سهراب زودتر ازمن دولا شد ودستمالو برداشت وگذاشت جیبش وبجاش یه دستمال یزدی درآورد وداد بهم.گفت تو رو خدا اشک نریز انگار بلور از چشمات می ریزه.
گفتم شما که دیگه از این خونه بروید من چکار کنم.
گفت سعی میکنم کارمو خیلی طول بدم که حالا حالا ها در جوارشما باشم.
گفتم خوبه ،حالا باید برم وسریع از پله های بلند زیر زمین دویدم بالا وقبل از اینکه لو برم رفتم تو اتاق.
قلبم مثل گنجشک تند تند میزد.
دستمال هنوز تو دستم بود ،بوش کردم،خداییش هیچ بویی نمیداد جز چربی صابون رختشویی😁ولی برای من بهترین عطر دنیا رو داشت.
خنده از رو لبام محو نمیشد.
دلم میخواست افسانه های عاشقانه هزار ویک شب رو بخونم.
دختر شاه پریون که با پسر فقیر ازدواج میکرد وسالها به خوبی وخوشی زندگی میکردن.وکلی بچه بدنیا میاوردن.
رفتم پشت پنجره نگاهش کردم،نگام کرد ولبخند زد.
روزهای بعدیم مادرم کارهای مختلفی داشت وبازهم من درفرصتهای کوتاه با سهراب تنها میشدم وقربان وصدقه هم می رفتیم.فهمیدم که چون در یک خانه اربابی بزرگ شده با پسرای اون خونه سواد یاد گرفته.
غیر از باغبانی ،خراطی هم بلد بود.
گفت قراره یه دهنه مغازه باز کنه وخراطی وکنده کاری کنه وعایدی خوبی فراهم کنه.
بالاخره اونروز آخر اومد روزی که کارش تمام شد وباید می رفت.اشکم خشک نمیشد.انگار داشت دل از کفم می رفت.
بهش گفتم من هر طور شده میام دم سقاخونه تا همو ببینیم.
گفت هر روز بی صبرانه دم غروب چشم به راهت میمونم،چه بیایی وچه نیایی دم سقاخونه مأوا و مأمن من میشه.
بعدم پر چارقدمو گرفت وبوسید.
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
تو که گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی وغم مراببرد
ویه آه عمیق کشید.
از زیر زمین اومدم بالا تو اتاقم برعکس همیشه که همه چی زیبا ونورانی بود همه جا تیره وتار شده بود،از بس گریه کرده بودم چشمام عین وزغ زده بود بیرون.
اشرف خانم اومد تو اتاقم حال وروزمو که دید انگار فهمید چه بر سرم اومده.
گفت سروناز خانم،تو رو خدا نکنید ،تو رو به هر کس که می پرستید نکنید.
یکدفعه خانم جان درو باز کرد واومد تو ورو به اشرف خانم گفت ،برای نهار سروناز بیاد اتاقم.
چشمش به حال وروزم افتاد،چشماش گشاد شد وگفت چه به روزت اومده،تته پته کنان مونده بودم چی بگم که خدا خیر اشرف بده گفت خانم جان نگران نباشید،سروناز خانم دلشون درد میکنه ،عادت هستن دیروزم دست وپاسونو گذاشتن تو آب سرد وماست هم زیاد خوردن،الان از دل درد اشکشون ببند نمیاد.
مادرم باعصبانیت گفت غلط کرده،کوفت خورده،این عقل نداره ،فقط مثل چنار قد دراز کرده،تو کله اش پشگله نه مغز ..
قسمت22)مادرم رو به اشرف گفت،حالا این نفهمه تو چرا هیچ کاری نکردی ونشستی نگاش کردی.دو روز دیگه دل وکمرش عیب داربشه وبچه دارنشه من جگر تو رو درمیارم.
مسول اولاد من تویی ،اگر هر کدوم مشکل پیدا کنن حسابت با کرام الکاتبینه وبس.حالا یه نبات داغی جوشونده ای چیزی بهش بده خوب بشه.
خوب شد بیاد اتاقم چند تا کلمه حال واحوال یادش بدم دو روز دیگه زنای درباری میان مثله بز ،بر وبر نگاشون نکنه بتونه سلام تعارف کنه.
اشرفم گفت چشم چشم،رو تخم چشام خانم جان ،از این به بعد چهارچشمی مواظبش هستم.
مادرم با عصبانیت درو کوفت بهم ورفت.
رو کردم به اشرف وگفتم ،نفسم بالا نمیاد .من بی سهراب چه کنم،می میرم.
اشرف گفت خانم تا حالا هیچکس از بی عشقی نمرده که شما دومیش باشید.
حالا این یه لا قبا یه چشم وابرویی اومده دلیل نمیشه که شما عقلتونو از دست بدید.
گدا زاده آخرش گدا زاده است.دلم نمیخواد اینو بگم ولی مجبورم.به مادرتون نگاه نکنید که چطور ازدواج کرد.
خانم مجبور بودن،استغفرالله ، گفتن نداره بر رویی که نداشتن ، خودتون هم بهتر میدونید از اول بد دهن بودن،بخاطر همین کسی در این خونه رو نمی زد .خانم وارث میخواستن مجبور بودن یه مردی رو پیدا کنن.
ولی شما ماشالله ماشالله،چشمم کف پاتون باشه زیبایید،باسوادید،مودبید،آدم لذت میبره نگاتون میکنه،به خدا از تمام خواهر برادراتون سر هستید ،خدا روشکر به خانم نکشیدید،مطمئن باشید هر مادر پسرداری شما رو ببینه می پسنده،هر مردی دل از کف میده.
تو رو خدا انقدر به حرفای مادرتون فکر نکنید وخودتونو نبازید که مدام میگه کی تو رو می گیره.خانم زبانش اینجوریه .
بجای قوت قلب دادن واطمینان ،تو دل شما رو خالی میکنه.
خانم به خدا حیفی شما حیف حیف،دست بردارید از این پسره آسمون جل.
شما رو اشراف ودرباریا رو دست میبرن.
شما نون گندم خوردی ،روغن حیوانی وگوشت وبرنج تو سفره ات بوده،گشنگی نکشیدی ببینی گشنگی عشقو از سر آدم پاک میکنه.
فکر کردی سر سفره این باغبان زاده خروس بریان پیدا میشه ،نه جانم یه نان وماستی،آب کشکی چیزی اونم اگه پیدا بشه.
تو اجاق خونه اینا هیزم نمیسوزه که پهن گاو میسوزه.
فکر کردی شبا لحاف مخمل میندازن روت نه عزیز من جل وپالان چهارپاشون لحاف شبشونه.
خلاصه گفت وگفت وگفت.
ولی من هیچی نمیشنیدم،یعنی نمیخواستم بشنوم.فقط دلم میخواست به سهراب فکر کنم.
با خودم میگفتم اگر به سهراب برسم باهاش نون خشک میخورم وزیر جل میخوابم،اینا مهم نیست ،مهم نیست سقف رو سرم نباشه ،اصا بهتر که نباشه باهم ستاره های اسمونو میشماریم ،مثل تابستونایی که تو حیاط میخوابیم...
...