عرفان خواسته هایی در روابط داشت که اصولا در دوران عقد باید داشت،ما فقط محرم بودیم نه عقد.
مدام برام حدیث وآیه می فرستاد که باید اینطور باشی وتو چرا به این دستورات عمل نمیکنی،ومن درتنگنا هستم و...به حدی که من دچار عذاب وجدان میشدم که شاید واقعا من دارم اشتباه میکنم وکم لطفی میکنم.
دیگه مدت کمی مونده بود تا عروسی رفتیم برای حلقه داماد به مادرش گفتم بریم همون شهرستانی که منو بردید خرید کردیم که آشنا دارید،مادرش گفت نه پسرم یه بار حلقه میخره همینجا بخرید،ویه حلقه برداشت که برلیان داشت ،ومادرش میگفت خوبه درصورتیکه قبلا میگفت اینا سنگ نیست وحیف پول.حلقه اش گرون شد نزدیک به ست من وکلی تشکر کرد منم گفتم قابلتو نداره پول دربرابرت چه ارزشی داره ،اونم ذوق کرد. برای کارت عقد رفتیم ،یه کارت ساده وزیبا انتخاب کرده بودم ،مادرش گفت کارت اسرافه،ولی عرفان گفت مامان یادگاریه.مادرش از اینکه عرفان به انتخاب من احترام گذاشته ناراحت شد.
مادرش قیمتشونو پرسید ،گفتیم هر عدد هزار تومان،چکار که نکرد وای من با زحمت پول درمیارم کارت مهم نیست اصلا کارت نباشه چی میشه.
کلا هر توجهی هر چند کم از طرف عرفان به من میشد مایع دلخوری مادرش میشد،عکس دونفرمونو رو صفحه گوشیش گذاشته بود مادرش متوجه شده بود که مگه غیرت نداری عکس زنتو گذاشتی درصورتیکه عکس بیرون گرفته شده بود وبا حجاب بود وقرار نبود کسی غیر از عرفان ببینه.پدر ومادرش طلاق_عاطفی گرفته بودن ومادرش تحمل هیچ محبتی رو نداشت.برای ارایشگاهم کلی چونه زد که اینکارو نکن اونکارو نکن تا ارزون بشه،سربیعانه به هوای اینکه هوای داخل گرمه رفت بیرون وایساد تا پول نده،وقتیم اومد با اکراه داد،من به مادرم گفتم مامان به ارایشگر بگو کم نزاره خودمون سر پولشو میدیم.
قراربود کارتا رو بگیریم بهش زنگ زدم گفت چندتا شده گفتم صد وده تا،گفت من نمیرم شما مهموناتون بیشتره خودتون بگیرید.
دیگه واقعا ناراحت شدم،بعضی وقتا کاسه صبر آدم پرمیشه وفقط یه قاشق اضافه تر لبریزش میکنه.با پدر ومادرم حرف زدم گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم مشکل فقط مالی نیست مشکل اینه که کمترین محبت از طرف عرفان به من توسط مادرش سرکوب میشه،کمترین محبت باعث ناراحتیش میشه چون خودش خیلی کمبود داره،هرکدوم از همکاراش هر چی میگه باید رو من وعرفان پیاده کنه ،خود عرفانم ازخودش اراده نداره،ساعت به ساعت از طرف مادرش کوک میشه تو روابط خصوصیمونم باید نظر بده.تمام پولش تو کارت مادرشه وفکر نکنم بتونیم یه آبمعدنی بدون ارسال رسیدش به مادرش بخریم.پدر ومادرم گفتن هر تصمیمی بگیری ما پشتتیم وهواتو داریم.
#داستان_کوتاهتا قبل از آخرین تنش همش باخودم می گفتم ادامه میدم ،حس میکردم اگر ادامه ندم پدر ومادرم ناراحت میشن،نمیخواستم دلشکسته شون کنم.اگر فقط مشکلاتشون روبه من میگفتن شاید میشد تحملشون کرد.ولی مدام درحال تلفن زدن به مادرم وپیامک دادن به پدرم وسرزده رفتن محل کار ش بودن.مدام درحال داستانپردازی بودن..یه مشکل کوچیکو رو انقدر بزرگ جلوه میدادن که خودشونم باورشون میشد که خیلی بزرگه.
خیلی وقتا از خود عرفانم میترسیدم بابت حرفایی که میزد،افکاری که داشت.گاهی میگفت شبا با کابوس اینکه میخوای منو تنها بزاری پامیشم.بعد کلی درموردش حرف میزد که منو می ترسوند.
بهش اطمینان میدادم که تنهات نمیزارم ولی بازم ادامه میداد.
تقریبا پونزده روز مونده بود به عروسی که گفتم ادامه نمیدم وگوشیمو خاموش کردم.
از طریق واسطه پرسیدن چرا مگه چی شد جریانو گفتیم.اون خانمم گفت من برا وساطت اومدم ولی واقعا حرکاتشون درست نبوده.ومن اصراری نمیکنم که بهم برگردید وادامه بدید.
یه روز دونفر از طرفشون اومدن که خریدایی که کردنو کادوهایی که دادن رو پس بگیرن،اولش با توپ پر اومدن ونشستن.پدرم با خوشرویی ازشون پذیرایی کرد،در واقع با همون برخورد همیشگی که باهمه داشت،ماهم همه چیزا رو جمع کردیم وپس دادیم حتی آیینه پرخش ودست دوم و....
وقتی اون دونفر میخواستن برن گفتن واقعا اون چیزایی که درموردتون شنیدیم با این رفتاری که دیدیم خیلی فرق داشت وما امروز یه دوست پیدا کردیم.
تمام این داستانو گفتم که بگم یه نسخه رو برای همه نمیشه پیچید.اگر یه زمانی پدر مادرم تو زندگی خودشون یا دربرخورد با خانواده عروسشون مدارا کردن یا سکوت کردن یا احترام گذاشتن وموفق شدن دلیل نمیشه که همون کارا در مورد مثلا داماد هم جواب بده.
بعضیا نجابت طرف رو پای حماقتش میزارن.اوایل تقریبا رفتاراشون خوب بود ولی به مرور هر سکوتی که کردم وهر لبخندی که زدم باعث شد اونا یه قدم جلوتر بیان .گاهی وقتا صبر کن صبر کن درست میشه جواب نمیده یا جوابش نادرستی طرف مقابل میشه.
خداروشکر میکنم که قبل ازاینکه وارد زندگی مشترک بشم قضیه تموم شد.
ولی خودموخانوادم بهای سنگینی دادیم.
پدرم طی اون دوران ومدتها بعد داروی تپش قلب میخورد.لابلای موهای مادرم پرشد از موی سفید.منم اعتمادمو از دست دادم هرچند پخته تر از قبل شدم...
بعدها از طرف همون واسطه خبر رسید که مادرش واقعا پشیمان شده ،عرفانم از دست مادرش دلخور شده وباهاشون سرسنگین شده ولی دیگه برای ما پشیمانی سودی نداشت.
درحال حاضر با یکی از دوستانم یه دفتر زدیم کارای معماری میکنیم وخداروشکر درآمدمون خوبه وسرگرم کارم.
🌷پایان🌷
پی نوشت نگارنده:دوستان این داستان از زبان عروس بود ،مادرشوهر هایی هم ممکنه تو جمع باشن که حرف برای گفتن داشته باشن ،اگر دوست داشته باشید شماهم داستانتونو بگید تا بقیه حاضران دراین جمع هم از زاویه دید یه مادرشوهر به مقوله ازدواج نگاه کنن.
هر چند هیچ دو زندگی عین هم نیست وهر کس داستان خودش رو داره ولی شنیدن تجربیات دیگران خالی از لطف نیست.
یه نکته هم خواستم بگم بعضی از مادرای پسرا عاشق پسرشونن براشون همه کاری میکنن وحس میکنن پسراشون دیگه هیچ نیازی ندارن ،فقط یه عروس میخوان که نیازا پسرشونو رفع کنه،هیچ خواسته ای نداشته باشه،پولی خرج نکنه،عروسی نخواد،خورد وخوراکش کم باشه یا اصا نداشته باشه،محبتی نخواد،عشق پسرشونو به مادرش کم نکنه،زمانی رو برای خلوت کردن نخواد،حرف نزنه،در عین حال زیبا باشه،خوش هیکل ودوست داشتنی باشه،بهتره براش عروسک بگیرن ساکت وصامت وبی خرج ،نه یه انسان که احساس وعاطفه ونیاز داره.
من الله توفیق