمیان بود ونبود نمایان شد،گفت بازم تو خوبه ده تا داری من بیست وهشت تا دارم از سه تا زن،اصا نمیدونم کی به کیه تازه نوه هام که میان نمیدونم کدوم بچه است کدوم نوه.
مادرم رقیه رو صدا زد که بازم چای بیاره کدخدا بدون اینکه نگاش کنه گفت خوب پس قرارمون این شد که این دخترو بدی به داداشت مرده وقولش.
پدرمم گفت حتما،بعدم کدخدا رفت،یکساعت بعدش عموم اینا اومدن با یه بقچه ویه کله قند توسینی حالا اونروز سه شنبه بود واینا میخواستن طبق همون برنامه پنجشنبه عروس رو ببرن.انگار اداره است و میخواستن ساعت بزنن ،یه وقت دیر وزود نشه.
زنعموم گفت فردام میایم عروسو میبریم حموم.
یه جوری همه بودن انگار بخاطر گناه یکی دیگه هنوز همه از هم بی دلیل دلخور بودن خنده ها زورکی بود.
یه چایی خوردن وبلند شدن برن،مادر بزرگم تو جاش نیم خیز شد وگفت تو رو خدا برادرا رو همو ببوسید تا کدورتا پاک بشه،پدرمو عمومم همو بوسیدن واونا رفتن...
...