خونه نبود که کابووس بود،مثل کاروانسرا یکی میومد یکی می رفت دم حوض چندتا زن مشغول شستن لباس بودن،بیست تا بچه میدویدن وبازی میکردن یکدفعه با سنگ وچوب سر همو میشکستن وجیغ وهوار وگریه وزاری،بعد نوبت مادرا وخواهرای بزرگترشون بود که بیان وسط گود وگیس وگیس کشی وجیغ وهوار وفحشهای رکیک.دم مستراح هر زمانی که میخواستی بری یه صف طولانی بود.تمیزی و نظافت که هیچ.
تازه تا از اتاق پامونو بیرون میزاشتیم چهل جفت چشم دنبالمون بود که کجا میریم وچرا میریم و...سوالاشونم که تمومی نداشت،اشرف میگفت تو حرف نزن من جواب میدم،مدام می پرسیدن اهل کجایید،اینجا اومدین چکار ،دخترته شوهر داره ،نداره، و...
اشرفم میگفت از شهرستانهای اطراف اومدیم،دخترمه ودامادم دارم .
دامادم طرفا قزوین سربازه ،به زودی اجباریش تموم میشه وخونه میگیره ومیریم پیشش.تسلط اشرف در جواب دادن قابل ستایش بود چنان محکم حرف میزد که گاهی منم باورش میکردم.
با خودم میگفتم ای کاش واقعا شوهرم سرباز بود وبه زودی میومد وباهم زندگی میکردیم.
روزا با دعوا وفضولی می گذشت وتمام این برنامه ها ادامه داشت تاشب ،شب که شوهراشون میومدن همه میرفتن تو اتاقاشون ،ایندفعه نوبت دعوای زن وشوهرا بود وکتک خوردن زنا وصدای بهم خوردن وپرت شدن کاسه کوزه.
سه روزی اونجا موندیم واقعا زندگی کردن تو همچین جایی برام بی نهایت طاقت فرسا بود.
من عمرا تو همچین محیطی نبودم،درسته خانم جان بد دهن وبد اخلاق بود ولی دم به دقیقه این تنشها رو نداشتیم.
همه چی تحت کنترل بود،همه چی آروم بود،کسی جرات تخلف وقانون شکنی نداشت،درسته جو خفقان بود ولی اندازه این هرج ومرج وآشوب اذیت کننده نبود شایدم من به خفقان بیشتر عادت داشتم تا هرج ومرج.
شب سوم خسته از اینهمه سر وصدا می خواستیم بخوابیم، اونم تو رختخواب قرضی از صاحبخانه که به خیال خودش تمیزترین بودن ولی در نظر من غیر قابل تحمل ولی چاره نداشتم.
آخرا شب یکی از زن وشوهرا دعواشون شد ومرده زنشو پرت کرد بیرون ومجبور بود تو اون سرما رو بالکن بشینه تا صبح.
براش ناراحت بودم ،به اشرف گفتم کاش بیاریمش تو اتاق خودمون بیرون سرده حداقل ما یه منقل ذغال داریم برا گرما،اشرف گفت ول کن خانم پاشون بازشه دیگه مگه ول میکنن هر شب یکیشون میاد رو سرمون،نگران نباش یکساعت دیگه شوهره نیازی داشته باشه دوباره زنه رو میبره تو اتاقش،چیزی نگفتم اشرف بزرگتر بود وبهتر شرایطو میدونست.
خوابیدم که یکدفعه با صدای جیغای وحشتناک یه زن بیدارشدم،تمام تنم داشت میلرزید،اصلا اولش نمیدونستم اینجا کجاست من چرا اینجام...
بالاخره خودمو پیدا کردم، رفتیم دم در اتاق همه از اتاقا بیرون اومده بودن،یه عده تو حیاط بودن،یه زنی پشت در مستراح جیغ میکشید ومیکوبید به در که بیایید بیرون،فهمیدیم یکی از مردا با اون زنی(کبوتر) که شوهرش از اتاق پرتش کرده بود بیرون رفته بودن تو مستراح وکارا خاک بر سری میکردن.بالاخره درو باز کردن، مردی که اون تو بود اومد بیرون وطلبکارانه زنشو که جیغ میکشید به باد کتک گرفت وتو اون سرمای زمستون انداخت تو حوض یخ.
زنه داشت سنکوپ میکرد،صداش بند رفت.
کبوتر هم که تو مستراح بود فرار کرد البته قبل از اینکه از در بره حسابی با چوب ومشت ولگد بقیه اهالی موردعنایت قرار گرفت. وحشت کرده بودم رفتم تو بعد از یه مدت اشرف اومد،گفتم من این چیزا رو ندیده بودم آخه تو مستراح به اون کثیفی جای اینجور کاراست.وای چه وحشتناک .به اشرف گفتم هردو شون سنگسار میشن؟
اشرف گفت نه بابا ،من الان با صاحبخونه حرف میزدم،شوهر کبوتر ، یه مفنگی ومعتاده.اغلب وقتی پول نداره مواد بکشه زنشو میندازه بیرون اونم با داد وهوار تا بقیه اهالی بدونن بیرونه،وبعدم مردا ی بقیه اتاقا میرن سراغش.اینمدلی یه مقدار پول درمیاره برا مواد شوهره.
بعضی وقتا زنا میفهمن وداد وبیداد میکنن،بعضی وقتام برای اینکه کتک نخورن چیزی نمیگن.کبوتر هم الان میره تو کوچه صبح برمیگرده.
وای سرم داغ شده بود ،از این حجم کثافت ورذالت.
نمیدونستم باید از کبوتر بدم بیاد یا دلم براش بسوزه برا بدبختیش برا بی ارزشیش.برای اینکه شوهرش به چندر غاز میفروشش.
یا از اون مردی که با وجود زن داشتن همچین کاری رو میکنه.شاید پیش خودش فکر میکنه داره کمکش میکنه.
گیج وعصبی شده بودم.همون موقع به اشرف گفتم منو از این لجنزار ببر.برم پیش خانم جان بهتره،زن حشمت بشم فوق العاده است.اصلا خونمون با کتکای خانم جان وبداخلاقیاش برام خود بهشته.من تو این ده روز متوجه شدم زندگیم بد بود ولی نه اونقدرا که فکرشو میکردم.
اشرف گفت یعنی میخوای برگردی.گفتم آره.گفت ولی من نمیزارم ،مطمئنم الان دیگه خونت حلاله وخانم جان سرتو زیر آب میکنه.اینهمه سختی کشیدی یکم دیگه تحمل کن از اینجا میریم.
گفتم تو بگو یه روز من دیگه درتوانم نیست ،منو ببر.
گفت باشه می برمت ولی خونه خانم جان نه.
فردا صبح بیدار شدیم،جمع کردیمو باقی پولو از صاحبخانه گرفتیم،دلش نمیخواست پولو پس بده اصرار داشت بمونیم ولی تصمیممونو گرفته بودیم.
راه افتادیمو رفتیم یه محله دیگه به اشرف گفتم کجا میریم،.گفت خونه پسر عموی مادرم،بناست،ازش میپرسیم که کجا میتونیم یه خونه بگیریم..
...