گفتم خوب بعدش چی ،بعد از سه تا خونه که یه زمین خالیه پراز خس وخاشاک وسنگ وکلوخ.چکار کنیم بپریم پایین که نمیشه.
گفت نه جانم چطور بپریم من فکر اونشم کردم،خونه آخریه خونه حاجیه که داره سقفشو تعمیر میکنه ودیواراشم کاهگل میزنه،کارگرا دارن کار میکنن نرده بوم کنار دیواره،از اون میریم پایین وبعدم میریم سرگذر و درشکه میگیریم ومیریم.
موقع نهار بود همه اهالی مشغول غذا خوردن بودن ،برای منم غذا آوردن،اشرف گفت دو لقمه بخور ضعف نکنی،گفتم بخدا دارم از دلهره میمرم غذا از گلوم پایین نمیره ،اونم یه لقمه بزرگ گرفت وخورد ویه لقمه هم گذاشت لا بقچه دور کمرش.گفت الان بریم.یواش اومدیم بیرون کسی تو حیاط نبود،همه مشغول نهار خوردن بودن آهسته از پله های بلندی که به پشت بوم میرفت رفتیم بالا،در چوبی کوچییک پشت بوم رو باز کردیم و رفتیم بالاپشت بوم،چادر رو بنده انداختیم .آهسته آهسته ودولا دولااز رو پشت بوما خودمونو رسوندیم رو آخرین پشت بوم اشرف گفت بدو که کارگرا دارن جلو آفتاب غذا میخورن ،من از اون ارتفاع وحشت کردم گفتم من از اینجا نمیام ،اشرف گفت باشه پس برگردیم از وسط حیاط بریم با خانم جان هم دیده بوسی کنیم وخداحافظی کنیم.
دیدم راست میگه تنها راه همینه با بسم الله بسم الله از نردبان رفتیم پایین رو پله هاش پراز گل بود ولیز چند باری پام لیز خورد ولی به زور خودمو نگه داشتم ونفسمو حبس کردم که یه وقت صدایی ازم درنیاد،خوشبختانه اون ساعت کوچه حسابی خلوت بود،تند تند خودمونو رسوندیم سر گذر،فقط یه درشکه بود که درشکه چی اش با خیال راحت گیوه هاشو درآورده بود وجلو آفتاب نشسته بود ونان وپنیر نهارشو می خورد.
اشرف رفت وبهش گفت که درشکه میخواد،اونم گفت بسم الله بیاین یه لقمه بخورید.
اشرف گفت نوش جان عمو ما عجله داریم،بیا بریم،پیرمرد خندید وگفت عجله کار شیطانه ،صبر کنید من ناهارمو بخورم بعد راه می افتیم،این اسب زبان بسته هم غذاشو بخوره یه سطل آب هم براش بزارم سیراب که شد میریم،تو بگو بریم تبریز میام بریم خراسان میام،هر جا بگی میبرمتون.
اشرف گفت چاره نیست باید صبر کنیم.قو تو خیابون پرنمیزد.که مثلا بگیم این درشکه نشد یکی دیگه میگریم.دلشوره افتاده بود تو وجودمون،خدایا اگر کارگرا برن سینی غذارو از اتاق بردارن وببینن نیستیم چی میشه،اگر به خانم جان خبر برسه چی.
به پیرمرده نگاه میکردیم آنچنان با ارامش از پنیر با دو انگشت اشاره وشست یه تیکه میکند وباهمون انگشت شست رو نون میمالیدش وبعد لولش میکرد وبا حوصله دو تیکه اش میکرد ویه تیکه رو میزاشت کنار لپش و آروم آروم میجوید وبعد تیکه بعدی ...
انگار درست کردن هر لقمه وجویدنش برامون یکسال طول میکشید،اشرف گفت عمو ماعجله داریم باید دوا ببریم برا مریض بدحال ،دم مرگه ها.
پیرمرده گفت نگران نباشید اگر اجلش نیومده باشه حالا حالاها زنده میمونه چه با دوا چه بی دوا.
آخرش به اشرف گفتم بهش پول بیشتر پیشنهاد بده،اشرف چهار برابر عرف اون زمان رو پیشنهاد داد،پیرمرده مثل فنر از جاش پرید وتوبره اسب رو برداشت وگفت سوار شید،خوب چرا زودتر نگفتید،من که کافر نیستم،میفهمم که عجله دارید ومریض دارید،خوب زودتر می گفتید.
اشرف آروم گفت تو از کافرم کافر تری،مردک پول دوست.
درشکه چی راه افتاد،اشرف گفت تندتر برو یه انعامم اضافه میدم.
چنان به تاخت میرفت که هیچ درشکه دیگه ای به گرد پاش نمی رسید وکف از دهن اسبه میومد.
بالاخره به مقصد اشرف رسیدیم.یه میدون وسط شهر ،پر ازجمعیت.
من تا به اون روز همچین جایی رو ندیده بودم.
محکم بازوی اشرف رو چسبیده بودم،اشرف از وسط جمعیت تند تند راه باز میکرد ومی رفتیم جلو. رسیدیم به یه کوچه انقدر کوچه پس کوچه رفتیم که نگو وبالاخره رسیدیم به یه کوچه باریک که به زور یکنفر ازش رد میشد آخرا کوچه دریه خونه رو زد،یکی گفت کیه،اشرف گفت منو بدری فرستاده،یه خانم درو باز کرد یه خونه خیلی کوچیک که بوی مستراحش دم ورود بدجوری آزار دهنده بود.
بعدم اشرف گفت یه اتاق میخوایم ،خانم صاحبخانه اول پولو گرفت وبعد فرستادمون تو اتاق بالاخونه،فوق العاده کثیف وبدبو بود بایه زیر انداز پاره پاره ویه دست رختخواب بی نهایت چرک .حال آدم بهم میخورد،اشرف که انگار از نگاهم حالمو فهمیده بود گفت خانم نیومدیم تفرج که فرار کردیم ،فراااااار.امشبو اینجا میمونیم فردا میریم جایی دیگه.
بعدم لقمه ای که از نهار ظهر آورده بود رو طرفم گرفت وگفت بخور جون بگیری ،گفتم دلم نمیخواد،گفت بخاطر بچه هات بخور.
تازه یادم اومد برا چی انقدر ترسیدیم ولرزیدیمو فرار کردیم.
اونشب تا صبح سیخ نشستم لب پنجره که تو اون اتاق یکم قابل تحمل تر بود.
صبح اشرف یه چادر رنگ ورو رفته ویه جفت گیوه ارزان قیمت بهم داد وگفت اینا رو بپوش با این سر و وضع لو میریم ،اینجاها محله های فقیر نشینیه وکسی با سر و وضع شما نمیاد مگه فراری باشه.
لباسمو عوض کردم وراهی شدیم ،یک هفته تموم از این خونه به اون خونه از این محله به اون محله رفتیم تا رد گم کنیم.
بعدش رفتیم یه خونه که دور تا دورش اتاق بود وتو هر اتاق یکی زندگی میکرد،یه اتاق از اونجا گرفتیم ،اشرف گفت یکماهی اینجا می مونیم تا بریم جایی دیگه...
...