عکس سالاد ماکارونی با ژامبون
رامتین
۹۴
۲.۴k

سالاد ماکارونی با ژامبون

۲۱ اردیبهشت ۹۹
حرفا ونصیحتای اشرف تموم شد،فرستاد برام غذا بیارن،ولی اشتها نداشتم ونخوردم،گفتم یه چیزی به خانم جان بگو تا امروز منو معاف کنه از آموزش سلام وتعارف .
اونم رفت به مادرم یه چیزی گفت وقرار شد چند روز دیگه آموزشم بده.
اصلا از این آداب ورسوم اشراف خوشم نمیومد.
چی چیو الملوک وچی چیو السلطنه وکلی اسم قلمبه سلمبه ،رو زنایی گذاشته بودن که انگار از دماغ فیل افتادن.
زنای بی کار وبی عاری که کلی اسم ولقب رو دنبالشون میکشیدن وافتخارشون این بود که مادربزرگ یا مادر یا خودشون زن چندم فلان شاه بودن .
اونشب از بس گریه کرده بودم سرم درد میکرد وزود خوابیدم.
خواب سهرابو دیدم ،تو یه باغ پراز گل دست در دست هم میدویدیم ومیخندیدیم . بعد من دور خودم میچرخیدم ودامن چیندارم دورم پف میکرد.وسهراب یه دسته گل سفید انداخت تو دامنم .
صبح که از خواب بیدار شدم هنوز سرم درد میکرد .دلم میخواست کسی بود که خوابمو برام تعبیر کنه.
اشرف با مجمع صبحانه اومد.گفتم سرم درد میکنه.
گفت غیر این بود تعجب میکردم،شما دیروز اندازه دوتا تنگ شربت خوری اشک ریختی.آب تو بدنت نموند.
بیا بخور جون بگیری.گفتم میل ندارم.
گفت میل ندارم سرم نمیشه،میخوای خانم جان کبابم کنه.
بعدشم تند تند لقمه گرفت وفرو کرد تو دهنم.روشم چندتا استکان چای برام ریخت وبه زور به خوردم داد.
گفت عاشقام غذا میخورن،ان شاءالله هر چه زودتر فارغ میشی از این عشق بچه گانه وسر وسامون میگیری.
اشرف رفت وباز من شروع به خیالپردازی کردم.
چند روزی گذشت دل تو دلم نبود که به یه بهونه خودمو به سقا خونه برسونم.منتظر فرصت بودم.
از روزی که سهراب رفته بود دل منم باهاش رفته بود.
یه روزبه اشرف خانم گفتم من میخوام دم غروب برم سقا خونه شمع روشن کنم نذر دارم.
گفت باشه منم اتفاقا میخوام شمع روشن کنم،برا اینکه امید بخدا چشمتون وابشه ودرست وغلطو بفهمید.
گفتم نه من خودم سریع میرم ومیام شماهر زمان دلت خواست برو.گفت بهترین زمان وقتیه که شما میروید سروناز خانم جان.
اشرف زیرک تر از این حرفا بود نمیشد از سر بازش کرد.
بیخود نبود مادرم انقدر بهش اطمینان داشت ومسولیت بچه هاشو بهش داده بود.
کم پیدا میشد کارگری به این درایت وهوش.
نه میتونستم قرارمو با سهراب فراموش کنم ونه میتونستم اشرفو دست به سر کنم ،چادر وروبنده زدیمو رفتیم.
سر راه از دکان بقالی دوتا شمع خریدیم.از پیچ کوچه که رد شدیم دلم به تاپ تاپ افتاد.
انگار با هر قدم که بر میداشتم پاهام از زمین کنده میشد ورو به آسمان میرفتم.
داشتتم از شوق دیدار دلدار پرواز میکردم.
رسیدیم دم سقاخونه هر چی اینطرف واونطرفو نگاه کردم نبود،دلم خالی شده بود دست وپام به وضوح می لرزید،کم مونده بود غش کنم.با خودم گفتم دیدی چی شد انقدر تعلل کردم در دیدارش که از کفم رفت.
شمع رو روشن کردم ،کلی گریه کردم ونذر کردم فراموشم نکنه وازم دلسرد نشه،که بهش برسم که مثل خوابم دست در دست براهمیشه باشیم.
دوباره از زیر روبنده اینطرف واون طرفو نگاه کردم ولی نبودش.
خدایا چرابا دل من اینچنین میکنی.
اشرف خانم گفت تا وقت اذان نشده باید برگردیم.
خوبیت نداره تو تاریکی زن ودختر تو کوچه باشه.
سرمو انداخته بودم پایین ومیرفتم ،برعکس سبکبالی اومدن در راه برگشت انگار وزنه به پام بسته بودن نمیتونستم قدم از قدم بردارم.
یه لحظه حس کردم یکی داره نگام میکنه پشت یه درخت ایستاده بود ونگام میکرد.یکدفعه غمام رفت وتاریکی شب برام روز روشن شد.پس اینجا بود ،پس همه قول وقرارا یادش بود،حتمی چون با اشرف بودم جلو نیومده بود ومخفی شده بود.
تو دلم خداروشکر کردم.
رسیدیم خونه،شامو چنان با میل ورغبت خوردم انگار یکساله چیزی نخوردم.
اشرف که اومد مجمع رو ببره باورش نمیشد من خوردم،گفت انگار از ما بهترون هم سفرت بودن،چه خبرته خانم.هر غروب ببرمت سقاخونه تا اشتهات باز بشه.
گفتم اره به خدا ببرم،دلم اروم میشه.
فرداش دوباره با خواهش والتماس اشرفو حاضر کردم بریم سقاخونه.ایندفعه مطمئن بودم که بازم هستش.
رسیدیم شمع رو که روشن کردم پشت سرمو نگاه کردم پشت دیوار یه خونه ایستاده بود واشاره کرد که یه چیزیو بردارم.رو بندمو بالا زد وبا دقت نگاه کردم بین یکی از کاشیا یه کاغذ بود سریع برش داشتم.اشرف داشت راز ونیاز میکرد.
وقتی رسیدیم سریع رفتم اتاق وفتیله چراغو بالا کشیدم تا راحت بخونم.
یه شعر بود
جانا به جان رسید زعشق تو کار ما
دردا که نیستت خبر از روزگار ما

دیگه هوش از سرمن رفت.چقدر قشنگ نوشته بود .نامه اش بوی گلاب میداد.شعرو چندین بار خوندم واز بر شدم وازترس حباب چراغو برداشتم وکاغذو گرفتم رو شعله وسوزوندمو خاکسترشو بردم ریختم تو مستراح که کسی نفهمه.
بعدم پنجره هارو باز کردم بوی دود بره چون اشرف شامه تیزی داشت.
موقع شام رفتم پیش بقیه خواهر برادرام وبا اونا غذا خوردم.
مادرم کلا تنها یا گاهی با مباشراش غذا میخورد،حوصله ما رو نداشت.اگر یه روزی سر حوصله بود یا عیدی بود وخودش تمایل داشت میرفتیم اتاقش.هر چند اون غذا بهمون زهر مار میشد چون باید درست وبه قول خودش مثل آدمیزاد غذا میخوردیم ودست از پاخطا نمیکردیم.
منم چند ماهی میشد که دراتاقم تنها غذا میخوردم،چون حوصله خواهر برادرای کوچیکمو نداشتم که همش ریخت وبپاش میکردن.
...