یعنی یه خمیر درست کردم چندین مدل بامیه ازش درست کردم،چون ماسوره ام کوچیک بودتعدادش زیاد شد ولی خوب ریز ریز،اینم از همون مواد قبلیه اینمدلی زدم،بشقاب زیرش یکم از نعلبکی بزرگتره ،طبعا بامیه هام از یه سکه کمی بزرگتره👌👌👌ولی خوب گوشیو خیلی نزدیک گرفتم انقدری افتاده😁
دوباره کارهر روز وشبم شده بود خیالبافی.
هر غروب التماسه اشرف رو میکردم تا بریم سقاخونه.
اونم وقتی میدید موقع برگشت من حسابی غذا میخورم قبول میکرد.
من هر بارنامه سهرابو برمیداشتمو نامه خودمومیزاشتم لای کاشی .اغلب با زبان شعر حال دلمونو برا هم میگفتیم.
اصلا اون روزا با زبان شعر سخن گفتن غیر از ادب ، ادیب بودنم نشان میداد.
بالاخره یک روز این بیتو برام نوشت:
مشتاقی وصبوری از حد گذشت یارا
گرتو شکیب داری طاقت نماند مارا
فرداروزش درجوابش نوشتم شما قدمی بردارید،رسم وعرف چنین است که از طرف شما اقدامی شود.
یه روز مثل همیشه تو اتاقم مشغول پر وبال دادن به رویاهام بودم.
که صدای فریادهای بی وقفه مادرم همه رو کشوند بیرون یه زنی دوید وسط حیاط واز اتاق خانم جان ظرف وظروف بود که همراه ناسزاهای رکیک طرفش حواله میشد.
زن نگون بخت کفشاشو گرفته بود دستش وپابرهنه دوید سمت کوچه.
همه با نگاههای پرسان دنبال دلیل بودیم.برای ما این حرکات چیز جدیدی نبود ،فقط میخواستیم بدانیم چه حرکت خطایی از اون زن سرزده.
مادرم با غرش اشرف رو صدا کرد واشرف هم رفت تو قبلش به همه ی ما اشاره کرد بریم تو اتاقامون.بچه ها رفتن ولی من کنجکاو شدم ورفتم فال گوش ایستادم.
مادرم گفت این زنیکه رعیت وقاحت رو از حد گذرونده وآمده میگه برای خواستگاری از سروناز آمدم،میدونی کیه زن باغبان باشی.
آمده برای اون پسر پاپتی خواستگاری،میگه به غلامی قبولش کنید.
دوره زمانه عوض شده،گداها چه رویی پیدا کردن.من اجازه نمیدم این پسره به لنگه کفش سروناز نگاه کنه چه برسه که اجازه بدم شوهرش بشه.
بعدم پوزخندی زد وگفت این پسره دیلاق چه خیال کرده،که با دختر من سر بر یک بالین بذاره.میدم سر از تنش جدا کنن.
مثل میمون چندین روز از شاخه های درختای حیاط ما آویزون بود فکری شده که از اسم ورسم ما هم میتونه آویزون بشه.
بعد فریاد زد ویکی از نوکرا رو صدا زد وگفت برو دنبال باغبان باشی کارش دارم.
داشتم از نگرانی میمردم.
خدایا حالا مادرم چه تصمیمی میگیره.نکنه سهراب رو برای همیشه از دست بدم. طول اتاق رو بالا وپایین می رفتم.
وباخودم واگویه میکردم،به خودم دلداری میدادم که نه ،مادرم حسابگره، فرستاده پدرش بیاد براش شرط وشروط بذاره اگر از پسش بر بیان راضی میشه.
حتما اگر اشکای منو ببینه رضایت میده،پس چی میگن مادر طاقت اشک فرزندو نداره.
هر چند این آخری رو میدونستم که دارم
خودمو گول میزنم.مادرمن با بقیه مادرا فرق داشت.
صدای در اومد وباغبان باشی رفت تو اتاق.از شدت نگرانی دل پیچه گرفته بودم مدام مستراح بودم.
آخرش باغبان چشم خانم جان چشم چشم گویان رفت....
#رمان_عاشقانهاز ترس چپیدم تو اتاق .نمیدونستم چی پیش میاد،فقط میدونستم اگر لو برم ممکنه هر اتفاقی برام پیش بیاد.گوشامو محکم گرفته بودمو ذکر میگفتم.
یکدفعه در اتاق باز شد و برادر خواهرام دویدن تو اتاق وگریه کنان میگفتن آبجی تو رو خدا یه کاری کن.
انقدر ترسیده بودن که چشماشون زده بود بیرون،گفتم چی شده مگه؟،گفتن خانم جان میخواد اشرفو فلک کنه.
دلم هری ریخت نشستم کف اتاق .بارها صحنه فلک کردن کارگرا رو دیده بودم،یه بار نوکری که دنبال کلفتا راه می افتاد،یه بار آشپز که غذا رو سوزونده بود،یه بار کلفتی که دستش چسب داشت وچیز میز از اتاق خانم جان برمیداشتو...
خانم جان خودش یه حکومت مستقل داشت خودش عدلیه ونظمیه و...رو یکجا بود.
حکم میداد واجرا میکرد.
گفتم اشرف برای چی ؟اونکه سالهاست پیش ماست ،همه بهم نگاه میکردن کسی خبر نداشت.
اشرف گریه کنان والتماس کنان به پای خانم افتاده بود،ولی مادرم مثل یه مجسمه یخ بزرگ بود. انگار نه چیزی میدید ونه میشنید.
اشرفو به پشت کف حیاط خوابوندن،پاهاشو بستن به چوب فلک ،اشرف با اینکه زن بزرگی بودازترس زیرشو خیس کرد ،هم ترس هم سرمای آجر فرش نمدار زیرش.
همه کارگرا رو از حیاط بیرون کردن .فقط دوتا نوکر موندن که دو طرف چوب زیر پای اشرفو نگه داشته بودن.خانم جان خودش ترکه بدست شروع کرد به زدن، «شه رق» صدای ترکه میومد وبعد جیغ اشرف که تو رو خدا ببخشید غلط کردم.با هر ضربه تمام تن وبدن ماهم میلرزید،ماها اشرفو خیلی دوست داشتیم مهربون بودخیلی مهربونتر ازمادرمون ،بیشتر روزای عمرمون اشرف غمخوار ورازدارمون بود.اگر نبود ماها پشت وپناهی نداشتیم.
شبایی که مریض بودیم اون بالاسرمون بیدار بود حتی مادرمم خبر دار نمیشد که بر ماچه گذشت.
مادرم با هر ضربه یکی از جرمای اشرف رو گوش زد میکرد،گفت تو سرونازو میبردی دم سقا خونه،شه رق،دلال محبت شدی،شه رق،هر غروب تو این خطا همراهیش میکردیو ...انقدر گفت وگفت وزد که دیگه صدای التماسای اشرف نمیومد از شدت درد بیهوش شده بود،بالاخره بعد از یه مدت که برای من یه سال گذشت اشرفو باز کردن وزیر بغلشو گرفتنو کشیدن بردن تو زیر زمین انداختن ،رد خون از پاهاش که دنبالش رو زمین کشیده میشد ،کف حیاط مشخص بودوخانم جان شخصا درشو قفل کرد وبا صدای بلند داد زد کسی بیاد دم این در تیکه پاره اش میکنم نه آب ونه غذا بهش نمیدین تا ادم بشه.بچه ها خدارو شکر کردن که حداقل بیرونش نکرد وفقط تنبیه شد ومیمونه...
#داستان_قدیمی #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه