اسم دختر آسید، سمیه بود ،با هم از آرزوهامون حرف میزدیم،من دلم میخواست معلم بشم،اونم دلش میخواست هنرپیشه بشه یا حتی اگر نشد بتونه مثل هنرپیشه ها آرایش کنه ولباس بپوشه،به نظر رویای من دست یافتنی تر بود تا اون،ولی میگفت هر شب که میخوابم خودمو تو لباسای خوشگل ورنگ و وارنگ تصور میکنم با ارایشای خوشگل که میخونم ومی رقصم.به آرزوهاش خندم میگرفت بهش میگفتم تو کجا واین آرزوها کجا.
همون سال مزرعه پدرم آفت گرفت یه مهندس کشاورزی از شهر اومد وبررسی کرد وگفت باید سمپاشی کنی وبه این نسبت سم هارو با آب مخلوط کن تا از بین برن.
یه روز که من مدرسه بودم پدرم رفت شهر وسم رو خریده بود وبه خیال خودش برای اینکه زودتر از دست آفت خلاص بشه سم رو به اون نسبتی که مهندس گفته بود رقیق نکرده بود وخیلی غلیظ پاشیده بود.ظهر که اومدم دیدم پدرم لب ایون نشسته ومادرم تند تند بهش شیر میده واونم گلاب به روتون مدام بالا می آورد.علتو پرسیدم گفت سمپاشی کردم انگار مسموم شدم.
گفتم چطور رقیقش کردی گفت یکم رقیقش کردم بلد نبودم عددا رو کاغذو بخونم تو هم که نبودی،آب کم ریختم تا زودتر اثر کنه.ولی خبر نداشت که با اون کارش کل گندم مزرعه سوخت واز بین رفت.اون سال خیلی اوقات پدرم تلخ بود چون مجبور بود گندم بخره برا خورد وخوراکمون،دخترای شهری هم درسشون تموم شد وبرگشتن شهرشون همون سال هم مصادف شد با حرکتای انقلابی وحکومت نظامی وآتیش زدن ماشینا ولاستیکا ودیگه دبیرا جرات نداشتن بیان تو جاده وده، وعملا مدرسه ما هم تعطیل شد ومنم مجبور به ترک تحصیل شدم. ودیگه در دبیرستان برای چهار پنج سال بعدی هم بسته شد.
کارم رفتن به باغ وکمک به پدرم بود.
مردم بلا تکلیف بودن کسی نمیدونست آخرش چی میشه.دوتا خواهرای کوچکترم با دوتا از پسر عموهام ازدواج کردن ورفتن سرزندگیشون.
سال پنجاه وهشت من هجده ساله شدم دیگه باحساب کتاب اهالی روستا من کاملا ترشیده شده بودم وهیچ کس طالب ازدواج با من نبود بجز یکی دو نفر که یکیشون زنش مرده بود ویکی هم زن دوم میخواست تا براش پسر بیاره.
پدرم از یه طرف پشیمون شده بود که چرا منو شوهر نداده وحالا یه پیر دختر مونده رو دستش.
از یه طرفم راضی بود چون برادرام هنوز ده دوازده ساله بودن وکمک منو لازم داشت.
بهار پنجاه ونه بود که دیگه مادرمم از شمع روشن کردن دم سقا خونه ونذر ونیاز داشت نا امید میشد وتقدیره موندن من رو دستشو داشت میپذیرفت.هر چند دیگه منم از غر غر کردناش به ستوه اومده بودم وآرزو میکردم راهی باز بشه که از اون خونه برم...
یه روز که خسته از باغ برگشتم دیدم یه پیکان پشته درخونس. دست وصورت وپامو دم چاه شستم اومدم برم تو خونه دیدم چند جفت کفش پشت در هست.برگشتم اتاق ربابه وگفتم کی مهمونمونه،گفت بدو برو که برات خواستگار اومده ،درضمن بیا این لباسا خاکی وگلی رو عوض کن بعد برو.گفتم ول کن بابا من نخوام شوهر کنم کیو ببینم.دوسال دیگه کلا کسی نمیاد خواستگاریمو همه دیگه حرف وحدیثو کنار میزارن ومنم راحت میشم نهایتش میگن بختشو بستن یا طلسم شده.
گفت چی میگی مادرمون داره دق میکنه ،کدوممون مثل ادم زندگی کردیم ،کدوممون خوشبخت شدیم.اینا چشمشون به تو هست که شاید تو چون زرنگی ودرس خونده خوشبخت بشی ویه نفس راحت بکشن.گفتم دوتا خواهر کوچیکام ورقیه که خوبن.منو ول کنن دیگه.
گفت پاشو برو این پسره از شهر اومده میبرتت شهر میگن خرش میره،تو تشکیلات حکومتیه.وضعشم خوبه.فکر کردی اینو رد کنی چی میشه میدنت به یه پیرمرد که لگن ریزی کنی.بلندشو برو بعدم دوتیکه لباس ویه روسری برام آورد وگفت بپوشو برو.حداقل تو جای هممون خوشبخت شو.
به زور راهیم کرد اگه نمیرفتم اونام میموندن تا غروب که بابام بیاد وبابامم که اخلاق نداشت جلوشون یه چیزی بهم میگفت.
حاضرشدمو رفتم.سلام کردم،یکدفعه خشکم زد ،غلامرضا نشسته بود با کت وشلوار ویه کیف سامسونت که بهش میگفتن کیف مهندسی.
خیلی سر و وضعش فرق کرده بود.کلی هم ریش گذاشته بود.دوتا خانم ویه پیرمردم بودن.
زیر چشمی بهش نگاه کردم،داشت با حوصله یه تسبیح میگردوند.وگاهی دستی به ریشش میکشید.
با اون پسری که بخاطر برجسته بودن اندامم بهم متلک میگفت خیلی فرق کرده بود.
بابامم اومد و وقتی فهمید خواستگارن انگار دنیا رو بهش دادن.عموی غلامرضا گفت اومدیم برا آقا غلامرضا وشروع کرد به تعریف از غلامرضا همونایی رو گفت که رباب گفت.
باباممم که به یک صدم اینم راضی میشد بدون اینکه کلامی از من بپرسه گفت ریش وقیچی دست شما،هر گلی زدین به سرخودتون زدید.
غلامرضا هم گفت من عجله دارم وپس فردا باید برگردم سر کار و به مردم ومملکت خدمت کنم و نمیتونم بیشتر مرخصی بگیرم وخدمت به مردم اصل اول زندگیمه.اگر اجازه بدین فردا صبح خطبه رو بخونیم وعروس رو ببرم.خودم شهر خونه و زندگی و وسایل زندگی کامل دارم .فقط دخترتونو میخوام همین.
پدرمم که در شوهر دادن دختراش دراسرع وقت ید طویلی داشت،گفت خیلیم خوب.
هر چند اون سالهای اوایل انقلاب نه تنها در ده ما بلکه درشهر هم ازدواجهاخیلی ساده وسریع انجام میشد وهمه یه شور وحال انقلابی داشتن.
...