عکس دلمه...
Mahnaz
۶۹
۷۳۲

دلمه...

۱۳ خرداد ۹۹
گلاب ۱۲

يهو صداي جيغ رباب بلند شد،هممون ترسيديم،من فوري دوييدم بالا،همزمان با من اربابم دوييد سمت اتاقِ خانوم بزرگ،از چيزي كه ميديدم دلم به درد اومد..خانوم بزرگ تنها بود و بي اختيار شده بود و زيرشو خيس كرده بود،يكم تشك مهتاب نم گرفته بود و رباب عصباني شد و داشت خانوم بزرگو ميزد..من رفتم جلوشو بگيرم اما پرتم كرد محكم خوردم به در..ارباب رفت جلو ربابو گرفت و با صداي بلند بهش گفت تو چه غلطي كردي؟ربابم با داد و فرياد ميگفت اقا مگه نميبيني زيرِ بچمو نجس كرده..ارباب محكم خوابوند زيرِ گوشش و گفت كوري مگه نميبيني مريضه؟رباب بار اخرت باشه دست روش بلند ميكني..همه تو اتاق جمع شده بودن و به حال خانوم بزرگ اشك ميريختن..ثريا كمك كرد بلند شدم و با هم رفتيم سراغ خانوم بزرگ كه تميزش كنيم..رباب كه حالا مهتابو يه پشتوانه واسه خودش ميديد برگشت به ارباب گفت من مادرِ مهتابم،من به شما يه بچه دادم حق ندارين با من اينجوري حرف بزنين اونم جلوي همه..ارباب گفت فقط از جلوي چشمام دور شو.. ربابم مهتابو برداشت و رفت تو اتاقش...ثريا و عطيه و دو سه تا از مرداي عمارت كمك كردن خانوم بزرگ بردن پايين كه ثريا تنشو بشوره..منم موندم كه فرش اتاق خانوم بزرگو جمع كنم..بقيه هم رفتن سركارشون،من موندم و ارباب..خيلي ناراحت بود..رفتم كنارش گفتم غصه نخوريد اقا..به خانوم حق بديد..بعد از چندسال بچه دار شده يكم حساسه..گفت نه گلاب بحثِ حساسيت نيست،رباب از اولم ذاتش همين بود اما من نميخواستم باور كنم.. وقتي اين چندسال رفتارشو تغيير داد فكر كردم درست شده خيلي خوشحال شدم اما اشتباه ميكردم،رباب همون ادمِ سابقه

چند وقتي از اون ماجراها گذشت، رباب روز به روز رفتارش با بقيه بدتر ميشد،حال خانوم بزرگ بهتر شده بود،حرف ميزد اما براي راه رفتن از يه چوب استفاده ميكرد..يه چندروزي بود كه مهتاب درست حسابي شير نميخورد و تب ميكرد،گاهي وقتا هم بالا مياورد..طبيب يكم دارو گياهي داد اما تاثير نداشت..تااينكه يه شب تو مطبخ داشتيم پياز خرد ميكرديم كه صداي داد و بيداد ارباب اومد..همه دوييديم سمت اتاقش..ربابم از تو حياط خودشو سريع رسوند بالا..از اونطرفم خانوم بزرگ لنگان لنگان اومد تو اتاق..ارباب زار زار گريه ميكرد،تو يه دستش مهتاب و با يه دستش ميكوبيد تو سرش..متاسفانه مهتاب كوچولو نتونست با مريضيش بجنگه و رفت پيش خدا(قديما چقدر بچه هاي بي گناه بخاطر ضعف درمان و پزشكي و نااگاهي والدين ميمردن)رباب اومد جلو بچه رو از ارباب گرفت نه گريه ميكرد نه جيغ ميزد فقط بچه رو گذاشت رو پاهاش داد ميزد بريد بيرون مهتابم خوابش مياد..همه به حالش گريه ميكردن..متاسفانه شوكي كه به رباب وارد شد باعث شد تبديل به يه بيمار رواني بشه..واسه دفن مهتاب نرفته بود،يه عروسك پارچه اي رو گرفته بود تو بغلش و باهاش زندگي ميكرد..ارباب چندبار طبيب اورد،چند بارم ربابو برد بيمارستان،حتي چندهفته بستريش كردن اما خوب نشد،مجبور شدن تو دارالمجانين بستريش كنن..تمام زندگي رباب شده بود همون عروسك پارچه اي،به زور سينشو درمياورد كه بهش شير بده و وقتي عكس العملي از عروسك نميديد شروع ميكرد به كتك زدنش..خلاصه اينجوري شد كه رباب تو دارالمجانين موندگار شد..از حال و روز ارباب بهتون بگم كه به شدت عصبي شده بود،گاهي وقتا انقد با من بد حرف ميزد كه بعدش پشيمون ميشد و عذرخواهي ميكرد..من بهش حق ميدادم، از دست دادن بچه اي كه بعد از كلي انتظار خدا بهش داد،خيلي سخت بود،مخصوصا حالا كه ربابم به اون وضعيت افتاده بود..حال خانوم بزرگم خيلي خوب نبود بيشتر براي ارباب غصه ميخورد.. عمارت رنگ غم گرفته بود، هيچ كسي رمقي براي كار نداشت..ارباب انگار براش مهم نبود بقيه چيكار ميكنن..اگه اكبر نبود حتما هرج و مرج ميشد..از حال و هواي اونروزها اگه بخوام بنويسم خيلي طولاني ميشه واسه همين خلاصه نوشتم..شش ماه از فوت مهتاب گذشت و وضعيت رباب تغييري نكرد..ارباب حالش بهتر از قبل شده بود..خانوم بزرگ اصرار داشت ربابو طلاق بده و دوباره ازدواج كنه اما ارباب قبول نميكرد..تا اينكه يكسال از فوت مهتاب گذشت و اصرار خانوم بزرگ بيشتر شد..همش ميگفت تو اربابي بايد بچه داشته باشي بايد خانواده داشته باشي،اربابم تصميم گرفت بره ديدن رباب..

ارباب رفت و برگشت..همه دلشون ميخواست بدونن سرنوشت رباب چي ميشه اما جرات نميكردن ازش بپرسن.. تا اينكه دو سه روز بعد وقتي داشتم اتاقشو تميز ميكردم يهو وارد شد و وقتي منو ديد بغلم كرد و گفت: اخ گلابم،عزيزم،منو ببخش اين چند وقت زياد سراغتو نگرفتم..گفتم اين چه حرفيه شما حق دارين،هركي جاي شما باشه همينجوري رفتار ميكنه..سرمو بوسيد گفت بيا بشين ببينم.نشستم كنارش،موهامو نوازش كرد گفت گلاب من بايد ربابو طلاق بدم..وقتي رفتم ديدنش تا منو ديد شروع كرد به كتك زدنم..دكترش ميگفت حالش بهتر نشده كه بدترم شده..ميگفت كلا با اون عروسك سر ميكنه با اينكه چندجاي عروسك پاره شده...هر چند وقت يكبارم عروسكو ميزنه و ميگه پدرت ميخواد تورو بكشه چون تو پسر نشدي..خلاصه كه دكترش هيچ اميدي به خوب شدنش نداره..منم رفتم كاراشو انجام دادم فردا بايد برم شهر كه طلاقشو بدم...خيلي ناراحت شدم گفتم يعني واقعا هيچ راهي نداره؟ گفت نه، دكتر هيچ اميدي نداشت..تازه من رفتم پيش پدر و مادر رباب كه بهشون سر بزنم،منو تو خونشون راه ندادن،از من انتظار دارن ربابو با اين وضعيت تو عمارت نگه دارم..فردا همه چي تموم ميشه و يه مدت كه بگذره اعلام ميكنم كه ميخوام با تو ازدواج كنم..اون لحظه نميتونستم خوشحال باشم چون از ته قلبم براي رباب و سرنوشتش ناراحت شدم...
فرداش رفت شهر و به زندگيش با رباب پايان داد،البته زندگي كه چه عرض كنم.. وقتي برگشت گرفته بود، بهش حق ميدادم بالاخره رباب زنش بود، يه زماني عشقش بود..يكي دو هفته طول كشيد تا ارومتر بشه، حالا ديگه واسه عقد كردنِ من مصمم شده بود

يه روز كه طيبه و طاهره اومدن عمارت،ارباب بهم گفت حالا كه خواهرام اومدن ميخوام به همه اعلام كنم كه ميخوام با تو ازدواج كنم..شب همه تو حياط جمع شده بودن.. من از استرس فقط عرق ميريختم.. از عكس العمل خانوم بزرگ ميترسيدم..ارباب گفت همتون از زندگي من خبر دارين. متاسفانه بخاطر مرگ مهتاب رباب نتونست به زندگي عاديش ادامه بده و ما از هم جدا شديم.. خانوم بزرگ شما خيلي اصرار داري كه من زودتر ازدواج كنم..خانوم بزرگ بهش لبخند زد،طيبه گفت قربون قد و بالات بشم من يكي يه دونه ي خواهر...ارباب ادامه داد: من چندوقته از يكي خوشم مياد، امشب همتونو اينجا جمع كردم كه زن ايندمو بهتون معرفي كنم، بعدم رو كرد به من و گفت گلاب بيا كنارم.. با زانوهاي لرزان رفتم پيشش، دستمو گرفت و رو به مادر و خواهراش گفت،ميدونم همتون تعجب ميكنيد اما گلاب انتخاب منه، عشق منه.. از اين به بعد كسي حق نداره به گلاب دستور بده.. گلاب خانومِ عمارته..اينو كه گفت خانوم بزرگ با چوبش حمله كرد به من و محكم زد به بازوم..دردش تا عمق وجودم رفت.. طيبه و طاهره سعي كردن جلوشو بگيرن اما نتونستن.. بهم فحش ميداد ميگفت، دختره ي پاپَتي بي همه چيز نقشه كشيدي واسه پسرم؟ چشم سفيدِ غربتي،دريده، عفريته، توي نيم وجبيِ گدازاده ميخواي عروسِ عمارت بشي؟ مگر اينكه از روي جنازه من رد بشي.. بعدم رو كرد به ارباب و گفت ابراهيم خان شيرموحلالت نميكنم اگه اين حروم لقمه رو عقدش كني، اون دنيا هم ازت نميگذرم.. ربابو به زور و خواسته ي خودت عقد كردي چي شد؟
...