حاج منصور کم از پدر برام نبود خیلی خیلی کمکم کرد ومدیونش بودم.تو زندگیش سهم دخترشو کامل داد گفت تا زنده ام بخورید واستفاده کنید لزومی نداره بزارم بعد از مرگم بهتون برسه وارثمو بخورید.
بقیه چیزاییم که ازش موند ماله زنش بود که تنها بود وبچه نداشت.
بچه هام کم کم بزرگ میشدن من بزرگ شدنشونو یادم نیست همیشه درسفر بودم وهمش تو فکر پول جمع کردن،تنها محبتی که میکردم چه به زنم وچه به بچه هام سوغاتیایی بود که براشون میاوردم،زنم هم از بچه ها خوب نگه داری میکرد هم از تو آبجی.
به اینجا که رسید عمه خانم گفت آره واقعا با اینکه خیلی اذیتش میکردم وچشم دیدنشو نداشتم ،بازم باهام مهربون بود ومیگفت تو مثله خواهر نداشته ام هستی.یادمه روزایی که از سفر میومدی عمدا غذارو شور میکردم تا مجبور باشه بمونه تو آشپزخونه ورسیدگی کنه که دوباره غذا درست بشه،یا پارچه هایی که براش میاوردی رو می رفتم قیچی میکردم تا نتونه بدوزه .ولی هیچوقت گلایه منو پیش تو نکرد،من حسود بودم وبه خوشبختیش حسادت میکردم حتی به مهربون بودنش وبی کینه بودنشم حسادت میکردم،همیشه با خودم میگفتم آخه چرا هر چی اذیتش میکنم خم به ابرو نمیاره.
دوباره پدربزرگ رشته کلامو بدست گرفت وگفت عجب واقعا اذیتش میکردی،چه فرشته ای بود که هیچوقت شکایت نکرد وتازه همیشه ازت تعریف میکردکه چقدرخوبی ومهربان وکمک حالشی.
عجب عجب.
بچه ها شش هفت ساله شده بودن منم اوضاعم رو به راه شده بود .به لطف پدر زن نامدارم از سالها پیش با خیلی از تجار شهرهای دیگه اشنا شده بودم.خونه ی بزرگی خریدم،حجره وتجارتخونه رو وسعت دادم وبه خیال خودم سری تو سرا دراورده بودم. خدا یه دختر دیگه هم بهمون داد.
کم کم تومبونم دوتا شده بود وزنم جلو چشمم نمیومد،هوابرم داشته بود .دیگه دلم حوری بهشت میخواست ،یادم رفته بود که زنم با خوب وبدم ساخته،نجیبه،اصیله ،بزرگ زاده است.
یه روز که منزل یکی از کاسبای خرده پای طرف حسابم بودم دخترش ازم پذیرایی کرد،قدوبالا وچشم وابروش دلمو برد.
دیگه تو خواب وبیداری چشماشو میدیدم.
با دلیل وبی دلیل میرفتم خونه شون.یه روز گفتم منکه وضعم خوبه چه عیب داره دوتا زن داشته باشم.مگه زن نور و چراغ خونه نیست پس خونمو نورانی تر میکنم.اصلا یه خونه دیگه برا زن جدید میگیرم،زن اول وبچه هامم تو همون خونه قبلی باشن.
رفتم وبا پدر دختره حرف زدم ،حرف از دهنم درنیومده قبول کرد،دو روز بعد موقع برگشتن از حجره دختره سر راهم سبز شد گفت من خاطرتو میخوام ولی دلم نمیخواد هوو داشته باشم،وقتی جوابم آره است که زنتو طلاق بدی...
مسخ شده بودم حال خودمو نمی فهمیدم تمام مدت به اون دختر و وصالش فکر میکردم.یه روز که مونده بودم چکار کنم داشتم از حجره برمی گشتم که دوباره دختری که هوش از سرم برده بود رو دیدم،روبنده رو کنار زد وقر وقمیشی اومد وبا ناز وادا گفت چکار کردی منم بی تابتم وچشم به راهت.آب از لب ولوچه منه بی اراده راه افتاده بود ،با بیچارگی گفتم چکار کنم زنمه مادر بچه هامه نه پدر داره ونه برادر ونه کس وکار طلاقش بدم چکار کنه،کجا بره به کی پناه ببره.
دختره گفت ،به خدا پناه ببره ،بسپارش به خدا.به من فکر کن که شب وروز برات اشک میریزم ومنتظرتم ،اگر به وصالت نرسم یه بلایی سر خودم میارم .
بعدم با ناز وعشوه راه افتاد ورفت.
شهوت به عقلم غلبه کرده بود،تو راه برگشت تصمیم خودمو گرفتم.گفتم کاری میکنم که راه برگشتی نباشه،منکه نباید عمری این زنمو تحمل کنم،میسپارمش به خدا اونم خدایی داره یکی پیدا میشه باهاش ازدواج کنه.من دیگه نمیخوامش من همه چیز دارم اسم ورسم ومال ومنال،تازه جوانم وسرحال ،مردم چندتا چندتا زن میگیرن وطلاق میدن ،حالا من یکبار میخوام اینکارو کنم،باید از زندگیم لذت ببرم وکام دل بگیرم.
رسیدم خونه،دختر کوچیکم داشت گریه میکرد تب دار بود ومریض احوال،زنم داشت بهش دارو میداد ،دختر وپسر بزرگترم سر یه چیزی داشتن دعوا میکردن،غذا رو آوردن کمی شور بود .
منم منتظر فرصت بودم شروع کردم داد وهوار که این چه زندگیه،نه به غذا می رسی نه نظارتی میکنی،نه به بچه ها که انقدر قیل وقال نکنن،اون کوچیکه هم سالی به دوازده ماه مریضه پس تو چکاره ای .طلاقت دادم،طلاقت دادم،طلاقت دادم.
بیچاره زنم همونطور که دختر تب دارم تو بغلش بود زد تو سر خودش ونشست وسط قالی.گفت یعنی چی یعنی الان سه طلاقه شدم.
گفتم اره اره من دیگه تو رو نمیخوام ،تموم تموم ،خلاص شدم.شاهدم دارم که سه طلاقت کردم وبه حیاط اشاره کردم به نوکرا وبقیه کارگرا که از عربده کشی من ترسیده بودنو تو حیاط جمع شده بودن.
رفتم تو اتاق یه حس غریبی داشتم خوشحال بودم ،راحتتر از اونی بود که فکرشو میکردم ،از گردن خودم بازش کرده بودم.تموم شده بود.من به وصال یار می رسم واین عطشم ارضا میشه.
فرداش بلند شدم ومتوجه شدم زنم نوکرا رو صبح زود فرستاده دنبال پیش نماز ودوتا از بازاریامعتمد واومده بودن که با من حرف بزنن.اصلا از کارش خوشم نیومد به کسی ربطی نداشت زندگی خودم بود.تا ظهر با من حرف زدن ونصیحتم کردن که کار درستی نکردم.روحانی محل گفت درشیعه سه طلاقه در یک مجلس نداریم ،مگه سه بار پیاپی طلاقش بدی ورجوع کنی...
...