ممنون که لایک میکنید👌
مادربزرگم که رفت خونه سوت وکورشد،تا قبلش حال وهوای من خیلی خوب بود،جای خالی مادرمو با محبتهای عزه حس نمیکردم،ولی وقتی رفت پدرومادرمم که نبودن من خیلی تنها شدم.
عمه خانم یکی از کارگرا رو فرستاد خونه خودش ودستور داد وسایلاشو براش بیارن وبهترین اتاق خونه رو برای خودش گرفت.وگفت منکه شماهارو نمیتونم تنها بزارم ومدام برم وبرگردم ،سخته برام وکنگر خورد ولنگر انداخت وموندگارشد.
کارگرها ازش دل خوشی نداشتن ومدام از جلو دستش فرار میکردن.
اون سال من باید میرفتم کلاس اول مادر بزرگم تمام وسایلمو از قبل اماده کرده بود روپوش ارمک(نوعی پارچه دستباف یزدی)خاکستری با یقه سفید ،روبان برای موهام وجوراب وکفش وکیف و...
من یه جوری بودم دلم نمیخواستم برم مدرسه دلم میخواست فقط بشینم کنج اتاق پیش عمه جیران.اتفاقا پدربزرگ وعمه خانمم مایل بودن من نرم مدرسه،می گفتن دخترکه آخرش باید بچه داری کنه درس به چه دردش میخوره درس دخترای مملکتو پر رو وسرکش کرده.
منم اونموقع از اینکه مجبورم نکردن از خونه دور بشم خوشحال شدم.تا اینکه یه روز صبح پدر بزرگم صدام زد وگفت بلندشو حاضرشو ببرمت مدرسه،منو عمه جیران تعجب کردیم،عمه خانمم گفت خان داداش این چه حرفیه،پدربزرگم گفت دیشب خواب عزه رو دیدم نگران یگانه بود گفت ببریدش مدرسه.عمه خانمم چون به خواب وروح و...بسیار معتقد بود نتونست مخالفتی کنه وگفت باشه ، جیران برو حاضرش کن تابره.حاضرشدمو موهامو بافت وروبان سفید زد وراهی شدم یه جور حس اضطراب وترس داشتم اضطراب از اینکه تا من نیستم نکنه دوباره یکیو از دست بدم وترس از محیط ناشناخته جدید.
رفتمو منو بردن سر کلاس اول ده روزی بود که مدارس باز شده بود وبچه ها همو میشناختن ولی من غریب بودم.دلم میخواست بزنم زیر گریه ولی غرورم اجازه نمیداد.معلممون حالمو فهمید وگفت برو یه آبی به صورتت بزن وبیا.
مدرسه بسیار بزرگ بود ،انگار قبلا باغ بود وبه تازگی تبدیلش کرده بودن به مدرسه.زمینش خاکی بود وفقط یه مسیری از در ورودی به سمت اتاق مدیر سنگفرش بود،درختا رو قبلا قطع کرده بودن ولی هنوز چندتا کنده درخت بریده شده رو زمین بود.که بچه ها روش می نشستن یا بازی گرگم به هوا میکردن.
کلاسها هم در یک ردیف منظم بود که مستقیم درشون به یه ایوان سرتاسری باز میشد وپنجره های بزرگ داشت که بچه ها تا چشم مدیر ومعلما رو دور میدیدن از پنجره ها میرفتنو میومدن.اونروز متوجه شدم آبخوری کجاست .
خیلی با حوصله اینطرفو اونطرفونگاه میکردم،دلم میخواست انقدر این پا واون پا کنم تا مدرسه تموم بشه وبرگردم خونه...
#داستان_یگانه❤❤ #کودکانقدر این پا واون پا کردم تا صدای زنگ مدرسه اومد.با تعجب برگشتم ونگاه کردم زنگ مدرسه یه تیکه آهن زنگ زده بود که از یه میله آویزون بود وبا یه چکش بابای مدرسه بهش میکوبید.بعد همه دخترا خوشحال وخندان اومدن تو حیاط ،ااول از همهمه و هجوم دخترا وحشت کردم ، ولی بعدش از دیدن اینهمه دختر تقریبا همسنم خوشحال شدم.اولش غریبی میکردم بعد کم کم رفتم جلو وبه طناب بازی ولی لی وبقیه بازیای بچه ها نگاه کردم وتازه متوجه شدم مدرسه جای خوبیه.ظهر یکی از نوکرا اومد دنبالم وبا چنان ذوقی از مدرسه سر سفره تعریف میکردم که نگو ونپرس.عمه خانم زیر لب غر غر میکرد ومی گفت اینم یکسال میتونی بری بعدش باید بشینی چهارتا کاری که به درد آیندت میخوره یاد بگیری.مدرسه رفتن کار اجنبیا س که میخوان ما رو از دین وایمون واز کنن.بازم قدیما دوتا سوره وآیه یاد بچه ها میدادن دنیا وآخرتشون تامین میشد ولی حالا لابد شعرای عشق وعاشقی یادتون میدن که هوایی بشین.روزا انقدر تو مدرسه بهم خوش می گذشت که شبا زود میخوابیدم وهوا هنوز تاریک وروشن بود بیدار میشدم وحاضر میشدم که برم.وضع من با رفتن به مدرسه خیلی خوب شده بود یه نصفه روز خونه نبودم،ولی عمه جیران مدام زیر ذره بین عمه خانم بود،چرا تنها رفتی تو اتاق چرا از مستراح دیر اومدی ،چرا کج نشستی چرا رفتی تو فکر وبلند نخند ،راه میری قرنده یه وقت نوکرا یا نامحرما می بینن وخلاصه خونه رو براش جهنم کرده بود،دوسالی گذشت من کلاس دومم با تمام مخالفتای عمه ولی به لطف عزه که میومد تو خواب بابا بزرگ تمام کردم.عموم واونیکی عمه ام که ازدواج کرده بود رفتن تبریز چون اونجا کاسبی خوبی راه انداخته بودن ،رفتنشون ما رو تنها ترکرد حداقل تا زمانی که بودن هر هفته میومدن خونمون یا ما میرفتیم.یه روز گرم تابستانی رفتیم حمام عمه خانم حمام خونه رو قبول نداشت میگفت ادم تمیز نمیشه.صبح بلندشدیم وکوکو سیب زمینی که آشپز پخته بود رو گذاشتیم لای نون وکلی سبزی وترشی برداشتیم وبقچه حمام وطاس ودولیچه و...بار کردیم وبا کمک دوتا کارگر راه افتادیم سمت حمام.
اون زمانا صبح که میرفتیم تا بعد از ظهر حمام بودیم.خودش تفریح وسرگرمیی بود .تمام اخبار واطلاعات محله وچه بسا شهر رو میشد فهمید.کلی چیزای جدید دید وتجربه کسب کرد،بختاباز میشد،قهرا تبدیل به آشتی میشد،روشهای تربیت بچه ها به اشتراک گذاشته میشد وامراض درمان .
اونروز هم رفتیمو واز همون اول ورود متوجه نگاهها ولبخندای یه خانمی شدیم که مدام از دور به ماخیره میشد و براندازمون میکرد.عمه خانممم که زن تیزی بود گفت حواستونو جمع کنید امروز انگار خبراییه...
#داستان_یگانه❤❤