عکس نهار
رامتین
۲۷۶
۲.۸k

نهار

۳۰ بهمن ۹۸
هوشنگ خان هم بعد از جدایی از شهناز از ایران رفت وساکن اروپا شد،بالاخره خودش تحصیل کرده همونجا بود وراحت کار پیدا کرد.البته لیلا ودختراش رو هم برد لیلا خیلی سر وزبون دار ومهربون بود وتو دل هوشنگ خان جا باز کرده بود.
زندگی سه نفره ماهم خیلی خوب وخوش می گذشت،همش درحال گشت وگذار بودیم.خواهرای آقا دوباره رفت وامد رو از سر گرفتن بهشون احترام میذاشتم ،اونام بهمون محبت میکردنو شاهرخم خیلی دوست داشتن.تا سال پنجاه وپنج زندگی ما عالی بود،آقا رو پا سرحال بود انگار نه انگار هشتاد سالگی رو پشت سرگذاشته.سر کار میرفت و... ولی متاسفانه بهار پنجاه وپنج سکته کرد وپزشکا توصیه کردن در منزل استراحت کنه.رفت وامد از پله ها براش سخت بود عمارتم قدیمی ودستشویی اونطرف حیاط بود،هوشنگ خان ولیلا اومدن وهوشنگ خان خونه رو فروخت وکمک کرد جابجا بشیم به یه خونه مدرن ونوساز ،که برای آقا هم راحت باشه.دل کندن از اون همه خاطره واون خونه سخت بود ولی جریان زندگی ما رو جابجا میکرد وپیش میبرد.
کارها رو هم سپردن به دفتر دار وحساب دار آقا که یار گرمابه وگلستان چندین وچند ساله آقا بودن.هوشنگ خان عجله داشت برگرده ومیگفت اگر دیر برم شغلمو از دست میدم.شش ماه آقا درمنزل استراحت کرد،مدام پزشکا در رفت وامد بودن، براش از جون مایه گذاشتم تا رو به راه شد.کم کم دوباره هوس کرد که بره سر کار که یک روز خبر آوردن که حسابدار ودفتر دار دست به یکی کردن وبا جعل سند وجعل امضاء و....یکی از کارخونه ها وتمام نقدینگی آقا رو بالا کشیدن.خبر سنگین بود وآقا سکته دوم رو کردن وبرای همیشه مارو تنها گذاشتن،اونزمان شاهرخ نوجوان بود.بسیار از لحاظ روحی بهم ریختیم بی پشت وپناه شده بودیم.انگار زیر پامون خالی شده بود.ولی بخاطر شاهرخم باید قوی میبودم وحداقل ظاهر رو حفظ میکردم.هوشنگ خان اومد و پی گیر کارها شد ولی دریغ از هیچ پیشرفتی گویا که این دو معتمد آقا سالها نقشه کشیده بودن واسناد ومدارکو دستکاری کرده بودن وفقط منتظر یه همچین فرصتی بودن که مدتی آقا از کارخانه دور باشه ونقششون رو کامل عملی کنن.
کلی هزینه وکیل و...دادیم ولی دستمون به هیچ جا بند نشد،اونا قبلا چندتا کارمند ثبت ودفتردار و...رو خریده بودن وبا همکاریشون خیلی ماهرانه اینکار رو کرده بودن که هیچ جوره نمیشد اموال رو برگردوند.
هوشنگ خان شدیدا پشیمان بود که آقا رو در اون وضعیت بیماری رها کرده ورفته ومیگفت باید خودم میموندم وکارخونه رو دست کسی نمیدادم53...
هوشنگ خان میگفت ای کاش انقدر نگران کار وکرفرمای اروپایی ومرخصی و...نبودم اگر اون کارخونه وباقی نقدینگی رو داشتیم با تبدیل سهمم به ارز(که البته اونزمان اختلاف چندانی با ریال نداشت)میتونستم بدون کار کردن شاهانه زندگی کنم.ولی دریغ وافسوس هوشنگ خان دیگه دردی رو دوا نمیکرد واصولا خود کرده رو تدبیر نیست.
چون تاریخ چکهای طلبکارا نزدیک بود وبدهی های سنگین بابت خرید مواد اولیه داشتیم،هوشنگ خان تصمیم گرفت تجهیزات و وسایل کارخونه کوچک قدیمی تر رو بفروشه.خیلی دردناک بود از دست دادن وسایلی که آقا یه زمانی برای خریدشون ذره ذره پول جمع کرده بود وتلاش کرده بود وچقدر به خودش افتخار میکرد که این کارخونه رو راه اندازی کرد وکمک کرده تعداد زیادی کارگر استخدام بشن وزندگی خیلیا بچرخه.
در نهایت هوشنگ خان تصمیم گرفت برای کمترشدن زمان فروش ودردسراش کلا کارخونه رو واگذار کنه ویکجا پولشو بگیره وبدهی هارو بده.
بعدم پولو نصف کرد نصف خودش ونصف شاهرخ،سهم شاهرخ رو سرمایه گذاری کرد دریک مجتمع مسکونی تجاری که اونزمان جزو اولین پروژه های اینچنینی بود ومقداری هم برامون گذاشت بانک برای خرجهای روزمره مون.
خونه رو هم به نام من وشاهرخ کرد ورفت،ودیگه هم هرگز به ایران برنگشت،دخترای لیلا بزرگ شدن وطراح جواهر شدن وبا مادرشون یه فروشگاه جواهرات زدن.ودر سال هفتاد هم هوشنگ خان مثل پدرش بر اثر عارضه قلبی در اروپا فوت شد.همیشه میگم روحش شاد که سرمایه شاهرخ رو دراون پروژه گذاشت چون بعد انقلاب و دراون آشوب وبلوا وتعطیلی بانکها ومصادره اموال و...حدقل سرمایه این بچه صغیر محفوظ ماند.
از خاطرات زندگیمون در اوایل انقلاب وزمان جنگ وسختی ها وبی کسی هایی که کشیدیم دیگه چیزی نمیگم که خودش میشه مثنوی هفتاد من کاغذ .
خدارو شکر شاهرخم بسیار سالم از لحاظ اخلاقی وبا شخصیت بار اومد.
مهندسی شیمی خوند ،تا مقطع دکترامحقق
ونویسنده است واستاد دانشگاه بهش افتخار میکنم .با یه همکلاسش که دختری بود از خانواده فرهنگی آشنا شد وازدواج کرد.ثمره اش سه دختر فوق العاده دوست داشتنی ومهربانه که من به تک تکشون می بالم.دوتاشون ازدواج کردن ومن نتیجه هم دارم.با پسرم وخانوادش تک تک شهرای ایران رو گشتم،مسافرتهای خارجی میرم،موسیقی قدیمی وارامبخش گوش میدم واز زندگیم لذت میبرم.روحیم عالیه فقط کمی فشار خون بالا اذیتم میکنه.یکبار به اتفاق پسرم به اون منطقه ای که زادگاهم بود رفتم از روستایی های پایین کوه سراغ گرفتم،گفتن اووو،وه تو تا حالا کجا بودی ...
چهل وچند سال پیش تو این منطقه سرمای شدیدی اومد ،برف وبوران وحشناک وبی سابقه بود،طی چهار روز متوالی برف تا ارتفاع چهار پنج متر اومد هیچ کس همچین چیزی رو ندیده ونشنیده بود،تمام راهها مسدود بود،مونده بودیم پشت برف حتی در خونه ها باز نمیشد.خیلی سخت بود،یکماه از عید گذشته بود تا برفا یکم اب شد وتونستیم بیایم بیرون ودنبال غذا بریم،بعد از مدتی اهالی یاد ده بالای کوه افتادن،چند نفر رفتن سراغشون اون بالا وضع بدتر از ده های پایین کوه بود .رفتن وبرگشتن گفتن همگی مردن همشون جمع شده بودن تو یک خونه واز بی غذایی وسرما تلف شدن،جسدا از شدت سرما تو اون چند ماه سالم مونده بود ،اهای ده ما رفتن وخاکشون کردن وتمام.پرسیدم پدر منم توشون بود ،گفتن حتما بوده کسی از اون ده زنده بیرون نیومد.ناراحت شدم عاقبت دردناکی داشتن.با اینکه خیری ازشون ندیده بودم بازم ناراحت شدم.
همیشه به این فکر میکنم که چطور دست تقدیر منو از اون ده وزندگی وحشتناک رسوند به شهر وبه زندگی آقا وتجربه یک زندگی مرفه وشادوبعدم داشتن پسری موفق که تمام فخر ومباهات زندگیمه.
واقعاخدا اگربخواد کسی رو از فرش به عرش میبره .
برای تمام اتفاقای خوب زندگیم هر روز شکر گزاری میکنم.وآرزو میکنم همه شادی رو تو زندگیشون تجربه کنن وسرنوشتشون عالی تر ودرخشانتر از سرگذشتشون باشه.
ممنون از همراهیتون.
🌷🌷🌷🌷پایان🌷🌷🌷🌷
سوالات احتمالی:خورشید زندس حدود هشتاد سالشه،دیگه ازدواج نکرد،پولدارن وخوشن،برادر وپدرشم مردن
...
نظرات