❌کپی ممنوع❌
اینم سومین قسمت امروز وعیدیتون🌷🌷
از غلامرضا متنفربودم هر هفته یه روز وسطا هفته میومد ده که منو اذیت کنه متلک بگه یا ادامو دربیاره وبره.خداروشکر انگار دیپلمشو گرفت ورفت دانشگاه که حقوق بخونه ودیگه برنگشت.
منم مشغول ادامه درسم شدم سال پنجاه وپنج شد من پونزده سالم بود سال نهم بودم درسم خوب بود.زنه پسر مش قربون طلاق گرفته بود، چون خیلی هیز وعوضی بود خانواده زنش دخترشونو برده بودن ، ودنبال زن میگشت باسابقه ای که داشت کسی بهش زن نمیداد.دوباره شروع کرده بود دنبال این واون افتادن.گویا دوباره کارش شده بود وعده و وعید به دخترای کم سن وسال وچندباری اهالی جمع شدن دم خونش وتهدیدش کردن که ادامه بده حالشو جا میارن.کلا از لحاظ اخلاقی مشکل داشت .
چندین وچند بارم کدخدای جدید براش خط ونشون کشیده بود که از ده بیرونش میکنه وخلاصه کل ده از دستش عاصی بودن وپدر ومادرشم یه چشمشون اشک بود ویکی خون،فقط میخورد ومیخوابید وهیکل گنده کرده بود ودنبال شکم وزیرش بود.
تا اینکه یه روز خبر اومد که گویا دختر نوجوانی از اهالی اونور ده رو اغفال کرده وبردش تو یه باغ ولی قبل از اینکه به مقصود کثیفش برسه یکی از باغبانای اطراف دیده بودش وبرادرا دختره رو خبر کرده بوده و رسیده بودن وگویا تا خورده بود زده بودنش ودر نهایت مرده بود
اصلا کار به ژاندارمری و....نرسید.هر چند ژاندارمری اومد ولی کدخدا یه توضیحی بهشون داد وپولی گذاشت کف دستشون اونام، شتر دیدی ندیدی ،ورفتن.
نه کسی شکایت کرد نه کسی گفت چرا و...انگارپدر ومادرش وخانوادشم خوشحال بودن همچین انگل ومریض جنسی از زمین پاک بشه هر چی سنشم بالا تر میرفت حریص تر میشد.
پدرم گفت خوش به غیرت برادرا دختره ، کاش من اینکار رو کرده بودم یه عمره دارم از ضربه ای که بهم زد میسوزم.
بعد از اون جریان پسر آبجی مرحومم کم وبیش میومد خونمون ورفت وآمد میکرد هر چند یه جوری برامون غریبه بود.
درسامو میخوندم وبه کارامم میرسیدم.تو کل ده تا خواهر وبرادر فقط من درس خوندم هیچکدوم پاشونو مدرسه نذاشتن.
منم تو حساب کتابا کمک بابام میکردم وچندباری باعث شدم که دلال ها کلاه سرش نزارن رو این حساب از درس خوندنم خوشش میومد.
روزا از پی هم میگذشت تمام همسن وسالام ازدواج کرده بودن وبچه داشتن.فقط من بودم که درس میخوندم.
زمزمه ها شنیده میشد که داره می ترشه و...
سال پنجاه وشش پدرم داشت دو دل میشد که دیگه نذاره درس بخونم.واز دست حرف مردم خلاص بشه وتا گناه بار نشده شوهرم بده که یه عمر خوشبخت بشم وتند تند بچه بیارم.که یه اتفاق کمکم کرد
اون سال از شهر دوتا دختر اومدن که در ده درس بخونن یکم عجیب بود،اما معلممون گفت که اینا بر ضد حکومت انشا نوشتن وخبر رسیده به اداره وگفتن دیگه حق ندارن درشهر درس بخونن باید ترک تحصیل کنن یا برن اطراف ویه جورایی تبعیدشون کرده بودن،اینام مجبور شده بودن بیان دبیرستان ده ما،کلی گشتن که یه اتاق براشون بگیرن بالاخره من گفتم بیان خونه ما،تقریبا شرایط ما از همه اهالی ده برای موندنشون بهتر بود چون که پسر بزرگ نداشتیم واتاق ربابم بزرگ بود ومیتونستن پیشش بمونن.قرار شد بابت موندنشون اجاره خوبی بدن وبرای خورد وخوراکشونم تمام هزینه ها رو میدادن،بابامم راضی بود.پدر ومادرای دخترا تحصیل کرده بودن وکلی از بابام تعریف کردن که چه مرد روشنفکری که اجازه داده دخترش تو دبیرستان درس بخونه وبابامم از تعریا وبه به وچه چه هاشون خیلی لذت برد واون سال هم تو رو دربایستی موند وگذاشت منم برم مدرسه اون دوتا دختر سال دوازدهم بودن ومنم سال دهم.خیلی بودنشون برای ربابه خوب بود سرگرم شده بود برا منم خوب بود کلی در درسهام کمکم میکردن.این دوتا دختر بسیار درمسایل سیاسی فعال بودن ومدام درمورد سیاست حرف میزدن وبعداز انقلاب هردو در دوره های مختلف جزو نمایندگان مجلس شدن .همون سال که اومدن گفتن چرا مسجد ده فعال نیست،مایه مسجد داشتیم که در واقع یه اتاق بزرگ بود بدون گنبد ومنار وفقط مردا میرفتن اونم جمعه به جمعه ،تاسوعا وعاشوراهم دوساعتی درشو باز میکردن وتمام.دخترا کلی تلاش کردن ویه روحانی حاضر شد بیاد دهمون.بابامم بعد از اتاق رباب دوتا اتاق ساخته بود که بمونه برای علی ومحمد داداشام وخالی بودن و یکی ازاونارو به روحانی داد تا یه مدت بمونه چون اونموقع ها وضع مالی روحانیها اصلا خوب نبود ،روحانی(آسید) هم کلی تلاش کرد برای جذب اهالی برای نماز ولی خوب اغلب مردا ظهرایا سر زمین بودن یا توباغا وکسی برای نماز ظهر نمیرفت.بالاخره موفق شد عده ای رو برای نماز مغرب وعشا تشویق کنه که بروند مسجد.
چون وضع مالی روحانی خوب نبود وخودش پنج تا بچه داشت میرفت میوه چینی وشخم زدن وکمک به اهالی وروزمزدی کار میکرد.
پدر ومادرمم از شیر وماست وتخم مرغ و...بهشون کمک میکردن البته زن روحانیم پابه پای مادرم کار میکرد از نون پختن وشیر دوشیدن تا جارو وپارو.
وکلا دوتا خانواده با هم زندگی مسالمت آمیزی داشتن.دختر بزرگشون همسن من بود ودوکلاس سواد داشت گاهی باهم حرف میزدیم .چندتا مجله زن روز داشت که تو هفت تا سوراخ قایمشون کرده بود...
...