عمه خانم خیلی خسیس بود وآب از دستش نمی چکید ولی برای حمام وآب وآبکشی حسابی خرج می کرد البته از پولا بابا بزرگم.
بعد از اینکه وارد حمام شدیم یه دلاک اومد جلو اونزمان اگر یه ادم پولدار وارد میشد سرش عوا میشد که کدوم دلاک بره کاراشو انجام بده ،عمه خانمم انعام خوبی به دوتاشون پیش پیش داد تا حسابی کار کنن.اونام فوری یکی از سکوهارو با چند سطل آب داغ تمیز کرد وسینی هایی که آورده بودیم برا زیرمون گذاشتیم،وروش نشستیم که مستقیم کف زمین نباشیم وآب از بدن دیگران که میریزه نره زیرمون بقیه زنا کف زمین مینشستن دیگه خیلی میخواستن رعایت کنن وتمیز باشن رو دمپاییای چوبی که تو حمام بود مینشستن،کف حمام سنگ مرمر بود وخیلی لیز بود وباید دمپایی چوبی میپوشیدیم که زمین نخوریم.بعدم دلاکا تند تند می رفتن آب جوش از حوضچه میاوردن ورومون می ریختن،خدارو شکر حمامی که ما می رفتیم دیگه خزینه نداشت چون عامل انتقال انواع واقسام بیماریای قارچی بود ممنوع بود،البته بعضی از حماما داشتن ولی اگر کسی پیگیر میشد درشو تخته می کردن.خلاصه انقدر آبجوش رومون ریختن که چرکامون خیس بخوره.در این بین عمه خانم رو کرد به عمه جیران وگفت پاشو دختر دو سطل آب بریز رو شونه اون خانما ،نشون ادبه ،انگار زیر نظر دارنت برو خودتو نشون بده عمه هم بلند شدورفت اینکار رو کرد.منم داشتم نگاشون میکردن که از سرتا پای عمه رو دارن برانداز میکنن،ودر گوشی پچ پچ می کردن وبه نشانه تایید سرتکون میدادن عمه بالاخره از عملیات احترام گذاشتن سربلند بیرون اومد واومد نشست،بعد ازچند دقیقه یکی از اون خانما اومد کنار عمه وشروع کرد سلامواحوالپرسی وسر حرف باز کردن ودر نهایت به قرار خواستگاری ختم شد.عمه خانمم ،چنان خوشحال بود که نگو،می گفت دیگه وقتش بود من نگران بودم کسی درخونه رو نزنه،با ننگی که همایون کرد کسی سراغی از جیران نمی گرفت،نگران بودم نکنه بمونه وبترشه.
از بس دعا گرفتم از دعا نویس آخرش بختت واشد.موقع ناهار شد وعمه خانم بساط ناهار رو گذاشت کنار دستش ولقمه لقمه نان وکوکو گرفت وبا ترشی وسبزی به تمام خانمایی که بودن تعارف کرد وداد.البته یادش بخیر عزه که بود گوشت کوبیده یا کوفته تبریزی میاورد ولی عمه خانم دوست نداشت خرج کنه همینطوری نصف کارگرا خونه رو رد کرده بودکه به قول خودش نون مفت بهشون نده .دیگه وای به حال خانما تو حموم که دیگه حیف بود گوشت گوسفندی بهشون بده.
اونروز بعد از اینکه دلاکا انقدر لیف وکیسمون کشیده بودن وچرکای سطحی وعمقیمونو پاک کردن ،تبدیل شدیم به یه تیکه گوشت لخم بدون پوست واومدیم بیرون.سر بینه ...
#داستان_قدیمی #حماماومدیم سربینه که لباسامونو از کمدای چوبی که ردیف کنارسکو بودن دربیاریم وبپوشیم که خانمای خواستگارم اومدن.اون وسط بینه یه حوض کوچولوی لاجوردی بود که دورش لیوانای بزرگ چیده بودن پراز دوغ وشربت بید مشک وآبلیمو ...، عمه خانم هیچوقت پولی بابت خریدشون نمیداد ودرحالیکه دلمون لک میزد برا یه جرعه اش آرزو به دل میلردمون.ولی اون روز جلو خواستگارا برامون خرید که نشون بده نخورده نیستیم.بعد از هزار بار خداحافظی با همون خانما اومدیم خونه وعمه خانم انگار فتح فرنگ کرده جریانو با آب وتاب برا پدربزرگم تعریف کرد.پدر بزرگم بعد ازعزه شکست وبعد از اینکه عموی بزرگم تجارت خونه رو رها کرد ورفت تبریز کلا افسرده شد ومی گفت عمری کار کردم به این امید که پسرام راهمو دنبال کنن وسر پیری زیر بالو پرمو بگیرن که هر دو متواری شدن،البته از وقتی اون عموم ازدواج کرده بود بین زنعمو وپدربزرگم شکراب بود وکلا جدا زندگی می کردن،گویا سر اختلافاتی که بین پدر زنعمو وپدربزذگم افتاده بود ازهم دلخوشی نداشتن.
خلاصه اینکه پدر بزرگم سر هر مسله ای اشکش سرازیر میشد وکلا افسردگی داشت.
سر همین قضیه هم کلی گریه کرد ویاد عزه افتاد،عمه خانمم دلداریش داد وگفت الان روح اونم شاده که دخترش میخواد عروس بشه.
از فردا کارگرا افتادن به جون خونه وبشور وبساب،نقره های قدیمی رو درآوردن وبرق انداختن ،خاک از چینی وبلور گرفتن.عمه خانم گفت خیاط بیاد خونه اندازه عمه جیرانو بگیره وبراش لباس بدوزه.عمه خانم اجازه نمیداد بریم پیش مادام میگفت چیه راه بیوفتیم دور شهر برا لباس ،خیاط بیاد خونه بهتره.همه چی آماده شد وروز خواستگاری رسید ،اضطراب از چهره عمه جیران مشخص بود.من پشت پنجره لای پ ده رو کنار زده بودم ودید میزدم.
چون مادر وخاله داماد تو حمام حسابی عمه رو دیده بودن برعکس اغلب خواستگاریا که زنونه برگزار میشد با داماد وپدر داماد اومدن.داماد یه مرد اتو کشیده با موهای روغن زده بود که یه سیبیل هیتلری داشت.قدبلند ولاغر .
با یه سینی بزرگ شیرینی اومده بودن که کارگرشون دستش گرفته بود.رفتن اتاق مهمان خانه.منم دویدم اتاق عمه، عمه تو لباس آبی نقره ایش خیلی خوشگل شده بود.عمه خانم اجازه داده بود روسری نپوشه وگفته بود یه نظر حلاله.عمه جیران موهاشو بسته بود وخوشگلتر ازهمیشه شده بود چشم وابرو مشکی بود وقد بلند.
کاملا اضطراب داشت واصلا متوجه نمیشد دارم باهاش حرف میزنم تا یه کارگر باسینی چای اومد وصداش زد ورفت داخل اتاق.بعد از یکساعتی که دو طرف از کس وکار واجداد خودشون تعریف کردن ،جلسه تمام شد و رفتن،دو طرف همو پسندیده بودن ...
#داستان_یگانه❤❤ #حس_ خوب
...