تا بالاخره نمونه ترشحات رولباسا اوس حبیب وبا نمونه هایی که از من گرفته بودن توسط پزشکی قانونی مطابقت دادن وفهمیدن که کار خودش بوده.شوهر عمم میگفت قیافه پسراش دیدنی بود نمیدونستن گریه کنن عصبانی باشن شرمنده باشن چکار کنن ،یکیشون لباس سیاهشو همونجا پاره کرد وانداخت دور.بعدشم گویا از شدت شرمندگی اون محل رفتن وکسی سراغی ازشون نداشته.طی روند درمانیم من چند بار مورد عمل قرار گرفتم چون کنترل مدفوعم رو از دست داده بودم ودکترم به عمم گفته بود که بخاطر عفونت شدید ناحیه تناسلی احتمال باروریش نزدیک به صفره.شبا عمم وشوهر عمم که فکر میکردن من خوابم دراین مورد حرف میزدن.یه بار عمم به حسن اقا گفت نکنه این نونوا با تو هم همچین کاری کرده که ما بچه دار نمیشیم وشوهر عمم گفت نه بخدا این چه حرفیه وکارشون به بحث کشید.اونام مثل من شده بودن. من همش میگفتم چرا من آخه چرا برای من باید یه همچین اتفاقی بیفته،چرا اوس حبیب که انقدر خوب بود،یعنی با بقیه بچه ها هم اینکارو کرده ،چرا وچرا وچرا.ولی متاسفانه نبود که ازش اعتراف بگیرن.چرا اینکه قرار بود اون روز بمیره صبح نرفت زیر تریلی موند تا منو بدبخت کنه وشب به درک بره.چرا،چرا وقتی فقط خدا رو صدا کردم خدا کمکم نکردنجاتم نداد.من که به اندازه کافی بدبخت بودم پدر ومادر نداشتم ،چرا یه بدبختی دیگه سرم اومد.خیلی غصه میخوردم اگر مشاور نداشتم که وضعم بدتر میشد.از همه بدم میومد بخصوص مردا ،حتی دلم نمیخواست شوهر عمم دست بهم بزنه،بیمارستان که می رفتم دوست نداشتم دکترا مرد معاینم کنن،اونام رعایت میکردن.خلاصه این روند ادامه داشت کم کم رو به بهبود رفتم راه میرفتم وراحت بودم تو نشستن وبلند شدن.عمم یکسال مرخصی گرفت ونشست پیش من.شوهر عمم هم انتقالی گرفت اومد تو شهر خودمون.مدام خودشونو سرزنش میکردن که کاش زودتر انتقالی میگرفتن.کاش فلان کارو میکردن تا از من محافظت میکردن.9
خونه رو فروختن،واقعا دیگه نمیتونستم جای خالی مادربزرگ مهربونم رو هم تحمل کنم،رفتیم یه شهر دیگه که کلا کسی مارو نشناسه دوتا اپارتمان خریدن،یکی رو من وعمم اینا توش زندگی میکردیم،یکیم اجاره دادن برای مخارج من چون از وقتی عزیز فوت شد دیگه حقوق بازنشستگی که میگرفت قطع شد وباید خرجم درمیومد.کم کم با نصیحتهای حسن آقا تصمیم گرفتم درس بخونم،آخه خیلی برام زحمت میکشیدن وکلی برام غصه می خوردن دلم میخواست هر طور شده شادشون کنم،بعد از دوسال دوری از مدرسه برگشتم به درس خوندن و رفتم کلاس اول راهنمایی،البته چون دوسال جهشی خونده بودم از چیزی عقب نبودم وبا همسن وسالام همکلاس شدم.عمم دیگه مدرسه نرفت وفقط پاره وقت تو یه اموزشگاه صبحها که من نبودم درس میداد وقبل از من بر می گشت خونه.درسم خوب بود وهمیشه می درخشیدم.راهنمایی ودبیرستانو تموم کردم
با معدلای عالی قصد داشتم پزشکی بخونم .ولی خوب موفق نشدم وپرستاری دانشگاه سراسری رو انتخاب کردم،همیشه کلی عمم اینا رو دعا میکردم.دانشگاه رفتنم باعث شادی عمم اینا بود حس غرور وشادی داشتن ومدام میگفتن الان تلاشامون نتیجه داد.مدتی بود عمم دچار مشکل گوارشی شده بود ،یه روز که خیلی حالش بد شد بردیمش بیمارستان،خیلی نگرانش بودیم دکتر بهش دارو داد وچندتا ازمایش.فرداش رفتم ازمایشا رو گرفتم وخودم بردم به دکتر نشون دادم،دکتر سرشو به علامت تایید تکون داد وگفت حدسم درست بود تو دلم آشوب بود که حدسش چیه گفتم دکتر من تحمل شنیدنشو دارم مشکلش چیه، گفت تحمل نمیخواد جانم مادرت بارداره،یک لحظه گیج شدم فکر کردم اشتباه شنیدم گفتم چی؟ گفت هیچی بارداره وعلایمش مال بارداریه.تند تند از دکتر تشکر کردم،گفتم عمم هستن ولی مثل مادرمه وبعد تمام راه رو تا خونه دویدم،درو باز کردم پریدم تو خونه،بی چاره عمم وحسن آقا ازجاشون پریدن گفتن چی شده کسی دنبالت کرده؟(هنوز حس میکردن یه پسر کوچولوی درمعرض خطرم).زبونم از خوشحالی تو دهنم نمیچرخید،بعد از کلی نفس نفس زدن گفتم،عمه داری بچه دار میشی،دوتایشون مات موندن،گفتن برو شوخی نکن،گفتم ایناهاش مثبته،نمیدونستن چکار کنن بخندن گریه کنن،حسن آقا که زد زیر گریه،منم های های گریه کردم عمم بعد از بیست و سه چهار سال درسن چهل وپنج سالگی بچه دارشده بود،خیلیا میگفتن از دعای خیره هومانه،از کارای خیریه که برای این بچه بی کس وکار کردینه،شاید تو سرنوشتتون بچه نبوده ولی کاراتون باعث شده خدا از سر بنویسه وتغییرش بده.نه ماه با شوق وذوق ماسه نفر طی شد.خرید وسایل و...برای ما چه هیجانی داشت...10
دوستان لایک وکامنت فراموش نشه،اگر که زیاد دوست ندارید تو پاپیون ادامه ندم داستانای بعدیو🤔🤔
...