عکس ژله تزریقی
فاطمه
۷۲
۸۶۷

ژله تزریقی

۱۴ خرداد ۹۹
مامان گفت امروز نمیخواد بری مدرسه پیش خودم میمونی توخونه.گفتم: چشم.
تموم بدنم درد میکرد.بی انصاف یک ذره هم رحم نداشت چنان محکم میزد که تا مغز استخوانم میسوخت.آرزو و مهلقا هر دو راهی شدند هر دوتاشون باهام قهر بودند.وقتی فکر میکردم میدیدم حق دارند.کارم خیلی زشت و اشتباه بود.بعد از صبحانه مامانم صدام کرد تو آشپزخونه و گفت: پشت در حموم چیکار داشتی؟؟
دوباره چشمام پر از اشک شد و گفتم : هیچی بخدا ...
به جون مامان فقط فکر کردم مهلقا صدام میکنه‌.
مامان اخماش رفت تو هم و گفت: پس ارزو چی میگه ؟؟
گفتم: دروغ میگه.میخواست بابا منو کتک بزنه.مامان گفت: باشه گریه نکن.بسه دیگه .اگر ابجی مژگان اومد بهش نمیگی بابا تو رو کتک زده شنیدی؟؟ گفتم: چشم.
گفت: برو اتاقت بخواب
گفتم: میشه برم خونه آبجی.
مامان گفت: با این شکل و حال بری اونجا .نخیر.آبجی مژگانت رو که میشناسی چقدر ادعا داره تو تربیت بچه دیگه تو رو این شکل ببینه میخواد بشینه ویک ساعت سر منو ببره و حرف بزنه که اینکار بده اونکار خوبه ،این اشتباه است....اون قشنگه...از ادا و اطوار مامان که سعی میکرد مثل ابجی حرف بزنه خندم گرفت و حسابی خندیدم مامان گفت: برو برو کار دارم.برو بخواب دیشب تا صبح حتما نخوابیدی بمیرم برات .رفتم تو اتاق و رفتم زیر پتو.واقعا که خسته بودم و خوابم میومد دیشب درست نتونستم بخوابم و این کلافم میکرد .
اونروز گذشت و شب که بابا اومد هنوز از دستم عصبانی بود طوری که حتی نگاهم نمیکرد آرزو و مهلقا هم با هم قهر بودند ولی من به روی خودم نمی آوردم .با اینکه کارم اشتباه بود اما خودم رو گول میزدم که من فقط میخو استم نگاش کنم و کجای این کار بده ؟؟ مامان از اون روز و اون اتفاق بیشتر هواسش رو جمع من میکرد .میفهمیدم که وقتی آرزو یا مهلقا میرفتند حموم یا منو به یک بهونه مثل نون خریدن یا باقالی رفتن از خونه بیرون میکرد یا خودش میومد و کنارم مینشست تا اونا از حموم بیان بیرون.دروغ چرا بعد از اون اتفاق و اون دعوا نه تنها از اون کار و فکرم پشیمون نشده بودم بلکه بیشتر مصمم بودم تا ببینمش مخصوصا مهلقا رو که این همه جار و جنجال راه انداخته بود اما حضور مامان و بودنش کنارم مانع میشد یکی دوماه گذشت و نزدیک امتحانات آخر سال بود .آبجی مژگان بهم گفته بود هر وقت سوال دارم برم اونجا تا تو درس و مشق بهم کمک کنه .
اونروز صبح جمعه بود و آرمان خونه بود از مامان اجازه گرفتم که برم پیش مژگان.

کفشم رو پوشیدم و کتابم رو زدم زیر بغلم و دویدم تو کوچه.نمیدونم چطوری بود که در خونه آرمان باز بود.اول میخواستم که زنگ بزنم اما گفتم در که بازه فکر می کنند بستست و مجبور میشن تا دم در بیان برای همین رفتم تو و گفتم: داداش سلام...
کسی جوابم رو نداد.
رفتم سر حوض و دستمو زدم تو آب که صدای خنده آرمان و مژگان رو شنیدم.
نمیدونم چرا پاورچین پاورچین رفتم سمت صدا...تو آشپزخونه بودند و مژگان داشت میخندید و می گفت: نکن آرمان....نکن قلقلکم میشه...برو دیگه ...مگه عجله نداشتی..
دوباره همون حس ...دوباره همون صدا..اول میخواستم صداشون کنم و بگم من اومدم اما یچیزی تو وجودم مانع شد و تشویقم میکرد آروم آروم برم جلو تا ببینم چیکار می کنند.دوباره همون تپش قلب و نفس های تندی که به سراغم میومد.
انقدر آروم میرفتم و بیصدا که هیچ کس متوجه حضورم نشده بودند..اما میترسیدم...خیس عرق بودم...هر چی بیشتر نزدیک میشدم صدای خنده هاشون بیشتر میشد و صدای ارمان که واضح تر می گفت؟؟ کجا میری؟؟ حالا میام خدمتت میرسم...تو شیطون منی...باید اول بوس من رو بدی تا برم
مژگان می گفت: برو دیگه چقدر بوس میخوای..برو
ایستادم از جایی که دیده نمیشد سرک کشیدم طوری که اونا منو نبینن ولی من بتونم نگاهشون کنم.آرمان مژگان رو بین بازوهاش گرفته بود.دیدن اون صحنه ها تپش قلبم رو زیادتر کرد و من مشتاقانه منتطر بودم...دلم میخواست ببینم چی میشه...دلم میخواست ادامه پیدا کنه...یه حسی تو وجدم شعله ور شد.طوری ایستاده بودم که اصلا متوجه نشدم سایه ام تو اشپزخونه افتاده و هر لحطه ممکنه مژگان که رو به در آشپزخونست سایه منو ببینه‌.مژگان میخندید و با ناز و عشوه می گفت:نکن..
نمیدونم چقدر طول کشید که من فقط تماشاشون میکردم و تو حال خودم بودم که مژگان گفت:آرمان این سایه ی کیه؟؟ یا خدا...
آرمان گفت: کیه؟؟ کی اونجاست؟؟
تازه فهمیدم که منو دیدن اومدم بدوم که برم بیرون اما دیر بود و هنوز چند قدم از در آشپزخونه دور نشده بودم که ارمان صدام کرد: رامین تویی کی اومدی؟؟
ایستادم...مثل بید میلرزیدم..سرم رو انداختم پایین و گفتم: بخدا...به جون مامان ...تازه رسیدم
آرمان گفت: چرا صدامون نکردی؟؟
گفتم: به جون مامان صداتون کردم نشنیدید
آرمان اخماش رو کشید تو هم و گفت: برو تو اتاق الان میام.
رفت تو آشپزخونه و به مژگان گفت:دروغ میگه خیلی وقته اینجاست!! از قسم خوردنش معلومه
مزگان گفت: چرا اینقدر بیصدا اومده؟؟
ارمان گفت:نمیدونم حتما مارو دیده و کنجکاوی بخاطر سنش....
مژگان گفت: باهاش حرف بزن اما مثل بابات باهاش دعوا نکن
رفتم تو اتاق و نشستم و سعی کردم اروم باشم اما به وضوح بدنم میلرزید
...
نظرات