متاسفانه خانم جان همه نوکرا رو رد کرده بود ،مجبور بودم خودم تمام کوچه پس کوچه ها وخیابونا رو بدوم،نه درشکه ای بود ونه هیچی فقط گله گله سگ ولگرد دنبالم میدویدن.
تمام راه از خدا میخواستم کمکم کنه زودتر برسم.
رسیدم تمام گلوم میسوخت وطعم خون تو دهنم میومد،دم دمای اذان صبح بود که رسیدم،در زدم تا نوکراشون درو باز کردن گفتم بگید خاله خانم وحشمت خان بیان کارشون دارم.
همون لحظه به ذهنم رسید برای اینکه همه نفهمن جریان چیه بگم خانم جان مشکل دارن و دلدرد دارن ودارن میمیرن.حشمت خان پوزخندی زد وگفت به سلامتی،خوش خبر باشی،باید بهت مشتولوق(مژدگانی) داد.
خاله خانم گفت اه حشمت خان ،توبه توبه ،زبون به دهن بگیر دیگه.بعدم حشمت خان با اکره حاضر شد وراه افتاد دنبال طبیب.
منو خاله خانمم با درشکه اومدیم خونه،تو راه جریانو برا خاله خانم گفتم،مدام صورتشو چنگ مینداخت ومیگفت الهی بمیرم برا سروناز ،خدا منو بکشه برای جور کردن این وصلت،خدایا خودت رحم کن.
تا ما رسیدیم خانم جان چشماش از نگرانی داشت از حدقه میزد بیرون،خانم جانی که هیچ ناملایمتی تکونش نمیداد وهمیشه مثل شیر شرزه بود ،تو هم شکسته بود .
ترس از دست دادن بچه تبدیلش کرده بود به موش .
گفت از وقتی رفتی از اون حالت یخ دراومده وداره تو تب میسوزه.
رسیدیم ودیدم تو خون خودت داری غرق میشی وتبم داری ومدام ناله میکردی.
بعد از مدت کوتاهی حشمت خان ویه دکتر با کیف چرمی وارد شدن.حشمت خان رو تخت حیاط نشست.
دکتر گفت دورشو خلوت کنید وبه خانم جان که خودش کم از میت نداشت ومن گفت بیرون باشید.
حشمت خان تا مادرمو دید بلند شد وگفت عه خودتی یا روح ات،گفتن مردی،دکتر آوردم جواز دفنتو بگیرم.
خانم جان برعکس همیشه هیچی نگفت وفقط تو خودش بود نشست گوشه ایوان وسرشو به ستون تکیه داد وگفت کاش مرده بودمو این روز رو نمیدیدم.
حشمت خان از حال وروز خانم جان تعجب کرده بود،یه نگاه به من کرد واشاره کرد یعنی چی شده.
سرمو انداختم پایین دکتر درو باز کرد وگفت باید برسونیدش مریض خانه خون زیادی از دست داده وعفونت هم مزید برعلت شده،بلندت کردیمو گذاشتیمت لای لحاف.
نوکری نبود بلندت کنه ،خانم جان اومد خودش بلندت کنه که حشمت خان نزاشت وبلندت کرد وسوار درشکه شدیمو اومدیم مریضخانه،یک هفته است بین مرگ وزندگی دست وپنجه نرم میکنی،دکترا مدام از این لوله ها که بهش چی میگن نمیدونم سرنجه ،سوزنه چیه بهت میزدن.
راست میگفت جای سالم رو بدنم نبود از بس سوراخ سوراخ شده بودم نه میتونستم دستامو تکون بدم نه بشینم بدنم پر بود از کبودی جای سوزن ودرد داشتم....
اشرف گفت خدا خیر حشمت خان بده تو این یک هفته هر روز اومده اینجا دسته دسته اسکناس خرج کرده،هر چی لازم بوده خریده واورده تا تو خوب بشی،از اینکه حشمت خان هم از جریان خبر دار شده بود احساس شرم وخجالت داشتم.
گفتم کاش به اون نمیگفتین،اشرف گفت خانم ول کنید خانم جان با اون کبکبه ودبدبه کوتاه اومد حالا نوبت شماست،بالاخره دسته گل برادر زاده عزیزشه،گندیه که اون زده ،باید میفهمید دیگه.
در ضمن من واقعا نظرم درمورد حشمت خان عوض شده همیشه ازش بدم میومد ولی تازه فهمیدم چه مرد نازنینیه.
گفتم ول کن حالا نوبت توشده گول بخوری،منم ناصر رو خوب ونازنین دیدم که این بلا سرم اومد.
اشرف گفت حالا،هرچی دیگه گذشته ها گذشته شکر خدا که به زندگی برگشتید.
گفتم خانم جان تو رو دعوا نکرد،گفت همون روز تهدیدم کردکه با انبر قند شکن گوشتامو ریز ریز میکنه ،ولی بعد که حال شما بد شد گفت کاری به کار من نداره تازه ازم حلالیت خواست بخاطر تمام کتکا واذیت آزاری که این مدت بهم داده.منم گفنتم من کی هستم شمارو حلال کنم شما منو ببخشید،گفت بخشیدمت تو هم منو ببخش.
یکم خیالم از طرف اشرف راحت شد.
تا ظهر بهم غذا دادن ورسیدن،مدام دکترا وپرستارا بهم سرکشی میکردن،ظهر شد وحشمت خان اومد،از خجالت روم نمیشد نگاش کنم،اشتباهو کس دیگه ای کرده بودوخجالتشو من میکشیدم.
اونروز مرخصم کردن با چند تا پاکت قرص .به زور بلند شدم وبا درشکه حشمت خان رفتیم خونه.
مادرم گوسفند جلو پام قربونی کرد.
به همه گفته بودن اونروز اشرف اشتباهی کاغذا حساب کتابا رو جابجا کرده ومنم حسابا رو قاطی پاطی نوشتم وخانم جان کلی عصبانی شده وهر دومونو با چوب زده ومنم از بس کتک خوردم خون بالا میاوردمو مجبور شدن بفرستنم مریض خانه.
حالا چقدرشو باور کرده بودن چقدرشم نه خدا میدانه.هر چند همه با طریقه خشن کتک زدن خانم جان آشنا بودن ومیدونستن اصولا تا سر حد مرگ میزنه وبخاطر همین دروغ باور پذیری بود.
یه مدتی تو خونه استراحت کردم،مدام غذاهای نیرو بخش عصاره جگر به خوردم میدادن.حالم ازش بهم میخورد بینی مو میگرفتم وقورت می دادم.
کم کم رو به راه شدم.ولی یه غم وترس ونا امیدی بزرگی تو دلم بود ،از آنچه که برمن گذشته بود.
خواهرام میومدن ومی رفتن وچه اجر وقربی داشتن.
مادرم کمتر ازم کار میکشید ،بیشتر تو خونه بودم وفکر میکردم به همه چی به گذشته به آینده،به سهراب به ناصر به بچه .
به اینکه اگر با سهراب ازدواج کرده بودم شاید مسیر زندگیم طور دیگه ای رقم میخورد،یااگر اونروز لعنتی پام به ریشه فرش گیر نمیکرد وقلیون رو پای افسر الملوک نمی ریخت...
...